قصه ی تلخ نورمراد نهالکار

فرقه مجاهدین در سایت خود قصه ای را با نام «قصه نورمراد و فصل کاشت نهالهای بید» به قلم حسن محمودی درج نموده که خواندن آن و مقایسه اش با واقعیات خالی از لطف نیست.
اینجانب نگارنده با مروری گذرا در یکی از سایت های مجاهدین با مطلب فوق برخوردم که توجهم را به خود جلب نمود.

قصه نورمراد و کاشت نهالهای بید؟!
در بالای صفحه تصویری از خود نورمراد قهرمان داستان؛ با کلاه پهلوی و عصای پیری در دست و در میان به اصطلاح گلخانه اش در بیابان لیبرتی درج گردیده و اگرچه قلم و زبان الکن نویسنده حتی نتوانسته توصیفی رمانتیک را از زندان و شکنجه گاه مجاهدین در لیبرتی ارائه نماید، اما تلاش کرده چنین وانمود نماید که آنجا مدینه فاضله است و نورمراد چه راحت البال و بی دغدغه در حالی که از تمامی حقوق خود به عنوان یک انسان بهره مند است، مشغول به کشت نهال است، تا شاید آینده خود و همرزمان خویش را شکوفا نماید! و تازه از ریحانه جباری دم میزند اگرچه او راهرگز ندیده و نمی شناسد و داستانش را نیز بعنوان دیکته خوب از بر نکرده، اما بخوبی صدیقه رجبی اهل خرم آباد را می شناسد که سران مجاهدین در کنار خودش او را زیر شکنجه کشتند و او مفهوم آزادی و دفاع از آزادی را خوب از رجوی فراگرفته که همه این کلمات و عبارات دروغی بیش نیستند و تازه نورمراد نگونبخت اساساً نه سواد سیاسی دارد و نه جز بخود و خانواده اش به کسی دیگر فکر می کند و عجبا از زبان نورمراد ترانه دایه دایه وقت جنگ است را می خوانند!… که دیریست خود مجاهدین نیز بر این مرده نای گریستن ندارند.
کدام دایه؟ وقتی دایه در قاموس مجاهدین، کانون فساد است و کدام جنگ وقتی برای نفس های خائنانه خود به امریکا دخیل می بندند؟!
اما حال با هم بخوانیم گوشه ای از واقعیات انکار ناپذیر نورمراد، گذشته و اسارت مکرر و مستمر او را، برخورد سران مجاهدین با این نهال کار و قهرمان رمانتیک این داستان تلخ و حال و روز وی را.
نورمراد کله جویی لر زبان اهل اندیمشک از کارکنان و سنگرسازان بی سنگر جهاد سازندگی بوده و در آغاز جنگ هشت ساله عراق- ایران با شرکت در جبهه های جنگ بعنوان راننده بلدوزر به ایجاد موانع و خاکریز برای نیروهای رزمنده ایرانی پرداخته و در حین کار در تاریخ 1/7/59 به اسارت نیروهای بعثی درآمد و بمدت 9 سال در اردوگاههای اسرای جنگی رنج و مشقت اسارت را به امید بازگشت به وطن تحمل نمود، نامبرده از آنجائی که سواد خواندن و نوشتن نداشت در هنگام ورود صلیب سرخ نامه هایش را خودم می نوشتم، به همین دلیل همواره از امید و آرزوها و دلبستگی به میهن و خانواده بخصوص دخترانش از نزدیک با اطلاع بودم و چه زیبا با آن لهجه شیرین لری برای دخترانش می گفت و من می نوشتم و باور کنید گاهی اوقات تحت تاثیر احساسات پاکش فشار اسارت بر من دوچندان می شد.
گاهی با شوخی یک پس گردنی به من میزد و به لری می گفت:‌ بنیس: دخترون عزیزم، چشیام و سیقه تو درس بوهونیت تا پیشرفت بکید تا سی مملکت مفید بایت، رولیا عزیزم، مه ورگردم و انشاالله میام و تیتو و…
اما در سالهای آخر اسارت بعد از آتش بس مجاهدین با حیله و نیرنگ و فریب و همدستی با صدام با ایجاد یک شبکه تلویزیونی به تبلیغ دروغ برای جذب اسرا مبادرت نمودند و در پایان موفق به فریب تعداد بسیاری از اسرا شدند که این حقیر و نورمراد نهالکار نیز از آن جمله بودیم.
ما برای فرار از اسارت هر جهنمی دیگر را بر اسارت ترجیح می دادیم، اما بعد از ورود به پادگان اشرف دیری نگذشت که همه چیز روشن شد و فهمیدیم که از چاله بیرون آمده و در چاه افتاده ایم. اما حداقل برای ماهها و حتی سالها هرگونه تلاشی برای نجات از آنجا بیهوده بود.
اما قصه تلخ نورمراد نهالکار؛ وی که سن و سالی ازش گذشته بود و پیرمردی بی سواد و کارگر اما صادق و شفاف و بی غل و غش، او فقط آمده بود تا از اسارت نجات پیدا کند و از آنجا به آغوش خانواده اش بازگردد، او نه تشکیلات می دانست و نه ایدئولوژی، نه بند الف و نه طلاق اجباری، تازه برای دیدن زن و بچه اش دیوانه وار لحظه شماری می کرد بخصوص که دیگر اسم اینجا اسارت و اردوگاه اسرا نبود بلکه قرارگاه اشرف مهد آزادی و دمکراسی نامگذاری شده بود اما درس هایش این بود:
1- هرگونه ارتباط با دوستان و اطرافیان محفل نامیده میشود و شعبه سپاه پاسداران قلمداد شده و حکم اعدام دارد.
2- طلاق اجباری زن و تصور زن های قبلی بعنوان عفریته و هرکس هم که زن نداشته کسی را که در ذهنش قرار بوده به زنی اختیار کند طلاق دهد.
3- خانواده مساوی است با کانون فساد و ضد مبارزه، هرکس به خانواده قدیم خود فکر کند غرق در فساد و ضد مبارزه است.
4- هرگونه ارتباط، تلفن، نامه نگاری و حتی فکر و خیال به ایران و خانواده باطل و آفت مبارزه است و…
اگر برشمرم اعداد به بالای 20 می رسد و اینگونه بود در این قرارگاه مهد آزادی و دمکراسی همه چیز ممنوع بود جز سرسپاری به رجوی.
با فشار خانواده ها صلیب سرخ جهانی در سال 1369 برای دیدن و ملاقات خصوصی با اسرای فریب خورده در تشکیلات مجاهدین به قرارگاه اشرف آمد اما باز این کلمه سخیف و شنیع “ممنوع” بود که عرض اندام می کرد و دیدار صلیب ممنوع شد، مترجم فریاد میزد برای نورمراد کله جویی از طرف خانواده و دخترانش نامه و عکس آورده است، اما این هم در زمره ممنوعات بود و بدینگونه قرارگاه اشرف مهد آزادی و دمکراسی رخ نشان داد.
صلیب سرخ ناکام و دست خالی برگشت در حالیکه همه ما در دوران اسارت همواره مورد بازدید صلیب سرخ قرار می گرفتیم و از خانواده هایمان نامه و عکس دریافت می کردیم اما اینجا اشرف است و مهد آزادی!
نه این برف را سر باز ایستادن نیست!
در سال 1381 و 1382 بطور مکرر خانواده ها برای ملاقات فرزندان گرفتار خود در چنگال مجاهدین می آمدند و هر بار دختران نورمراد با فریاد بابا بابا، بابای عزیز اسیرم کارزاری از احساس و عاطفه و علاقه مندی را نسبت به پدر پیر اسیر خود نشان می دادند که بیا و ببین و دل هر بیننده ای را آب می کرد، اما باز هم کلمه منحوس “ممنوع” مانع از ملاقات پدر و فرزند می شد و اینچنین بود که نورمراد همه نهالهایی را که با خون و جان و رگ و پی خویش در خانواده کاشته بود تا روزی در سایه اش بعد از گذران اسارت لختی بیاساید همه توسط سران مجاهدین و شخص رجوی پرپر شدند، در حالیکه خود مسعود رجوی و مریم همواره در کنار پسر و دختر و همسر خویش آزادی را رج میزدند و مرگ خوب است برای همسایه (نورمراد نهالکار)
و این گوشه ای از قصه تلخ نورمراد نهالکار بود و خدا بفریاد همه نورمرادها در اسارت رجوی برسد.

منبع

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا