اولین خروجی های سازمان که به آمریکایی ها پناه بردیم…

در ادامه خاطرات قبلی گفتم که یک برگه به من دادند امضا کنم، داخل برگه نوشته بودند که من نفوذی هستم و از طرف وزارت اطلاعات فرستاده شدم. در صورتی که اینجوری نبود و من را گول زده بودند، در اصل من رفته بودم ترکیه برای کار که بتوانم پولی به دست بیاورم که ازآنجا به اروپا بروم، من هم دیگر تاب و تحمل شکنجه و بی حرمتی را نداشتم. به دروغ برای رهایی از آن وضعیت نوشتم: من نفوذی هستم وهمین را برایم یک اهرم فشار قرار دادند که دیگر فکر خروج از سازمان را نداشته باشم.
اسم مستعار من در سازمان بهرام کُرد بود، تا این که یک روز که جلسه داشتند، گفتند چه کسی می تواند مثل بهرام خودش اعتراف کند که نفوذیه و برای جاسوسی آمده است، همین که این را گفتند حدود صد نفر که توی جلسه بودند به من حمله کردند و شروع به فحاشی کردند و گفتند مزدور نفوذی با فحش ناموسی و حرف های رکیک مرا کتک زدند که از ناحیه صورت مجروح شدم و تا آن موقع نمی دانستم که سازمان وحشیانه برخورد می کند و حریم و حرمت افراد را لگدمال و روی شیطان را سفید می کند، خلاصه بعد از کتک کاری مرا به درمانگاه منتقل کردند که دو روز بستری شدم و از آن روز به بعد خودم را به بی خیالی زدم و هرچه از من می پرسیدند برعکس جواب می دادم، فرمانده من قاسم رشنو بود به من گفت بهرام امشب میای نشست غسل هفتگی؟ گفتم بله، گفت آفرین پس تو دیگه وارد تشکیلات شدی، کسان دیگری مثل من بودند که می خواستند از سازمان جدا شوند، همین که وارد جلسه غسل شدم دیدم تعداد زیادی از بچه های بریده هم آنجا بودند و تعداد زیادی هم افراد تشکیلاتی بودند با خودم گفتم امشب یک دعوایی راه بندازم، رئیس جلسه رقیه عباسی بود، رفت پشت تریبون و گفت بچه ها مژده بهتون بدهم بهرام کُرد هم وارد تشکیلات ما شده و امشب می خواهد مشکلات جنسی خودش را برای ما بخواند، البته دنبال جبران آن کتک کاری بودم.
اول دو تا از افراد تشکیلاتی موارد خودشان را خواندند. بعد مرا صدا زدند و گفتند بهرام بخوان، من هم گفتم چشم الآن تناقض جنسی خودم را می خوانم، گفتند آفرین و شروع کردم به خواندن. گفتم وقتی که خواهر رقیه عباسی را می بینم بی اختیار فاکت 10 به من دست می دهد و به عشق خواهر رقیه خودم را آرام می کنم، همین را که گفتم اول چند دقیقه ای سکوت شد بعد شروع کردند به فحاشی به من و من هم جواب آنها را می دادم که درگیری شروع شد تا امریکاییها برای جدا کردن ما آمدند مثل این که داخل سالن طوفان بود، همه چیز به هم خورد و درگیر شدیم، بچه های بریده 15 نفر بودیم ولی افراد تشکیلاتی خیلی زیاد بودند در این درگیری تمام صندلی ها و شیشه های داخل سالن شکسته شدند با صندلی و شیشه شکسته از خودمان دفاع می کردیم و هر کس می آمد جلو می زدیم تا امریکایی ها آمدند. تعدادی از افراد تشکیلاتی زخمی شدند، آمریکایی ها با شلیک تیر هوایی ما را از هم جدا کردند.
آمریکایی ها گفتند چند روزی صبر کنید تا یک مکان برای شما درست کنیم و شماها را جدا کنیم دیگر ما از دست شما خسته شدیم که هر شب دعوا می کنید.
چند روزی گذشت اولین خروجی های سازمان که 50 نفر بودیم به آمریکایی ها پناه بردیم که ما را بردند خروجی سازمان و آنجا نگه داشتند که آنجا هم داستان داشتیم.
ادامه دارد

خاطرات عبدالرضا آذرمهر – قسمت اول

خاطرات عبدالرضا آذرمهر – قسمت دوم

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا