زندگی بر باد رفته ـ خاطرات یکی از اعضای جداشده در آلبانی

با سلام خدمت خوانندگان عزیز و دیگر جداشده گان از فرقه مسعود رجوی
من بنا به دلایل امنیتی و از آنجاییکه سازمان مجاهدین تهدیدات بسیار، و فشار های روز افزون بر ما دارد ناچارم که از اسم اصلی خودم در این خاطرات استفاده نکنم و با اسم مستعار مطالب خود را درج نمایم که البته نام اصلی من نزد مدیر سایت نجات یافتگان درآلبانی محفوظ میباشد.
من قضاوت حرفهایم را به وجدانهای بیدار شما میگذارم که میدانم بیشتر و بهتر از من با این دردهای ما آشنا هستید ولی ازانجاییکه این فرصت برایم به وجود آمده و از آنجاییکه احساس دین به خودم و دیگر هموطنان عزیزم دارم دوست دارم ازاین فرصت استفاده کرده و حرفهای خود را به گوش شماها برسانم.
حرفهای درسینه نگهداشته شده، گوشه ای از درد ها و زخم های من است، واقعیت هایی است که با آنها روبه رو بوده ام و عمرم و تمامی هستی ام را در این راه ازدست داده ام و به اعتماد من خیانت شد، به عبارتی بایستی بگویم که خیانتی بزرگ به من و امثال من مسعود رجوی کرده است.
روزی که ازایران خارج شدم و بطور قانونی به ترکیه پا گذاشته بودم بنا به شرایط اقتصادی قصد داشتم که از ترکیه به یکی از کشورهای اروپایی بروم تا در آنجا که یک زندگی نوینی را برای خود آغاز کنم.
بعد از مدتی اقامت در ترکیه و از انجاییکه تمامی کارهای من آماده شده بود که به کشور دلخواه خودم بروم، در یک روز سیاه در استانبول ترکیه سرنوشت من تغییر کرد. در این روز سیاه برحسب اتقاق با نفرات سازمان مجاهدین که مسولیت یارگیری من و امثال من را داشتند برخورد و به تورانداخته شدم.
دراینجا صلاح میدانم که مختصری توضیح بدهم.
آنها با پوشی که خیلی ماهرانه و خائنانه بود به من گفتند که ما دنبال برادر خودمان میگردیم که از ایران به ترکیه آمده و ما از آن خبری نداریم و او را گم کرده ایم.
وقتی من این حرف را شنیدم و از انجاییکه مدتی در ترکیه بودم دلم به رحم آمد و خواستم که کمکی کرده باشم تا آنها برادرشان را پیدا کنند.
در همان روز من تا شب برای پیدا کردن برادر آنها از این سوی شهر به انسوی شهر رفتم تا اینکه ردی از ان پیدا کنیم غافل از اینکه تمامی اینها دروغ بوده است.
متوجه شدم که قصد اینها پیداکردن برادرشان نیست و نیت دیگری دارند و آن هم به دام انداختن امثال من میباشد.
وقتی به همراه همدیگر دنبال برادر آنها بودیم مدام از مسایل سیاسی داخل ایران صحبت میکردند که من بارها گفتم شما به جای آن باید نگران برادر خودتان باشید و من از سیاست خوشم نمیاید و قصد کمک دارم.
تا اینکه شب بعد از کلی صحبت کردن من را به یک نفر معرفی کرد که تلفنی با او صحبت کنم.
من با کمال تعجب صدای یک زن را شنیدم که گفت من از اروپا هستم و هنوز متعجب بودم داستان از چه قرار است.
در تماسهای بعدی با این زن او من را فریب داد و گفت که در اروپا شاغل و مشغول به کار است و گفت چرا میخواهی قاچاق بروی من راهی قانونی را برای تو پیشنهاد میکنم و آنکه بیایی در عراق و انجا ما یک قاچاقچی داریم که تو را قانونی به آلمان و یا فرانسه میبرد.
من گفتم که تمامی مسایل من حل شده و نیازی ندارم که باز با من صحبت کرد و دست آخر من را متقاعد کرد که بروم عراق. این نفرات به دروغ اسامی و عکسهایی را به من نشان دادند که تمامی این نفرات الان در اروپا زندگی میکنند و حتی با یکی از انها که نشناختم از اروپا با من صحبت کرد و او هم تاکید می کرد که به همین شیوه به اروپا آمده است. آن موقع من کم کم متقاعد شدم که چقدر خوب است که قانونی به اروپا بروم.
بعد از چند روز آن نفرات امدند و به من گفتند که بایستی محل زندگی خودم را تغییر بدهم و با آنها بروم. من هم قبول کردم و دیدم سر از یک خانه ای در آوردم که فقط من بودم و این برای من دلگرمی بود.
در طول اقامت من در آن خانه از من عکس گرفتند و برای من لیس پاسه عراقی گرفته بودند که اسم و تمامی مشخصات من عراقی بود.
دران مدت برای اینکه وانمود کنند کارشان بی عیب و نقص است و من شکی به آنها نکنم، من را به دیسکو و کازینو میبردند و با نفراتی از قبل تعیین شده آشنا میکردند که دلم قرص شود که دارم قانونی میروم اروپا.
آنها سپس به من گفتند که به هتلی در بغداد می روم و در انجا اقامت می کنم و از آنجا من را قانونی به اروپا می فرستند.
بعد از اینکه لیس پاسه عراقی برای من صادرشد با هواپیما ابتدا به سوریه و بعد به بغداد پروازکردم و به من گفتند که در آنجا نفرات ما حضور دارند و تو را از فرودگاه به هتل می برند و بعد از چند روز من در فرانسه یا آلمان هستم.
زمانیکه از هواپیما پیاده شدم دو نفر مرد مسلح منتظرمن بودند و من را از دولت عراق تحویل گرفتند و سوار بر یک ماشین کردند و به هتل بردند. هنگام رفتن به هتل سوالی که برای من پیش آمده بود این بود که چرا نفرات مسلح بودند و داستان از چه قرار است؟
در طول مسیر هیچ صحبتی با من نمی کردند و بعد از انکه به هتل رسیدیم من را تفتیش کردند و تمامی لباسهای من و وسایل شخصی من را نیزگرفتند و هیچکدام از آنها را تا این لحظه به من نداده اند و من همچنان گیج بودم که داستان از چه قراراست؟
آنها به من گفتند به دلایل امنیتی این وسایل چک میشود و به من پس داده خواهدشد و وقتی که میگفتم کی میرویم اروپا؟ با خنده جواب میدادند که بهتر از اروپا میبریمت که صفا کنی.
آنها پاسپورت و تمامی مدارک قانونی من را نیز گرفتند. بعد از چند روز که از اقامتم در هتل در بغداد میگذشت دو نفر مرد که مسلح بودند، امدند و به من گفتند که آماده سفر باشد. کارهایت را کرده ایم که بروی اروپا و قبل ازان گفتن دوست داری در کدام کشور ببریمت که گفتم آلمان انها هم لبخندی زدند.
سوار بر ماشینی که پرده هایش را کشیده بودند، شدم و بعد از چندساعت گفتند که رسیدیم و تو از اینجا میروی اروپا. من خوشحال و سرحال از ماشین پیاده شدم و اطراف خود را نگاه کردم همه لباسهای نظامی برتن داشتند و روی سر در درب ورودی خواندم اشرف.

محمد دلاوری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا