یادداشتهایی از دوران اسارتم در اسارتگاه اشرف – قسمت چهارم

ملاقات خانوادگی من در اسارتگاه اشرف
همانگونه که میدانید درخواست ملاقات و یا تماس تلفنی اعضاء با خانواده های خود، سالهاست که درفرقه به سختی تقبیح و مورد بمباران شدید قرار می گرفته است و هرکس نامی ازخانواده اش بر زبان می آورد او را سخت مورد سرزنش و تهدید قرار میدادند، که مثلا پای فرد درخواست کننده در مبارزه شل شده است!!! و حلقه ضعیف به شمار می رفت و برایش نشستهای تحقیرآمیز همراه با سرکوب و تهدید بسیاری می گذاشتند تا فرد را مجبور کنند، که درخواست خود را پس بگیرد. وبا این شیوه ضد انسانی و قرون وسطایی اعضای اسیر را سالیان متمادی از خانواده های خود بیخبر میگذاشتند.
اما در سال 82 و پس از اشغال عراق توسط آمریکا و نیروهای ائتلاف، ناگهان فرقه دریک اقدام بی سابقه از کلیه افراد اسیر و دربند خواست که به خانواده های خود زنگ بزنند و از آنها بخواهند که هر چه سریعتر به کمپ اشرف بیایند تا با آنها ملاقات نمایند.اقدامی که باعث سئوال برای بسیاری از نیروها شده بود. که علت این چرخش180درجه ا ی سران فرقه در رابطه با خانواده ها چیست؟ با بیان این خاطره ازآن سالها، شاید برایتان روشن شود که علت این چرخش درسیاست ستیزه جویی رجوی با خانواده چه بوده است؟
…آن روز مسئولم به طرفم آمد و به من گفت که ساعت 15بعد ازظهر با سر و وضع مرتب جلوی درب دژبان مقر منتظرم باش تا با همدیگر به مقر تماس داخله برویم. راستش خیلی خوشحال بودم که بعد ازسالها می توانم با خانواده ام تلفنی صحبت کنم، وتماسی داشته باشم. بالاخره عقربه ها ساعت 15را نشان می داد. من به همراه مسئولم به طرف مقر تماس داخله حرکت کردیم. درآنجا مرتب به من توصیه میشد که حرفهایت را کوتاه و مختصر بزن و از حرفهای بیهوده و خارج ازسناریو پرهیز کن. راستی سناریوی تماس را مسئولم از قبل برایم نوشته بود که چه حرفهایی را بزنم و چه سئوالاتی را بپرسم و سراغ چه کسانی و چه اعضایی ازخانواده ام را بگیرم ومن بارها آن را مطالعه کرده بودم. دراین سناریو به شدت از سراغ گرفتن از زن وفرزندم دوری شده بود ومرتب به من تذکر می دادند که مواظب باشم هیچ سئوالی از وضعیت زن و فرزندم از خانواده ام نپرسم.که مرز سرخ است. نمی دانم بگویم خوشبختانه یا بدبختانه، هرچه تماس گرفته شد،موفق نشدم با کسی صحبت کنم. و ظاهرا شماره های تماس قدیمی بوده و تلفن ها عوض شده بود. بالاخره دست از پا درازتر به مقر برگشتم و سناریوی تماس را به مسئولم تحویل دادم.
…روزها و ماههای سخت تری را از بابت دوری از خانواده پشت سر گذاشتم. تا اینکه به طور اتفاقی!!! توانستم بستگانم را در مزار سازمان ببینم بی اختیار وبدون اطلاع مسئولم به طرف آنان دویدم و با آنها دیده بوسی کردم وکلی حال و احوال دوستان وآشنایان و خصوصا زن وهمسرم را ازآنها گرفتم. میدانستم اگر مسئولین متوجه شوند که من تنها وبدون حضور مسئول درحال دیدار هستم به من اجازه نمی دهند که درباره خانواده ام سئوال کنم. بنابراین فرصت راغنمیت شمرده و تمامی سئوالاتی که مرزسرخ به حساب می آمدند را پرسیدم.و به اصطلاح از مرزسرخ عبور کردم. یکی ازمسئولان مرا هنگام دیدار با بستگانم مشاهده کرد، و بلافاصله رفت گزارش ملاقات من را با خانواده ام به مسئولم ارائه کرد. دیدم فورا وبا عجله وهراسان انگار که اتفاق خاصی افتاده باشد به سراغم آمده دستم را کشید وبه طرف دیگری برد وحسابی مرا مورد بازخواست و بازجویی قرار داد. بعد حتی اجازه خداحافظی از بستگانم را که همچنان درانتظار بازگشتنم بودند و صحبت هایمان ناتمام مانده بود به من نداد و از جمع آنها جدایم کرد.ومن با حسرت بطرف خاله و پسرش نگاه میکردم.
نشستی برایم گذاشتند وحسابی مورد توبیخ و انواع تهمتها و دشنامها قرار گرفتم. بعد از این اتفاقی که برایم افتاد مسئولین و سران سازمان همه ما را جمع کردند واز ما خواستند که به دیدار خانواده هایمان نرویم چرا که آنها را وزارت اطلاعات فرستاده و میخواهند ما را به ایران ببرند و به کشتن بدهند.!!!! ما تعجب میکردیم که مگر میشود برادر و یا پدر و مادرمان با دست خودشان ما را ببرند و تحویل وزارت اطلاعات داده و به کشتن بدهند؟؟بعدازاین واقعه،من تا یک هفته نتوانستم بستگانم را ببینم.فقط درآخرین روزی که قصد برگشتن به ایران را داشتند سران فرقه ازمن خواستند که به ملاقات پسرخاله ام بروم واز او مثلا درمدح سازمان!!! و رجویها!!! و کمپ اشرف!!! برایش توضیح بدهم واو را متقاعد کنم که شاید دراسارتگاه اشرف همانند من بماند!؟این درخواست مسئولم ازمن همانند پتکی بود که برسرم فرود آمد. زیرا می بایست ازشخص دیگری بخواهم که همانند من که درباتلاق مانده است،بماند وجوانی و عمر خود را تباه زیاده خواهی ها وفریبکاریهای رجوی کند. با اینکه اصلا تمایلی به انجام این کار نداشتم اما با خود فکر کردم که تنها فرصت من برای ملاقات است.بنابراین قبول کردم ولی با خودم عهد بستم که ازاو بخواهم که هرچه سریعتر به ایران برگردد، و دیگرپشت سرش را هم نگاه نکند.بالاخره ملاقات ما صورت گرفت. طبق معمول یکی ازمسئولین فرقه نگاهبان ما بود و داشت کنترل می کرد که ببیند من چه میگویم و صحبتی خارج از بحث باهم نکنیم. من توانستم صحبتهای اصلی خودم را لابه لای فاصله زمانی که بین آوردن چای و یا صرف ناهار پیش می آمد را به پسرخاله ام بگویم. بعد ازخداحافظی وبرگشتن به طرف مقرم،شب دوباره ازمسئولم خواستم که برای آخرین باراجازه دهد که من خاله و پسرش را ببینم تا مثلا دوباره به او تاکید کنم که بماند!!با این ترفند توانستم رضایت مسئولم را برای آخرین دیدارجلب کنم. ساعت تقریبا 22شب بود که به طرف مجموعه اسکان (محل انجام ملاقات باخانواده ها) براه افتادیم. من هم از فرصتهایی که پیش می آمد برای آخرین بار از پسرخاله ام خواستم که گول حرفهای اینان را نخورد و حتما به ایران برگردد. وفکراینجا ماندن را از سرش بیرون کند. اوهم قبول کرد. اما آخر سر به من گفت که ازمن خواسته اند که برایشان تعدادی سی دی و نشریه وتعدادی پیراهن با تصویر مریم رجوی را با خود به ایران ببرم ضمنا یک ایمیل هم به من دادند واز من خواستند که به نفراتی که می شناسم بدهم.ازشنیدن این حرف یکه خوردم وبه اوج شیادی فرقه درسوءاستفاده ازخانواده ها پی بردم. با خودم گفتم چطورمیشود این ترفند را خنثی کنم؟
فورا به یاد شیوخ وشخصییتهای عراقی ومهمانانی افتادم که سران فرقه با چه ترفندهایی ازآنان می خواستند که همین ملاتها را به شهرهایشان ببرند والبته یک دستمزدی هم به آنان میدادند ولی درملاقاتهای بعدی که آنان را میدیدم، بصورت خصوصی (به خاطر رابطه ای که با هم پیدا کرده بودیم)به من می گفتند که تمام ملاتهایی راکه هفته پیش به ما داده بودند، لب جاده بغداد – کرکوک انداختیم.!!!
برای همین سریعا به پسرخاله ام گفتم (به خاطر ترس از رسیدن مسئولم) توهم اگر مجبور به انجام این کارها شدی همه را سرجمع و بعد ازخارج شدن از کمپ در کنار جاده از خودرو به بیرون پرتاب کن که اوهم قبول کرد. درهمین لحظه مسئولم سررسید.ازاینکه بالاخره حرفم را زده بودم واو متوجه نشده بود کمی احساس رضایت میکردم. و بعد ازآن دیگر آنها را ندیدم.البته هرروز ازمهمانان عراقی که به مقر ما می‌آمدند می پرسیدم که آیا واقعا کنار جاده بغداد –کرکوک سی دی و نشریه فرقه را دیده اید؟ شنیده ام که لب جاده پرازسی دی ونشریه فرقه است؟ وقتی تایید میکردند خیالم راحت میشد.(البته تمام این حرفها با مهمانان عراقی بصورت خصوصی و بین خودمان می ماند).دیگر نتوانستم بفهمم که آیا پسرخاله ام به توصیه من عمل کرده و ملاتهای فرقه را به دور انداخته بود یا نه؟ تا اینکه بعد ازچند سال که ازفرقه جدا شدم وبه وطن برگشتم توانستم او را ببینم و بپرسم که آنروز ملاتها را چه کرده بود؟که گفت که به توصیه تو عمل کردم و به محض خروجمان ازاشرف آنها رابه بیرون ازخودرو پرتاب کردم.
براستی که سران فرقه با این ترفندها وتلاشهای مذبوحانه ای که میکرد، میخواستند مثل اره ازدوطرف ببُرند.یعنی اگراین خانواده ها در سر مرز با این سی دیها و نشریات توسط مامورین مرزبانی بازرسی و شناسایی شوند فرقه ازاین طرف شروع به داد وفغان وفریاد میکند که آهای!!! مردم دنیا مگر ما نگفتیم که رژیم مخالف ملاقات خانواده ها ست!!! ببینید که چطور خانواده هایی را که برای ملاقات با فرزندانشان به کمپ اشرف آمده اند را دستگیر و محاکمه و زندانی میکنند؟!!! واز این طریق مظلوم نمایی و تبلیغات بنفع خودشان راه بیاندازند و اگرهم احیانا این خانواده ها فریب خورده و ملاتهایشان را به ایران سالم بدست افراد برسانند ایندفعه از طریق رابطین خود شروع به سوءاستفاده های بعدی خود و فریب جوانان و آوردنشان به اشرف با پوشش هایی از قبیل کاریابی واعزام به اروپا و….نموده وسپس باعث گرفتاری دیگرخانواده ها را فراهم نمایند.
باشد که بزودی بدست همین خانواده های اسیران شاهد فروپاشی و اضمحلال این فرقه منفور که تاریخ مصرف آن خیلی وقتهاست رو به اتمام است باشیم. انشاءالله
یوسف

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا