خوشبختانه ما همیشه اشرف و لیبرتی را زندان بحساب آورده ایم!

دوستی دارم فرهیخته که بلحاظ شناخت خوبی که ازروند تحولات وانسان ها دارد، بمن توصیه کرده است که درباره ی فرد حی وحاضر، قضاوت خوب حداکثری مکن که ممکن است دچار خطا شود و تو شرمسار ازآن کار!
بگذار تابمیرد، آنگاه هر ذکر خیری داری  درمورد او بکن!
بهداد رضایی گرفتار درمناسبات هم کسی است که شاید دوست این چنینی داشته و  رضایی نصیحت اورا به گوش گرفته وتنها ماهها بعد از مرگ اکرم اباذری معروف به بتول رجایی (از اعضای اولیه شورای رهبری مجاهدین و مسئول زندانها در سازمان مجاهدین…  مسئول شکنجه گرانی مانند محمد سادات دربندی (معروف به کاک عادل)، مختار جنت صادقی، نریمان عزتی، کسی که شخصا زندانیان را شکنجه می کرد. ستاد تشکیلات سالیان سال زیر نظراو اداره می شد، درجریانات سال 73 که تقریبا هفتصد نفر از اعضای تشکیلات به بند کشیده شده نفرات زیادی شکنجه شدند و چند نفر هم به کام مرگ فرستاده شدند، مسئولیت اجرایی آن کاملا بعهده بتول رجایی بود)، نوشته ای درحق او و دل نازکی ها ومنطق پروری اش، مناسبات خوبش با خانواده ها و…، دررسانه های رجوی منتشر کرده که عدم برخورد با این مسائل- نه شخص خود بتول رجایی که به دنیای دیگری رفته – دور از مسئولیت پذیری درحق اعضای دربند باند رجوی وخانواده های گرفتار میباشد!
نوشته ی آقا بهداد نام  " بهتر از برگ درخت پاک‌تر از آب روان " نام گرفته وطی آن آمده است:
"…اسم زندان ما را هم گذاشته‌اند کمپ لیبرتی یعنی آزادی!…(روزگار غریبی است نازنین) "!
ما بعنوان انجمن نجات مرکز استان آذربایجان شرقی، خوشحالیم که دراین مورد با این هموطن همعقیده بوده ودرتمامی نوشته های خود، کمپ های اشرف ولیبرتی را همواره زندان بحساب آورده ایم  وگفته ایم که دراغلب موارد اززندان های حکومت های دیکتاتور، زجر آورتر وآزادی کش تر است!
برای اینکه خواننده همه ی مطلب آقای رضایی را بخواند وبا دیدن نام بتول رجایی آنرا به کناری نگذاشته ولعن ونفرین نثارش نکند، این بهداد خان ما تا آخرین جمله سوم شخص غایب را بکار میبرد وخواننده را مجبور به خواندن تمام مطلب میکند که البته جریان رنگ کردن گنجشگ وقالب کردنش بجای بلبل- البته در سطحی بزرگتر ومزورانه تر- را تداعی میکند ومیخواهد سورپریزی برای آخر نوشته اش داشته باشد که موفق نمیشود وخواننده درآخرکار، خشمگین ازاین شیوه ی مزورانه ی او در مییابد که  همان جریان معروف " بالا رفتیم…پایین رفتیم… قصه ی ما دروغ بود " است که تکرار شده در شکل وقیح اش!
آقای رضائی که ظاهرا اهل شمال است مینویسد:
" درمیان مجاهدین، شیرآهن کوه زنی از خطه شمال ایران، هرلحظه او مبارزه برای رهایی انسانی بود که نباید تحت ستم و فشار یک دیکتاتور قرار بگیرد. با 37سال نبرد وقفه ناپذیر نظامی، سیاسی و از همه مهمتر مبارزه با ضدارزش‌های ارتجاع پلید و هم‌دستان بین‌المللی‌اش. او نمونه انسان پاک و تراز مکتب بود. انسانی که معتقد است مبارزه درمان همه نا برابری‌ها و ستمگری‌ها است ".
عجب!
دیکتتوری بالاتر از آنچه که درفرقه ی رجوی اعمال میشود واین خانم نیز ازادوات مهم این عمل زشت بوده، میتواند وجود داشته باشد؟!
کدام دیکتاتور انسان هارا از حق داشتن زن وفرزند وتماس با دوستان وخانواده ها و…، باین شکل غلیظی منع کرده است که مسعود رجوی کرده و این مرحومه بعنوان  یکی عمله های مهم شیطان کارسازی میکرد؟!
زمانی که شما اعضای دربند در کمپ های خود زندگی محقرانه ای را تجربه میکردید، وجود قصر افسانه ای " پارسیان " مسعود ومریم ونیز پارک  مخصوص شورای رهبری  نشان نابرابری نبود؟!
و:  
" او عضو شورای رهبری مجاهدین و در زمرة زنانی بود که ارزش‌های مکتب توحیدی فدا و صداقت را از خواهرمریم کسب و در مسیر مبارزه به منصة ظهور رسانده‌اند ".
نمادهای مکتب مریم را دیده وشنیده ایم که چیزی جز اسارت مادی ومعنوی شما ها نبوده و جریان رقص رهائی و تصاحب صدها تن اززنان اعضای سازمان توسط مسعود نیز مزیدبرعلت است والبته چنین شورایی  را عضویت چنین آدم هایی لازم میآمد!
نیز:
" یک بار من را صدا کرد و تا من را دید از پشت میزش بلند شد و با ناراحتی گفت: «چرا با پدرت تماس نگرفتی؟ مگر به تازگی از زندان آزاد نشده است؟ او با سختی بسیار به دیدار تو و دو خواهرت به اشرف آمد. مگر نمی‌دانی که او تنها به‌این جرم 6سال زندان اوین بود؟ مگر نمی‌دانی او بیماری شدید قلبی دارد؟ چرا احوال او را نپرسیدی؟ و…»
واقعا؟!
چرا این مراحم شامل حال دیگرانی که بیش از یکبار به اشرف ولیبرتی آمدند، نشد ودرعوض به  امثال شما دستور داده شد که به ملاقات اعضای خانواده ی خود نروند واگر رفتند، برعلیه آنها فحاشی کنند واگر اینکار هم نگرفت، ازمحسنات سازمان بگویند واگر دست داد پول وطلایی ازآنها بگیرید؟!
آقا رضائی مینویسد:
" جا خوردم! زیرا خواهر تنی من که در مبارزه کنارم هست، با من در مورد احترام و توجه به پدرمان اینگونه جوش و خروشی نداشته و ندارد. ناراحتی اش از بابت اینکه چرا با پدرم تماس نگرفته ام، دگرگونم کرد. آن شب تا ساعت ها خوابم نمی برد، از یک طرف اوج مسؤلیت پذیری و دلسوزی او در گوشم بود و از طرفی صدای مزدوران وزارت اطلاعات که در پوشش خانواده به‌اطراف اشرف آمده بودند و روز و شب از طریق 320 بلندگو با فریاد به ما فحش می‌دادند! صدای آن‌ها نیز مستمر به گوشم می‌رسید. گفتم عجبا! رژیم موجوداتی به نام خانواده به سراغ ما که محصور هستیم می‌فرستد آن‌ها در پرده دری و بافتن زمین به آسمان حدی نمی‌شناسد. به مبارزه و زندگی متعالی و باصفا در میان بهترین بندگان شایسته خدا می‌گویند: «عزیزان ما از این فشار روحی مستمر خود رارها کنید» و به سمت ما سنگ پرت می‌کنند و در نهایت لطف! و دلسوزی! به عزیزانشان! در اشرف می‌گویند: «زبانتان را از حلقومتان بیرون می‌کشیم. برای تک به تک شما طناب دار در همین‌جا، اشرف برپا می‌کنیم و…» و حالا هم با همین هدف به‌اطراف لیبرتی می‌آیند، بگذریم "!
هیچکس بدون نداشتن عضوی ازخانواده ی خود به اشرف یالیبرتی نیآمده است وبا این وصف پدر شما- اگر راست گفته باشید- وضعیت خاصی داشته که ازطرف بتول رجایی های گماشته ی مسعود رجوی،  مزدور اطلاعاغت شناخته نشده واین عجیب است!
شما همواره امام اول شیعیان را – بطور نابجا هم که شده – درگفتار ونوشته های خود مطرح میکنید و چرا این توصیه ی او " همیشه کاری کن که عدل شامل خاص وعام گردد و…" را رعایت نکردید وملاقات یک طرفه- طرف شنونده و بخشنده باشد و مسئولین شما گوینده و گیرنده ی این بخشش ها که با لطایف الحیل ازآنها اخذ میکردید- همواره مورد دلخواه رهبری شما بود که حالا اینهم نیست؟!
بلی درزمانی که امور دردست نیروهای آمریکائی بود، بعضی اززوار عتبات عالیه که عزیزانی دراشرف داشتند بطور مخفیانه وغیر قانونی والبته با همکای یا بی تفاوتی نیروهای آمریکائی به کمپ میآمدند ومورد " تلکه گیری" رهبران شما قرار میگرفتند و سازمان بطرق محیلانه ای، درمواردی این قبیل افراد را به دستکاه های امنیتی ایران معرفی میکرد که گرفتار شود و دیگران ازترس مراجعه نکنند وهم خوراک تبلیغاتی دردست رجوی باشد  و… وضعیت پدر شما ازاین جهات چگونه بوده وآیا این زندانی شدنش درمجموعه ی توطئه های بتول رجایی های عمله ی رجوی قرار نداشت؟!
من درکنار این ادعای شما، خودم شاهد این نوع مخفی رفتن ها بودم که طرف بادیدن نیات کسانی ازشورای رهبری که ملاقات کننگان را محاصره کرده و ضمن تبلیغ بنفع رجوی بطو غیر مستقیم ازآنها تقاضای زیورآلات وپول میکرد،  حاضر به ماندن درمهمانخانه نشده  وبعد از چند ساعتی توقف به کربلا بازگشته بود همراه با 15 نفر از فامیلانش!!!
ویا نمونه ی آن هموطن آبادانی که قاچاقی آمد وموقع برگشتن بابهانه ی اینکه باید ساک اورا خودتان ببندید، سی دی ها و… را درکیف او جاسازی کردید و جریان را به دوایر امنیتی ایران خبر دادید که مدتها  سبب گرفتارش شدید!
حالا عراق صاحب حکومت است وقوانین ورودغیر مجاز ازمرزش را که بسیار هم سنگین است، اجرا میکند وبنابراین اقدام برای ملاقات قاچاقی و مورد درخواست شما- که اینک رجوی این نوعش را هم قبول ندارد- ونیز مجازاتی که قوانین ایران برای عبور غیر مجاز ازمرز دارد- با ریسک قبول 11سال زندان در دوکشور همراه است – کاری کاملا غیر ممکن است!
من بقیه ی حرف های دروغ وسوپر مبالغه ای این هموطن را نقل کرده وسپس گفتار و دیگر شاهدان قضیه را با این توضیح که طولانی خواهد بود وسبب شرمدنگی ازخواننده ی مطلبم، درآخر نقل خواهم کرد:
" او چنان صلابت انقلابی و پای محکمی در مبارزه داشت که تمام علایق او برای کودکان یتیم میهنش، دختران فراری، کارتن خواب‌ها سرشار بود. دوست داشتی در مبارزه همیشه کنارش باشی. دشمن، کاملاً او را می‌شناخت. به زبانی از دست او عاصی و خونی بود. اول صبح به سرعت با پدرم تماس گرفتم، حالش را پرسیدم، تشکر کرد گفتم: «خواهر مسؤلم به خاطر تأخیر در تماس با تو خیلی ناراحت بود و نام او را به پدرم گفتم» پدرم گفت: «به نوعی او را می‌شناسد، او سال 60 در اوج اعدام‌های دسته جمعی آزادیخواهان در خیابانی با مسؤلش قرار داشته، با تب 40 درجه تمام جسم او در آستانه فلج شدن بود اما با این حال سر قرار رفت تا از سازمان قطع نشود. قرار لو رفته بود و در محاصره پاسداران افتاد، اما با جسارت و شجاعتی وصف ناپذیر محاصره را شکست و حسرت دستگیری را بر دل پاسداران تباهی گذاشت… از اینکه پدرم از او می‌دانست به خودم بالیدم و افتخار کردم. پدرم نیز خوشحال شد که من با او هستم. گفتم: «عجب عنصر نظامی، نترس و چریکی بوده است.» ولی از این حرفم یک جوری شدم! چرا تکیه گاهی به‌این عظمت با فدای بی‌کران در مقاومت را در این جور غالب‌های کوچک و تنگ و توله جا کنم و به آن قانع بشوم نه یک چیزی آنطرف‌تر بود در برابر همه مشکلات در این مسیر پرخطر، آرامش و قرار نداشت. گویا جاده با پاهای او آشناست. نه! کلمه «آرامش» را نباید بگویم. او چه وقت آرام و قرار داشت؟خودش گفت: «تا وقتی رژیم است، مردم ما گرسنه‌تر و رنجورتر می‌شوند، آرامش برای مجاهد حرام است.» آره کلمه «آرامش» خوب نیست! نباید بگویم؟ در شأن و مرام او نیست. هروقت جایی او را می‌دیدی دوست داشتی با او حرف بزنی! ولی جلویش نایستی! خیلی رک، صریح، ساده و بی شیله پیله حرف می‌زد. از هرآنچه در مسیر مبارزه‌اش موجب ضرر و زیان بود چشم پوشیده بود، برای همین نگاه پاک و باصفایی داشت و همواره روانه تو می‌کرد. از سخنان بیهوده دوری می‌کرد، به عمل و حرفی که به نفع مبارزه و به سود مقاومت بود گوش می‌کرد. وقتی از او در جمعی تعریفی بود او را گم می‌کردی. اینجور موقع‌ها او را می‌پاییدم: « الان چه کار می‌کند؟ » می‌دیدم رفت… همه چیز در دیده و نگاه او کوچک و تنها خدا در برابرش بزرگ و همه چیز بود. به پیروزی و بهشت چنان ایمان داشت که گویی آنرا دیده است. در سختی‌ها شکیبا و صبور بود. می‌گفت: « برادر من چند روز کوتاه دنیا فریبنده و زود گذر است برای انسان فرصت خوابیدن و استراحت بسیار زیاد است، اما فرصت برای فدا کردن و مبارزه بسیارکم. همیشه به عمق مسائل با دقت و ژرف اندیشی نگاه می‌کرد. برای ظواهر امر و تحرکات فریب‌آمیز دشمن پشیزی ارزش قائل نبود. در مبارزه، یگانگی و کمک به دیگران بسیار توانمند و در استفاده از مادیات و امکانات دنیا برای خودش به شدت ناتوان بود. علم کار را قبل از شروع آن می‌آموخت تا به تمام و کمال انجام دهد. در صحبت، کار و هر نشستی همه از نیکویی و خوبی او سرشار می‌شدیم. سکوت او کسی را اندوهگین نمی‌کرد و آواز خنده‌اش بلند نبود. همواره در برابر سختی ها شکیبا بود. همیشه برای فدا و دوستی با تو چیزی داشت. در جمعی موضوعی مورد بحث قرار می‌گرفت اگر علم و آگاهی آن را نداشت حرف نمی‌زد و گوش می‌کرد. وقتی هم که حرفی برای گفتن داشت مطلقاً روی حرف خود در جمع اصرار نمی‌‌کرد. نزدیکی به یارانش برای او با ارزش‌تر از اثبات حرف خودش بود. می‌دانست، مجاهد به راهنمایی و آموزش در مسیر مبارزه همواره نیازمند است. هر راهنمایی را به نفع مقاومت به کار می‌گرفت. می‌دانست اگر از حق چشم بپوشاند و بگذرد دنیا و راهش تنگ خواهد شد. برای همین همیشه راهش باز و دنیایش فراخ بود. می‌دانست اگر به روزگار آسوده و ایمن نگاه کند روزگار به دست دشمن افتاده و به‌او خیانت خواهد کرد! هرگز در روزگار آرام و قرار نداشت و به دشمن فرصتی نمی‌داد. برای همین همیشه جگر داشت. برای جنگ در هر صحنه‌ای آماده بود. و با فراغ بال به صحنه می‌شتافت. اما بیماری سخت و طاقت فرسا که هیچ کس از درد جانکاه آن در او خبر نداشت، لیبرتی را به آخرین رزمگاهش تبدیل کرد. او خود را وقف آرمان آزادی کرد و از میان ما پرکشید، به جاودانه فروغ‌های راه آزادی پیوست. اکنون در تلاطم موج‌های سهمگین دریا به دنبال دوست نخستین، خواهرِ مهربان، بی آرام و سرسخت در مبارزه برای سرنگونی رژیم پلید آخوندی، قریب هزار تن از خواهران جوان و جدید تکثیر یافته و رویان و در شورای مرکزی سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران همچون بنیان مرصوص تشکل یافته اند، تضمین آینده برای رسیدن به آزادی مردم میهنم. خواهرمجاهد، همرزم عزیز، بتول رجایی، سردار ارتش آزادی، در تلاطم موج‌های سهمگین به دنبال دوست نخستین، با تو و شورای مرکزی برای تحقق ارزش‌هایت، هم پیمان تا پای جان ".
حالا به گوشه هایی از شهادت دست اندرکاران درباند رجوی توجه فرمایید:
" درمقاطع مختلف ازجمله کسانی بودم که درنشستهای تحقیرآمیز مغزشویی بشدت مورد اهانت مرحومه بتول رجایی قرار گرفتم و یکبار نیز درسال 72 که به عضویت زنان شورای رهبری درآمده بود ودر جلسه ای که عده ای داشتند به به و چه چه میکردند و به ایشان تبریک می گفتند وقتی با پوزخند معنی دارمن مواجه شد به شکل جنون آمیز وهیستریک ازپشت میزجلسه بلند شد وبا اهانت به من سایرین را تحریک کرد که با مشت و لگد مرا ازجلسه بیرون کنند. ازشدت ضربات اوباشان رجوی ازناحیه بینی ام بشدت خون ریزی داشتم. راستی دنیا دارمکافات است. مرحرمه بتول خانم خیلی به اعضای ناراضی ظلم کرد خصوصا وقتی دربخش امنیت وپرسنلی وزندان مسولیت داشت علیه اعضای ناراضی وجدایی طلب ازفرقه رجوی چه اهانتها وشکنجه های روحی و روانی و فیزیکی که نداشت و همواره تکیه کلامش این بود که شمایان را درهمین اشرف به خاک ذلت میکشانیم ومیکشیم! این زن یک دریده ای بود و چپ و راست پاچه می گرفت و می گفت حق خواهر مریم را از حلقومتان بیرون می کشم. شکنجه و قتل نسرین احمدی با همکاری و همدستی مهوش سپهری، شکنجه کیواندخت سیف، طیبه یادگاریان بعلت مخالفتشان با انقلاب ایدئولوژیک، شکنجه و کشتن صدیقه رجبیان با همکاری وی و سمیرا شمس و….. مصادیق بارزخصائل ضد انسانی  بتول رجایی میباشند. شکنجه های روحی برای مردان زیر دست خود در جلسات و نشست ها، بکار گیری الفاظ زشت و رکیک و فحش و ناسزاهایی که حتی در میان لمپن ها و اراذل و اوباش قباحت محسوب میشود از شاهکارهاو نو آوری و ابداعات بتول رجایی بود.
بتول سلطانی مینویسد:
بعد از سرنگونی صدام هم شما از پای ننشستید و به یاددارم که که من مدتی مسئول قسمت ورودی بودم بتول رجایی هراسان می گفت باید فکری برای نفرات زیر سن که آوردیم از داخل بکنیم این نفرات را من می شناختم غالبا با فریب و شیوه های مختلف به قراگاه کشانده بودند. و ساعتها روی این موضوع سناریو نویسی می شد که اینها را چکار کنیم که وقتی آمریکائیها یا نهادهای حقوق بشری آمدند دم ما یعنی دم سازمان گیر نکند که در آن موقع ساختن یک مرکز آموزشی بنام پارسیان در دستور کار قرار گرفت طوری که چنین وانمود شود اینها مشغول خواندن درسهای پایه فیزیک و شیمی و ریاضی و فارسی هستند و آنها مستمر توجیه می شدند که در صورت مواجهه با هر ملاقات کننده ای بگویند که ما در ایران در معرض کشته شدن و… بودیم… همچنین به آنها گفته می شد که بگویند ما اینجا میهمان هستیم. و هیچ آموزش سیاسی یا ایدئولوژی نداریم و اینها از ترس اجرا می کردند اما من خودم به شخصه شاهد نشستهای انقلاب و طلاق و رهبری که برای همه اعضا برگزار می شد برای این نفرات بودم و نفر مسئول اجرای این نشستها خود بتول رجایی بود که مثل مرگ این دخترکان از او می ترسیدند و حتی بعضا نفرات از ترس دچار بیماریهای روانی و بی خوابی شده بودند و مجبور بودند تحمل کنند چون گیر کرده و چاره دیگری نداشتند که باز من اینجا علیرغم اینکه اطلاع مکفی دارم اما از ذکر اسم خودداری می کنم. این دختران که در اینجا از آنها یاد کردم دختران یازده دوازده ساله بودند که تعدادی از آنها در سال 85 که من آنجا بودم به سن هیجده سال رسیده و بعد از گرفتن تعهد نامه ها و انتخاب تحمیلی بعنوان نفر داوطلب جدید معرفی می شدند و سوگند می خوردند و………."
سعید
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا