گوشه ای از ناشنیده ها از زبان خانم معینی عضو سابق تشکیلات رجوی در آلمان

انجمن زنان ایران: خانم معینی سلام، خیلی خوشحال هستیم ازاین مدت آشنائی با شما و به خود می بالیم از اینکه شما را در کنار خودمون می بینیم، خیلی دوست داریم بدانیم که بر شما بعنوان یک شاهد دیگر چه گذشته است، برای کسانی که دوست دارند با شما آشنا بشوند کمی از خودتان بگوئید از ناشنیده ها و اینکه سرگذشت شما چه بود؟

خانم معینی:
در این حرفه ای که هنوز نفهمیدم انتخابش از سر عشق بود یا عقل افسوسم بابت آنچه کرده ام نیست، بلکه از بابت آن چیزهائی است که نکرده ام

با سلام به شما و همه هموطنانم من زهرا معینی متولد ۱۳۴۷ تهران هستم.

من ماه آبان ۱۳۶۵ با آقای محمد حسن بهشتی ازدواج کردیم و بهمراه هم و با طرح و توصیه رهنمودهای تشکیلات رجوی، ایران و خانه و خانواده را ترک و وارد پاکستان و تشکیلات رجوی شدیم مانند سایر گرفتاران دیگر ریل کنترل و تفتیش عقاید روی ما نیز شروع شد.

سپس خرداد ۶۶ به بغداد منتقل شدیم و بعدا در سال ۱۳۶۷در عملیاتی موصوم به فروغ شرکت کردم

۱۳۷۰ با سرفصل جدید دستور تشکیلاتی طلاق با رهبری رجوی هر گونه ارتباطی بین من و همسرم بود قطع و طلاق تشکیلاتی انجام شد

۱۳۷۲ در اکیپی جزو همراهان مریم رجوی به فرانسه و اورسورواز منتقل شدم و با ماشین در یک اکیپ سه نفره به آلمان آمدیم

۱۳۷۳ در جریانی که برایتان مفصل خواهم گفت مناسبات تشکیلاتی این سکت را ترک کردم

آنها قصد داشتند من را مجدد به عراق برگردانند

از سال ۷۳ تا آشنائی با شما من سکوت کرده بودم

انجمن زنان: آیا ورود به سازمان خواست شما بود و چگونه سر از عراق در آوردید؟

خانم معینی:
نه، برای اینکه در خرداد سال ۶۵ خانواده آقای بهشتی(خانواده همسرم که در جریان طلاقهای اجباری به فرمان رجوی از همدیگر جدا شدیم) به خانه ما برای خواستگاری آمدند و از من برای پسرشان خواستگاری کردند. بعد از اینکه پدرم با آقای بهشتی صحبت کرد که اگر قرار است با من ازدواج کند چرا خودش برای خواستگاری نیامده به پدرم گفت که تصمیم به رفتن به سازمان مجاهدین خلق دارد و چهار ماه صبر کنید تا مشخص شود. اگر رفتم که هیچ اگر نرفتم می آیم ازدواج می کنیم.

پدرم گفته بود اگر می خواهی بروی هیچ وقت خانه ما نیا بعد پدرم با من نتیجه گفتگویش با ایشان را با من در میان گذاشت

بعد از سه ماه و ده روز بهترین و صمیمی ترین دوستش را پیش خانواده ما فرستاده بود که او بیاید بگوید می خواهد اجازه بگیرد که به خانه ما بیاید و گفته بود بگوید که دنبال زندگیش است و دیگر قصد رفتن و مبارزه ندارد

با این شرط که اطمینان به پدرم داد که می خواهد زندگی کند و قصد مبارزه ندارد و پدرم هم به من گفت که من شما را کمک می کنم و البته دوستانش هم کمکش کردند برای اینکه او ۵ سال هم زندانی بوده است

پدرم می گفت که باید به همه جوانها شانس بدهیم برای زندگی کردن و محمد حسن گفت که هر چقدر دوست دارید مهریه اش باشد و ما با هم به این ترتیب ۲۹ آبان ۱۳۶۵ ازدواج کردیم

درست سه روز بعد از ازدواج ما بود که دیدم او رادیو مجاهد گوش می کند همان شب به من گفت که ارتباطش وصل شده است و می خواهد که برود.

من موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم چکار باید بکنیم خانواده من با ایشان صحبت کردند که این چه حرفهائی است که می شنویم او گفت اینطوری نیست که زهرا گفته و هنوز صد در صد نیست اشتباه شده و گفت زهرا خودش هم می داند من دنبال کار هستم ولی کار پیدا نمی کنم اگر هم بخواهیم برویم بچه های سازمان به ما کمک می کنند که به آلمان برویم و در آنجا به همه لحاظ در رفاه هستیم و ما فقط هواداری می کنیم

به پدرم گفت چه خوب می شه شما هم بیائید با هم برویم که پدرم گفت نه من در زندان بودم که پدرم را از دست دادم و نمی خواهم که مادرم و …. از دست بدهم می خواهم به آنها خدمت کنم

بعد از چند روز به پدرم گفت رفتن ما منتفی شد و مثل اینکه قرار بر رفتن نیست

در همان زمان بود که صدام و برقارستون تهران و سر آسیاب را بمباران کرد

همسرم من را بهمراه خانواده اش به شمال ایران کلار دشت خانه خواهرش برد که ما آنجا در امان باشیم

و خودش به تهران برگشت و گفت که کار پیدا کرده ام بعد از یکی دوهفته که ما در شمال بودیم آمد آنجا وما به تهران برگشتیم

چهارم فرودین سال ۶۶ بود که همسرم به من گفت: ما برای ماه عسل به جنوب می رویم هر چی پول و طلا داری بردار که بعد از جنوب رفتن می خواهیم به مشهد هم برویم و بلیط هم به من نشان داد

ما برای ماه عسل حرکت کردیم در مسیر به من گفت شاید برویم خارج از ایران شاید هم نه اما در عمل من را بدنبال خودش برد به ایرانشهر مرکز استان سیستان بلوچستان و در نهایت پاکستان و پایگاه رجوی سر در آوردیم، ما یکماه تو راه بودیم و بعد از رسیدن به کراچی پایتخت پاکستان از طرف سازمان دنبال ما آمدند و معلوم شد که همه اینها توطئه و طرح سازمان برای به دام انداختن من و همسرم بود

بعد از ورود به پایگاهشان در پاکستان سازمان مجاهدین خلق همسرم را از من جدا کرد و به من گفتند تو به ایران برگرد ازدواج با تو دستور ما بوده است که محمد حسن بهشتی بتواند با محمل عادیسازی خارج بیاید و تو به ایران برگرد.

من شوکه شدم و گفتم که هرجا شوهرم باشه من هم می مانم. من به لحاظ عاطفی به او وابسته بودم و به لحاظ عاطفی خیلی اذیت شدم ویادم هست چقدر گریه کردم.

 شوهرم آمد دلداری به من داد که همه چی درست می شود و گفت که آب رو داری کن یک طوری نشون بده که می خواهی همکاری کنی و هر چه که پول و طلا داشتیم را به سازمان دادیم بجز حلقه هایمان

محمد حسن بهشتی با نام مستعار محسن خودش نیز یک قربانی بود، من از او هیچ خبری ندارم و حتی یک تماس هم بعد از آن طلاق ناخواسته و جدائی با من نداشته و فقط بصورت نقل قول از خواهرش بعد از اینکه من مناسبات تشکیلاتی شان را ترک کردم به من گفت که محمد حسن برایت پیام داده است که برو دنبال زندگی ات!

من بعد از ترک تشکیلات رجوی و آن پیام ازدواج کردم و دو فرزند دارم اما بهرحال با شرایط فعلی خطرناک وضعیت این سازمان در زندان لیبرتی و عراق اگر کمک بخواهد من و خانواده ام حاضریم بعنوان یک هموطن به او کمک کنیم.

خلاصه در پاکستان بعد از مدتی که به ما آموزش ایدئولوژیک می دادند ما را به نمایندگی کمیساریای پناهندگی بردند و به نام اصلی ثبت نام کردیم و بعد از سه هفته با پاسپورتهای کس دیگری که عکس ما را روی آن حک کرده بودند وارد عراق و قرارگاه سازمان موسوم به سردار شدیم.

از آنجا زندگی تشکیلاتی ما شروع شد و من تا مدت ۴ ماه همسرم را ندیدم

بعد از چهارماه فرمانده ما بنام زرین من را صدا کرد و گفت که می توانم بروم و همسرم را ببینم اما گفت که شما نباید هیچ رابطه ای برقرار کنید و از طرف دیگر به همسرم گفته بودند که نباید رابطه ای با خانمت برقرار کنی و به دروغ گفته بودند که من مریضی دارم که نباید تماسی با من داشته باشد

همسرم وقتی مرا دید با تعجب گفت تو مریضی من گفتم نه و به این ترتیب دروغ آنها رو شد

من چاره دیگری نداشتم و سعی می کردم که آموزشهای تشکیلاتی و ایدئولوژیک آنها را گوش بدهم و کم کم با ندیدن همسرم کنار بیایم گاهی ماهها و گاهی هفته ای یکبار تا مقطع طلاق ایدئولوژیک!

ما را به شدت از تماس با خانواده ترسانده بودند و می گفتند که اصلا نباید تماس برقرار کنید وگرنه اطلاعات ما لو می رود

می گفتند نامه بنویس با آب پیاز که رابط ما برود و نامه تو را به خانواده ات بدهد و رابط ما به خانواده ات می گویند که روی نامه تو اتو بکشند و نوشته تو آنوقت خوانا می شود و ما به همین دلگرم می شدیم

تمام فرهنگ ما را عوض کرده و فرهنگ جدیدی با لغات جدیدی جایگزین کردند

انجمن زنان: ببخشید خانم معینی این وضعیت دست شما ذهن ما را به خودش مشغول کرده ا ست و آثار باقیمانده سوختگی  بر روی دستهای شما می بینیم کنجکاو شدیم اینها آثار چیست؟

خانم معینی: من را بهمراه خیلی از نفرات دیگر در یک اقدام عجولانه به عملیاتی موصوم به فروغ جاویدان فرستادند وهمان ساعتهای اول من از ناحیه بازوی دست چپ مجروح شدم و به عقب برگردانده شدم، البته خدا را شکر می کنم که این اتفاق افتاد که من دستم به خون هموطنانم آلوده نشد

دست من باید درمان می شد جراحی که من را در بیمارستان بغداد عمل کرد گفت امکانات پزشکی ما نداریم وبیمار باید برای جراحی به آلمان یا فرانسه برود.

تشکیلات قبول نکرد من را به خارج بیاورد در حالیکه آنها مرتب برای کارهای تشکیلاتی رفت و آمد داشتند، وقتی من خواستم که دست مرا درمان کنند حسین ابریشمچی فرمانده لشکر ما به من گفت چیزی که درخواست کرده ای نمی شود که به خارج بروی و دو دست برای چی می خواهی!

دست من ترکش خورده بود و استخوانش شکسته بود بخاطر شکستگی دستم پرستار ناشی آن را محکم بسته بود و اصطلاحا می گویند که تورنیکه شده بوده یعنی عملی خطا در پرستاری.

خودم هم بعلت بیخوابی مستمر که یک هفته بود نتوانسته بودم بخوابم و خونریزی تقریبا بیهوش شده بودم  در بیمارستان بغداد دستم را باز کردند و با جریان خون در دستم شروع به زدن تاول کرد. ابتدا گفتند که تو را به اتاق عمل برای قطع دست می بریم و من وحشت کرده و حاضر نشدم و فردای آن شب دستم را عمل کردند و یکماه در بیمارستان بغداد بودم

بعد به امداد طباطبائی مربوط به تشکیلات در همان شهر بغداد منتقل شدم دوماه بعد در طباطبائی به من گفتند برای اینکه رگ دستت باز شود باید دستت را در پارافین داغ بگذاری و با این کار اشتباه  تمام این آثار سوختگی و وضعیت غیر عادی دست ناشی از این عملهای اشتباه بود، همه رگهای دست من را به اشتباه در قسمت مچ بسته بودند و کف دست و انگشتان همینطور بی حرکت جمع مانده بود

بعدها در سال ۷۲ که من را به مأموریت خارج  فرستادند مسئول تشکیلاتی آن موقع در آلمان به من به دروغ گفت که بیمه درمانی ندارم وگفت تو که برای درمان اینجا نیامده ای

 در حالیکه بعدا که آنها را ترک کردم و با حقوق خودم آشنا شدم متوجه شدم که از بدو ورود به آلمان این حق را داشته ام که آنها از من دریغ کردند و بعد از یکسال و نیم همکاری با آنها و بیگاری کشیدن از من در آلمان از آنها جدا شدم و مداوای دست من شروع شد

 روی دست من بارها عمل جراحی انجام شد نظر پزشکان این بود که بسیار دیر شده است و چرا از روز اولی که وارد آلمان شده ام دست من مداوا نشده است و گفت این بسیار اورژانسی بوده و قابل درمان از بدو ورود شما به آلمان بعد از انجام این عملها خدا را شکر بهتر است ولی بهرحال ناقص العضو محسوب می شود.

انجمن زنان: خیلی متأسف شدم خانم معینی هر چند که باید بگویم حتی کسانی هم که در این عملیاتها تا آخر شرکت کرده بودند هم بهرحال الان دیگه برای ما روشن است کاملا که محصول نشستهای مستمر تفتیش عقاید بوده است و حتی ما شنیده ایم که با چه ترفندها و شیوه هائی بچه ها را به این عملیات کشاندند کسانی که حتی بلد نبودند از سلاح استفاده کنند از طرف دیگر در دستگاه فرقه ای آنها انسان فقط تا وقتی برایشان اهمیت دارد که برایشان بیگاری کند و کشته بشود و هر بلائی به سرشان آوردند را رحمت رهبری بدانند و دیگر آنها حقی ندارند

 آنها می گویند هر انسان فقط حق فدای تمام عیار برای رهبری دارد و خیلی ناقص شدن شما غم انگیز است اما باز هم خدا را شکر می کنیم که زود هوشیار شدید و ضمن بدست آوردن حداقل وضعیت بهتری به اندازه خیلیهای دیگر بازیچه سیاسی رجوی نشدید،

خانم معینی: و اضافه کنم که حتی اسرائی را که در عملیاتهای قبلی سازمان به اسارت گرفته بود حتی روی این اسرا هم کار کرده بودند به اصطلاح آنها را متقاعد و درعملیات فروغ آنها  شرکت داده بودند در حالیکه این حق را سازمان از لحاظ حقوق بشری نداشت که این سوء استفاده را از اسرا بکند.

انجمن زنان: درسته ….خیلی شما را خسته کردیم ا ز شما تشکر می کنیم و ادامه گفتگو را به جلسه دیگر موکول می کنیم

 خانم معینی: من هم تشکر می کنم با کمال میل

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا