نامه خانواده علی مهدوی از استان ایلام

برادر جان سلام، من برادرت محمدعلی هستم، در این لحظه که می نویسم قلبم مملو از شادی است.
نامه را با سلام شروع می کنم، سلامی که در این سال ها بارها و بارها تکرار شده و هیچ علیکی در جواب آن شنیده نشد. سلامی که اکنون امیدوارانه منتظر جوابش هستیم و خوشحالیم که شاید یک در صد امکان خواندن آن را داشته باشید. برادر جانم، عزیزم، مونس و همصحبت، همبازی دوران کودکیم، نمی دانم چگونه احساسم را بیان کنم و آنچه را که در درونم می گذرد برروی این صفحه بنگارم تا بدانی که بدون تو بر من و دیگر اعضای خانواده چه می گذرد. برادرجانم دوست دارم یک بار دیگر دستانت را در دستم بگذارم و خیره به چشمان سبزت شوم، یادت هست همیشه می گفتم کاش چشمان تو را داشتم. علی جان، سال هاست که رفته ای و ما را تنها گذاشته ای، داغی بزرگ، غمی به وسعت آسمان، دلتنگی های بی پایان برای ما مانده و چشم انتظاری هایمان، به امید روزی که دوباره تو را ببینیم و تو را محکم در آغوش بگیریم و به خاطر سال های دوریمان یک دل سیر گریه کنیم و با هم اشک بریزیم. آخر دیگه خسته شدیم از تنهایی و گریه کردن و یک گوشه نشستن، نمی دانی این سال ها به ما چقدر سخت گذشت، غم نبودن تو همواره از چهره ما فریاد می کشد. مادرمان هر روز گریه می کند و چشم به در که شاید روزی تو از راه بیایی تو را در آغوش بگیرد، هر چند که الآن صبرش تمام شده و کارش از چشم دوختن به در گذشته.
برادرجان، می دانی که مادر تحمل نکرد و بارها همراه من به پشت سیاج های سر به فلک کشیده سازمان آمد به امید این که پسرش را ببیند اما چه سود از پشت سیم های خاردار جایی که پسرش، جگر گوشه اش هست را تماشا کند و حسرت این که ای کاش پسرم را می دیدم تنها سوغات مادر بود برای خانواده. برادر جانم، بچگی هایمان یادش بخیر که چه لحظاتی را با هم داشتیم افسوس که آن زمان گذشت و فقط تصویرش که زیباست در خاطرمان ماند و تیپ و قیافه ای که از تو در ذهنمان نقش بسته، دوست نداریم هر گز چیزی غیر از آنچه در ذهنمان هست ببینیم. خیلی سال ها گذشته که رفته ای و خبری از تو نداریم. من، کبری، زیبا، محسن همه ازدواج کردیم ای کاش تو بودی جمع خانواده ی ما کامل می شد. نمی دانی چقدر دوست داشتم در لباس عروسی در کنارم می بودی، هنگام به دنیا آمدن پسرانم (حسین و حسام) تو هم می بودی، برادر عزیزم، ارغوان را به یاد می آوری آن موقع دختر بچه ای 8 ماهه بود. یادت هست چقدر برایش بازی می کردی یادت هست اولین حرفی که زد (جوجو) بود و من و تو کلی برایش ذوق کردیم الآن برای خودش خانمی شده و هر وقت عکس هایت نگاه می کند می گوید ای کاش این عموی خوش تیپم روز عروسیم پیشم می بود تا با افتخار بگویم ببینید چه عمویی دارم. ای عزیزتر از جانم، مادرت و همه اعضای خانواده را بیش از این چشم انتظار نگذار به رجوی پلید خود فروخته نه بگو و همانطور که دوستانت فرار موفق داشتند و خود را از زندان ذهنی و جسمی رجوی نجات بده از هر راهی که می دانی و می توانی خودت را به نیروهای عراقی برسان تا در اولین فرصت مثل عبدالکریم ابراهیمی و سید علیرضا حسینی که هم اکنون در اروپا در بهترین موقعیت زندگی بسر می برند پا به دنیای آزاد بگذاری و طعم شیرین زندگی را بچشی، برای شنیدن رهاییت از چنگال رجوی خائن لحظه شماری می کنیم. به امید دیدار.

blank

blank
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا