خاطره ای از ظلم و ستمِ جبارانی همچون جابرزاده در مناسبات فرقه رجوی

در یکی از روزهای سال 1380 که برای شرکت در نشست های مغزشویی و وحشتناکِ موسم به «طعمه» در قرارگاه باقرزاده بودیم، اعلام شد که همه در فلان ساعت در سالن میله ای جمع بشوند. سالن میله ای جایی بود که در آن مقطع برای افرادی که خواهان جدایی از فرقه رجوی شده بودند جلسه گذاشته و قصد تسلیم و خرد کردن او را دارند.
مدتی پس از اینکه در سالن میله ای مستقر شدیم، دری که عمومی نبود و مخصوص تردد فرماندهان بود باز شد و یکی از سران فرقه به نام حسین مدنی در حالی که فرد دیگری را با خود می کشید وارد سالن شد. وقتی نزدیک تر آمدند متوجه شدم کسی که حسین مدنی با چهره برافروخته با خود به سالن آورده بود فردی به نام نصرالله مجیدی می باشد. او را از قبل می شناختم خیلی سرحال و شوخ طبع بود. وقتی حسین مدنی او را از جلوی ما رد کرد تا پشت میزی که برای سوژه آماده کرده بودند ببرد، آثار کبودی روی صورت نصرالله به خوبی دیده می شد و معلوم بود پیش از آن که او را به نشست بیاورند به شدت او را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند.
سران بالای فرقه اعم از مهدی ابریشمچی، جابرزاده، زهرا مریخی و… نشست را اداره کرده و افراد را علیه سوژه تحریک می نمودند. بر حسب تجربه می دانستیم که حضور بالاترین افراد تشکیلات علامت این است که می خواهند به هر طریق ممکن سوژه را خُرد کنند. هدف از نشست عمومی نیز این بود که از یک سو با فشار جمع فرد مورد نظر را درهم بشکنند و از سوی از بقیه هم زهر چشم بگیرند و بقیه را بترسانند تا فکر انتقاد، اعتراض،مخالفت و یا جدایی و فرار به ذهن کسی خطور نکند و بفهمند که قیمتش چقدر سنگین خواهد بود.
بعد از شروع نشست و آغاز فحاشی و توهین از سوی سران فرقه متوجه شدم که موضوع این است که وی خواهان جدایی از فرقه شده و به همین دلیل مورد غضب و کینه رجوی و سران فرقه قرار گرفته است. بدلیل این که او سابقه زیادی در کار نظامی داشت سران فرقه و منجمله جابرزاده تلاش می کردند او را نزد بقیه خراب کرده و به او اتهام ترسو بزنند. در ادامه به او عنوان بریده داده و برای اینکه اثبات کنند وی بریده است و به همین دلیل مرز سرخ رد کرده و خواهان جدایی از فرقه شده است، به چند نفر گفتند که درباره او صحبت کند. یکی از وسط جمع گفت من با او در سال 1364 در منطقه کردستان در ماموریت بودم، او خیلی ترسو بود و در آن ماموریت در آخر ستون حرکت می کرد!! فرد دیگری که قبلاً یکی از نفرات تحت مسئولیت سوژه بود گفت که او بریده است چرا که در هنگام مانور، در زمان شلیک به جای این که بگوید «آتش» خواهر مریم را مسخره کرد و می گفت آتک»!!!
همین دو فاکت کشکی کافی بود تا جابرزاده و امثال او بار دیگر بر سر سوژه ریخته و او را به فحش گرفته و تهمت های زیادی به او بزنند.
مهدی ابریشمچی به او گفت تو از ترس بریدی و اینکه می‌گویی از سازمان می خواهم جدا شوم سرپوش ترس توست ما نمی گذاریم تو حق رهبری را ضایع کنی.
نصرالله حرفی نمی زد و سرش پایین بود و همین کافی بود تا سران فرقه که در برابر او احساس شکست می کردند وحشی تر بشوند. آنها با خائن و مزدور خواندن سوژه و احساسی کردن فضا، زمینه را برای برخورد فیزیکی آماده کردند. در این بین تعدادی از نفرات لمپن فرقه که معمولاٌ در چنین نشست هایی نقش شعبان بی مخ ها را برای فرقه اجرا می کردند ناگهان به طرف سوژه دویده و او را زیر مشت و لگد گرفتند. بعد از چند دقیقه وقتی این ترفند کثیف جواب نداد، سران فرقه با صدای بلند و با حیله گری به افراد حمله کننده گفتند که دست نگه دارید چرا اینکارها را می کنید!!! اگر چه احساسات شما پاک و قابل قبول است اما برخورد فیزیکی نکنید!!!.
سپس نوبت نمایش جابرزاده و زهرا مریخی رسید. آنها شروع به توهین و فحاشی با صدای بلند در زیر گوش سوژه کردند تا شاید تعادل او را بهم بریزند. زهرا مریخی با جعبه دستمال کاغذی که روی میز بود مستمراً به سر و صورت سوژه می کوبید و به او می گفت تو مزدور هستی، کسی که اینجا جلوی این جمع حرف نمی زند معلوم است که اگر بیرون برود طعمه وزارت اطلاعات است و کارتِ رژیم را بازی خواهد کرد. بنابراین مطمئن باش ما اجاره نمی دهیم از اینجا بروی تا کارتِ رژیم را بازی کنی و به این ترتیب با تحریک کاری کردند که شعبان بی مخ های فرقه نیز از درون جمعیت شروع به فریاد علیه سوژه کرده و او را تهدید و تحقیر می کردند.
این نشست چند ساعت به طول کشید بدون اینکه نصرالله حتی یک کلمه حرف بزند و چیزی بگوید. سران فرقه که دیدند چیزی تغییر نکرده برای اینکه بقیه از او روحیه نگیرند، گفتند که نشست برای امروز کافی است و به تو فرصت می دهیم تا بروی فکر کنی و خودت این مایه ای که جمع و مسئولین برای تو گذاشته و تلاش کردند تا را به انقلاب خواهر مریم وصل کنند را اثبات کنی!!!
بعد از آن روز تا مدت ها از نصرالله خبری نداشتم تا اینکه از بچه هایی که به هم اعتماد داشته و خبرها را به هم می رساندیم شنیده بودم که او از حرفش کوتاه نیامد و به همین دلیل سران فرقه او را به زندان ابوغریب فرستادند.
تقریباٌ یک سال پس از آن نشست، یکبار دیگر و در یکی از نشست های عمومی نصرالله را دیدیم. حالتی نامتعادل داشت و تنها در یک گوشه سالن نشسته بود و هیچ حرفی نمی زد و مثل دیوانه ها شده بود. معلوم بود که در زندان ابوغریب به درخواست رجوی و به دستور فرماندهان صدام، بلاهای زیادی بر سر او آورده بودند تا به چنین روزی دچار شده و لاجرم در تشکیلات مانده و به عنوان جدا شده معرفی نشود.
15 سال بعد از نشست های طعمه، حال نه تنها فرقه از نظر سیاسی، تشکیلاتی، استراتژیکی در حال اضمحلال و نابودی است بلکه ستون های این فرقه که در خدمت رجوی جنایتکار بودند نیز یکی یکی در حال مرگ فیزیکی هستند. دیگر نه صدامی است که در پناه آن هر بلایی را بر سر اعضای خود بیاورند و نه اشرفی یا قرارگاه دیگری که درون آن هر جنایتی که دل شان می خواهد انجام بدهند. تاریخ بار دیگر ثابت کرد که ستم ماندگار نیست و جبر و زور تضمین ماندگاری نخواهد بود.
صالحی
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا