شرح یک ماموریت در فرقه رجوی

از خاطرات علی پوراحمد                             

دریکی از ماموریتها که ازخاک عراق به سمت شهر بانه می رفتیم فقط یک قاچاقچی بنام یوسف با ما بود. معمولا فقط فرمانده واحد ازچند وچون ماموریت با خبر و توجیه میشد. قبل ازحرکت صرفا به ما گفته بودند که یک شبه کاک یوسف را به نزدیک شهر بانه می رسانیم وبرمیگردیم وهمینطورهم شد.

ازآنجائیکه کاک یوسف ازکانال های بومی با سابقه وآشنا به منطقه بود وهمواره تنهایی تردد میکرد , برایم سوال شده بود که چرا سازمان دراین مورد مشخص یک واحد را خرج جابجایی وی ازمرزتا شهربانه کرده است!؟

با ذهن درگیرودرعین حال کنجکاو صبحدم بود که به مقصد رسیدیم ومیخواستم ببینم چه اتفاقی می افتد.!

 دراین واقعه دیدم که فرمانده واحد یک محموله را ازبار قاطر پیاده کرد و درتاریکی صبح تحویل کاک یوسف داد و بلافاصله سوار خودرویی که از قبل درآن روستای مرزی درانتظارش بود, شد وازما فاصله گرفت. ازآنجائیکه فرمانده واحد متوجه کنجکاوی من شده بود درفاصله یک استراحت کوتاه برای صرف صبحانه نزد من آمد وگفت که به خاطرقدردانی اززحمات کاک یوسف , سازمان یک قالیچه به ایشان پاداش داده است!

بعدها فهمیدم که قالیچه اهدایی به کاک یوسف یک محموله انفجاری بود که درقالب قالیچه از تی ان تی پلاستیک مجهزبه چاشنی , آماده انفجاردریک مسجد بود که کاک یوسف با دریافت پاداش گزاف مجری آن طرح تروریستی درنظرگرفته شده بود.

آخرین ماموریت نظامی – ارتباطات

نیمه اردیبهشت 1365 بود که قرارشد یک گروهان متشکل ازسه واحد به استعداد 30 نفرازپایگاه ابراری واقع درسلیمانیه عازم ماموریت به منطقه مرزی واطراف شهردیواندره – سقزبشوند که من هم عضوی ازاین گروهان بودم که فرماندهی این گروهان با صمد کلانتری (رضا بیات) بود. با هماهنگی انجام شده و همزمان یک گروهان دیگربا فرماندهی بهروز(ماشاءالله توکلی جداشده ازفرقه رجوی) به فاصله دو روزقرارشد پشت سرگروهان ما که شخصا ازعلت آن بیخبربودم , عازم همان منطقه تحت ماموریت گروهان ما بشوند.

درجریان ماموریت وارتباطاتی که با مقرفرماندهی درپایگاه ابراری وهمچنین ازارتباط فی مابین دوگروهان درماموریت فهمیدم که گروهان بهروزماموریت دارند یک تیم دونفره عملیاتی را برای انجام عملیات به اولین شهرایران برسانند وگروهان ما که زودترعازم منطقه شده بود نقش هموارکردن مسیروتضمین امنیت ماموریت را بعهده داشت.

درفاصله یک هفته ازگذشت ماموریت , گروهان بهروزموفق به انتقال تیم عملیاتی مزبور ازمرز به داخل شهردیواندره یا سقزشده بود وبه نظرمیرسید که ماموریت مان به اتمام رسیده باشد وباید به داخل خاک عراق بازگردیم ولیکن به دلایلی که خودم درجریان نبودم دوتا گروهان با فاصله ازهم درروستاهای منطقه به گشت می پرداختند ودرصورت لزوم برای استراحت و…درروستاها واطراف پناه می جستند.

درگذرایام فهمیدم که این دوگروهان ماموریت دارند درمنطقه مستقرباشند تا آن تیم عملیاتی پس ازانجام ترور روی سوژه مشخص شده درداخل کشور, به گروهان بهروز وصل شوند وبه خاک عراق بازگردند.

نیمه اول خرداد ماه بود که هردو گروهان درروستای کمرسیاوه که درداخل یک شیارودرمیان دورشته کوه قرارگرفته بود, برای استراحت کوتاه وصرف نهاراطراق کرده بودیم ومقداری هم ازسلاح وتجهیزات خود دورشده ویک جورهایی غیرآماده بودیم که ناگهان ازنگهبان سرقله خبررسید که تحت محاصره دشمن هستیم.

ازاینکه اینقدردقیق وسریع محل استراحت واختفای ما لورفته بود ودرفاصله کوتاه گیرافتاده بودیم میشد حدس زد که به قطع ویقین اطلاعات ما بتوسط تیم عملیاتی درز کرده باشدکه ازقضا همینطورهم بود وگویا تیم عملیاتی درپست بازرسی شناسایی وبدون کمترین مقاومتی دستگیرشده بودند واینباردرهمکاری با تیم ضربت ایران به سراغ دوگروهان آمده بودند.

با شنیدن صدای نگهبان وبا آماده باشی که داده شد سریعا لباس کردی وپیشمرگه ای را پوشیدیم وسلاح وطاقمه هایمان را برداشتیم و با تقلای زیاد با خارج شدن ازشیارکه می توانست قتلگاه ما باشد,بطورپراکنده وغیرمنظم به سمت قله حرکت کردیم. دراین فاصله صدای شلیک می آمد ودرگیری شروع شده بود. هواکه به تاریکی رفت درگیری ازشدت خود کاسته شده بود ولیکن واحدهای دوگروهان ازهم قطع وپراکنده شده بودند ومی بایست دریک نقطه به هم بپیوندند.

فرمانده واحد ما بنام مهدی قائدی (عباد) اهل خمین ازناحیه زانوی راست به ضرب یک گلوله ژ3 زخمی شده بود وبشدت خونریزی داشت. وی را سواربر یک خر که به زور ازاهالی منطقه گرفته بودیم با مشقات زیاد به یک منطقه جنگلی واقع درروستای دره وزان بالا رساندیم.

امکانات پزشکی نداشتیم وطبعا درآن شرایط ویژه دورازدسترس بود ولذا بدلیل شدت خونریزی مهدی قائدی تمام کرد. همزمان هوا که روشن شد دیدیم که هلی کوپترها با پروازدرمنطقه به دنبالمان هستند ومطلقا نمی توانستیم ازآن محیط جنگلی پوشیده تا تاریک شدن هوا خارج بشویم.

با تهدید وکمک یک هموطن بومی مجبورشدیم جنازه را درهمان جنگل خاک کنیم وهمزمان شنیدیم که عضوی ازگروهان بهروزبنام ضیاء اهل مازندران هم درجریان درگیری کشته شده است وازمابقی نفرات اطلاع دقیقی نداشتیم وازهم پراکنده شده بودیم.

طی هماهنگی با مقربالاترکه درخاک عراق مستقربودند , قرارشد که جملگی بمنظورالحاق به هم  به دشت شیلر سرازیرشویم ودرنقطه ای به هم بپیوندیم که چنین هم شد.

بعدازالحاق تمامی نفرات خسته ودرهم شکسته در دشت شیلر ازمقر بالاترخط داده شد که به خاک عراق و پایگاه ابراری برگردید وبرای شما یک خبرخوبی داریم!؟

وقتی با دوکشته وچند مجروح با روحیه ای درهم شکسته به مقرمان بازگشتیم خبردارشدیم که چندروزپیشتریعنی درتاریخ 17 خرداد 1365 مسعود ومریم رجوی ازفرانسه به خاک عرا ق وکانون صدام عزیمت! کردند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا