چرا مرا از پدر و مادرم جدا کردند؟

برگردان بخشی از مصاحبه سمیه قائم نیا در روزنامه سراسری،تراو، هلند شنبه 24 سپتامبر2011 – بخش اول داستان زندگی سمیه قائم نیا دختری که در سن ده سالگی به همراه برادر هشت ساله اش حسین و خواهر هفت ساله اش صفورا در بحبوحه جنگ خلیج به همراه صدها کودک دیگر به سراسر اروپا فرستاده شد. حالا سمیه خودش مادر است و خاطرات تلخ خویش و تجاربی را که آموخته است را به تصویر می کشد. شاید قلم تنها راه رهائی او از تالمات روحی باشد. سمیه امروز در کسوت یک خبرنگار از تجارب خویش برای حل مشکلات اجتماعی مهاجرین و پناهجویان در کشور میزبان استفاده می کند.، من در سال 1991 به همراه خواهر و برادر کوچک ترم به هلند آورده شدیم. ما از یک سفری که جمعا سه سال طول کشیده بود به سختی خسته شده بودیم. داستان ما از زمانی شروع شد که روزی از ایران به همراه مادرمان به عراق رفتیم پدرم قبلا در آنجا نزد مجاهدین بود او که تحصیلات خوبی داشت و بسیار ایده آلیسم هم بود نتوانست که بیش از این در رژیم جمهوری اسلامی بماند. آنها با اعتقاد به آزادی و دمکراسی در ایران به مجاهدین خلق که زمانی مردمی و گسترده بودند ملحق شدند. ملحق شدن به مجاهدین یعنی قربانی شدن و گذشتن از تمامی تعلقات فامیل و حتی از بچه هائی که به تو وابسته هستند. مجاهدین توسط صدام حسین حمایت می شدند. بدین گونه اتفاق افتاد که در یک شب نا آرام در زمان جنگ خلیج که انفجار گلوله ها همه جا را پر کرده بود من و خواهر و برادرم به همراه صدها تن از بچه های اعضاء مجاهدین با اتوبوس اشرف را ترک کردیم. در آن زمان من هنوز 9 سال داشتم مجاهدین به ما گفتند که در عراق امنیت وجود ندارد زمانی که شرایط بهتر شود ما دوباره برمی گردیم. پدر و مادرم بسیار مضطرب بودند ولی سعی می کردند که خود را آرام نشان دهند. در یک اتوبوس قدیمی و اوراق در حالیکه از ترس میلرزیدم با یکدست خواهرم را که گریه می کرد در آغوش گرفته بودم و دست دیگرم در دست برادرم بود. اصلا نمی دانستیم که به کجا می رویم. من بیش از هرچیزی دو دستی به خواهر و برادرم چسبیده بودم و نگران آنان بودم. پس از چندی به اردن رسیدیم و در هتلی به همراه چندین مربی و سرپرست ساکن شدیم. در آنجا ما از هم جدا نگهداری می شدیم. پس از چندی ما جدا از یکدیگر به آلمان آورده شدیم و دوباره توانستم در کنار خواهر و برادرم قرار گیرم. در یکی از شبهای سپتامبر 1991 ما را به آمستردام آوردند. بسیاری از بچه ها به خانواده های سمپاتیزان مجاهدین سپرده شدند بجز من و خواهرم که هنوز کسی برای نگهداری ما پیدا نشده بود. برادر هشت ساله ام را به زنی که خود در کمپ پناهندگان زندگی می کرد و مشکل جدی روانی داشت سپردند. او نمی توانست از ما سه تا یکجا نگهداری کند. بعد از گذشت سه ماه بحرانی او را به خانواده دیگری سپردند. برای من و خواهرم نیز جائی پیدا شد آنها ما را به یک زوج سالمند هلندی سپردند با این قول که اقامت ما در آنجا موقت خواهد بود. آنجا بود که شوک اصلی به من وارد شد مانند درختی که ریشه اش قطع شده باشد در دلتنگی و حسرت شنیدن صدای مادر، زبانی که اصلا نمی فهمیدیم و بیمزگی خوراک گل کلم و تعجب نگاه کودکان همسن مان که تا آنوقت خارجی ندیده بودند مواجه شدم. ولی بهرحال جائی برای خواب پیدا کرده بودیم پس از مدتی به مدرسه رفتیم و توانستیم در امنیت بازی کنیم و رفته رفته ترس از ما رخت بربست. پس از یک سال می توانستیم راحت هلندی صحبت کنیم و دوستان زیادی هم پیدا کردیم. سازمان سرپرستی کودکان پناهجو به ما کمک کرد و ما را تحت پوشش خود قرار داد. ولی همیشه در آن سن سئوالاتی داشتیم که بی پاسخ می ماند. چرا ما اینجا هستیم؟ چرا همه جا صلح نیست؟ چه اتفاقی برای مامان و بابا افتاده است؟ سئوالاتی که گاها در این مورد خواهر و برادرم از من می کردند نمی توانستم پاسخ بدهم. سعی می کردم که انان را به نوعی آرامش بدهم. آن زمان می بایست حتی در مورد مجاهدین که چگونه ما را به هلند آورده اند چیزی نگویم تا مبادا آنان به مشکلی بربخورند. سازمان پناهدگی و دادگستری می خواست بداند که ما چگونه و به چه تعداد و چرا به هلند آورده شده ایم. بچه ها برای رسیدن به اهداف فردی و گاها سیاسی فرستاده می شوند. پدران و مادرانی که فکر می کنند که با فرستادن کودکانشان به این کشورها آنان وضعیت بهتری پیدا خواهند کرد. سرپرست من به شدت از اینگونه تفکر عصبانی است و می گوید کدام کودک از جداشدن پدر و مادرش خشنود می شود و با کوله باری از رنج و بدبختی و دروغ به جائیکه ناشناخته است فرستاده می شود. این عصبانیت را خودم هم با تمام وجودم حس میکنم. چرا مرا فرستادند؟ با چه هدفی؟ چرا هیچکس بصورت جدی به حرفهای من گوش نداد؟ ایا من ارزش دوست داشتن را نداشتم؟ یا شاید مرا برای قربانی کردن به دنیا آوردند؟ در سال 1995 من و خواهرم به منزل جدید رفتیم. در محل سرپرستی می توانستیم تولدمان را هم جشن بگیریم و لباس نو پوشیدیم. ما حق انتخاب پیدا کردیم و می توانستیم نوع غذائی را که می خوریم خودمان انتخاب کنیم. ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا