خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت سیزدهم

بازجوئی های شبانه در زندان شروع شد …
در زندان مجاهدین هواخوری مطلقا وجود نداشت، مطلقا! یعنی دو دقیقه در روز هم اجازه نداشتی در زیر نور خورشید بایستی! یکماه بود در تنهائی غریبانه و مظلومانه خودم در زندان مجاهدین، با بی گناهی خودم می سوختم و می ساختم.
صحبت نکردن و ساکت ماندن هم از ضوابط زندان های مجاهدین در سال 1376 بود، راضی بودم با یک نفر از بدترین آدم های دنیا هم سلول بودم، اما تنها نمی ماندم، تنهائی و سلول انفرادی فکر می کنم بزرگترین شکنجه در دنیا است، به قدری شکننده و خردکننده است که فقط کسانی درک می کنند که در زندان انفرادی، زندانی شده باشند.
در طول مدت یکماه تقریبا تمامی ترک های روی دیوارها و سقف را هزار بار نگاه کرده بودم، دیگر تمام ترک ها و جای میخ های کنده شده در دیوارها برایم آشنا بود، مثل راننده ای که از یک مسیر تکراری هر روز می گذرد و به تمامی چاله و چوله های آن خیابان اشراف داشته باشد، من هم به همه ریزه کاری های سلولم تسلط و اشراف کامل پیدا کرده بودم، یک روز صبح، اتفاقی نادر در زندان اسکان برایم رخ داد! که شاید کمتر کسی آنرا باور کند. یک مورچه تقریبا متوسط از زیر درب سلول وارد شد، بیچاره نمی دانست که اینجا زندان است و یک بی گناه در آن محبوس است، راه گم کرده بود، مورچه نگون بخت، به بیراهه ای وارد شده بود که حتی خرده نانی در آنجا نبود تا به لانه اش ببرد، فکری به ذهنم زد، کاسه یکبار مصرفی که در اختیار داشتم و ظرف غذای من محسوب می شد رابرداشتم و این مهمان ناخوانده را به داخل آن هدایت کردم، دنبال یک هم صحبت بودم، دیگر من هم تقصیری نداشتم، او خودش با پای خودش به خانه من آمده بود، در یک آن، تصمیم گرفتم با او حرف بزنم، شاید این هم از علائم شرایط سخت انفرادی بود که مرا به مرز جنون هدایت می کرد، سر صحبت راباز کردم، از فاصله نزدیک صحبت می کردم که بشنود، شروع کردم از سیر تا پیاز زندگی ام را به او گفتم، بدبخت فقط گوش می داد و متعجب از سرنوشت غمبار من بود، در داخل آن کاسه یکبار مصرف سفید، هر از چند گاهی حرکتی می کرد وسعی می کرد از دیواره های کاسه بالا برود، اما هر بار می لغزید و به مرکز کاسه فرو می غلطید، دیگر کم کم فهمید که باید برای چند دقیقه هم صحبت من باشد، تمام تمرکزم را انجام می دادم تا با او ارتباط برقرار کنم، نمی دانم می فهمید چه می گویم یا نه؟ اما من با صدای بلند با او صحبت می کردم البته به حدی که نگهبان تذکر ندهد، در یک نقطه مورچه که پشتش به من بود، سرش را به طرف من برگرداند و با تعجب به عقب نگاه کرد، گوئی از این موضوع متعجب بود که من چرا این حرفها را به او می گویم؟ در یک لحظه واقعا حس کردم که موفق شدم با او ارتباط برقرار کنم و حرف های من را می فهمد! باورش شاید دشوار باشد، اما این رابطه برقرار شده بود، کمی تخلیه شدم، مورچه سخاوتمندانه دقایقی در تنهائی من شریک شد و به حرفهای من گوش داد. من خیلی لذت بردم، احساس سبک شدن داشتم، مورچه نگون بخت که گیر من افتاده بود، تلاش دیگری را آغاز کرد که از دیواره کاسه بالا برود، گوئی دیرش شده بود و باید می رفت، من هم نخواستم بیش از این در تنهائی سیاه خودم حبسش کنم، با عزت واحترام تا نزدیکی زیر درب سلول همراهی اش کردم وتشکر کردم که چند دقیقه مرا تحمل کرد، آرزو می کردم کاش من جای او بودم و به راحتی از سلول بیرون می رفتم، او رفت، باز من تنها شدم و زمان در توقفی طولانی، فشارش را بر من شروع کرد. تا ساعت ها شیرینی آن رابطه صبحگاهی، تمام وجودم را در بر گرفته بود. تا آنروز نمی دانستم که تنهائی یعنی چه؟ این سخت ترین و هولناک ترین تجربه زندگی من تا آنروز بود، مسعود رجوی، تمام سعی اش را با این کار می کرد که مرا نابود کند، مرا له کند، شخصیتم را خرد کند، مرا مطیع خود کند.
باید بگویم که او موفق شده بود، با این روش ضد انسانی اش، مرا وادار به تسلیم کند، من آنروز صاحب یک تفکر و ایدئولوژی نبودم، یک فرد عادی بودم، من کسی نبودم که برای این زندان و آن شرایط سخت آماده شده باشم، من در اوج اعتماد به گروهی پیوسته بودم که فکر می کردم، خواهد توانست جوابگوی مشکلات جامعه ما باشد، من برای ایجاد تساوی بیشتر و بهتر در جامعه وبه امید فرداهائی بهتر، به این سازمان پیوسته بودم، من با تمام وجودم سعی کرده بودم، برای اولین بار در زندگی ام به یک تفکر، به یک شخص، به یک تشکیلات و به یک سازمان اعتماد بکنم، اما حالا در زندان آنها بودم، جواب اعتماد من را با زندان دادند، به اعتماد من خیانت شد، دیگر با خود عهد کرده بودم، تا آخر عمرم به کسی اعتماد نکنم، به شعور و آگاهی و تعقل من خیانت شد، خیانت نه، تجاوز شد!
دیگر خودم را باخته بودم، دیگر به مرز تسلیم رسیده بودم، حاضر بودم هر کاغذی را امضاء کنم، آماده بودم تحت هر شرایطی و با هر ضوابطی، آزاد بشوم، من فردی عادی بودم که در چنگال سازمانی با روابط سیاه فرقه ای، گرفتار شده بودم، زندان انفرادی در عرض یکماه، مرا به خوبی شکسته بود، من که در سخت ترین شرایط خم به ابرو نمی آوردم، دیگر براحتی آب خوردن، اشکم سرازیر می شد، اشکم سیلاب می شد، آرزو می کردم، کاش یک مرثیه، یک نوحه، یک شرایطی باشد که بتوانم خودم را تخلیه کنم، حسابی اشک بریزم، من یک مرد بودم، اما دیگر شاید نبودم، من یک جوان 29 ساله بودم که در زندان نامردان رجوی، افسردگی گرفته بودم، من دیگر هر چه بودم، نمی دانم، ولی از یک چیز مطمئن بودم، من دیگر آن جوان بشاش و خنده روی گذشته نبودم، احساسم مرده بود، خودم هم یک مرده مجسم شده بودم، ساعت ها به یک نقطه خیره شده و فکر می کردم، خود بخود اشک می ریختم، نمی دانستم چه شده؟ اما نه! می دانستم، من شکسته بودم، من خرد شده بودم، به شخصیتم توهین شده بود … دیگر شب و روز برایم یکی شده بود، زمان را نمی فهمیدم، فقط از شکاف پنجره که قسمت کوچکی از آسمان دیده می شد، می فهمیدم که شب شده است …
به نگهبان و زندان بان که هربار در را برای غذا و رفع حاجت باز می کرد ملتمسانه میگفتم که من بی گناهم، مرا آزاد کنید، اما انگار او هم مثل من زندانی بود، زندانی فرقه ای خطرناک بود، فقط یک دیوار بین ما بود، نمی دانستم که آنها هم اجازه صحبت کردن با من را ندارند، آنروز مدت زیادی از شب گذشته بود، تاریکی و سکوت در هم آمیخته بود، چند بار خوابیده و بیدار شده بودم، آرام نداشتم، نمی دانستم چه شده، اما آشوبی در دلم بود، شب از نیمه گذشته بود، نصف شب بود، شاید 2 یا 3 نیمه شب بود، صدای باز شدن قفل های درب سلول مرا از چرتی که می زدم، بیدار کرد، سریع ایستادم، فکر می کردم برای کشتن من آمدند، چون معمول نبود که نیمه شب درب را باز کنند، در باز شد ودو چهره خشن با اسلحه ای در دست به آرامی گفتند: بیا بیرون، و سرت را پائین نگه دار، پشت سر ما حرکت کن، یکی از آندو هم با دست خودش، پشت گردنم را مدام به پائین فشار می داد، به همان واحد و اتاقی هدایت شدم که شب اول برای بازجوئی برده شده بودم، حین ورود سلام کردم و طبق معمول گذشته سلامم، بی جواب ماند. دوباره روی همان صندلی نشانده شدم و با اشاره دست یک مرد درشت هیکل که سر میز نشسته بود، نگهبان ها از اتاق خارج شدند، بعد ها فهمیدم آن موجود درشت هیکل اسداله مثنی، از نفرات ستاد ضد اطلاعات ارتش رجوی است، شقی ترین فردی که تا آنروز دیده بودم، از همان لحظه نشستن شروع به فحاشی کرد، تا خواستم حرف بزنم، با یک خفه شو ساکتم کردم، انگار عقده داشت خودش راتخلیه کند، بی محابا فحش می داد، می گفت ما تمام گذشته ات را می دانیم، از سیر تا پیاز را باید بنویسی، من هم تعجب می کردم،از طرفی می گفت ما تمام گذشته ات را می دانیم، از طرف دیگر می گفت گذشته ات را باید از سیر تا پیاز بنویسی، گفتم من قبلا نوشتم، اما می گفت دوباره بنویس! آن شب اسداله و فاضل که کنارش نشسته بود، چندین بار گفتند که: ببین هیچ کس در دنیا نمی داند که تو اینجائی! ما هم راحت سرت را زیر آب می کنیم و آب از آب تکان نمی خورد، تو به قصد شورش، اعتصاب غذا کردی و مناسبات پاک! ما را شخم زدی! ما اجازه نمی دهیم یک پاسدار مناسبات ما را خراب کند! فقط تهدید می کردند و فحش می دادند، اسداله مدام بالای سرم قدم می زد و با دست روی سرم می زد! ادای بازجوهای حرفه ای را در می آورد، بلوف می زد، می گفت من چیزهائی را می دانم که تو در پذیرش از اعتماد ما سوء استفاده کردی و نگفتی، تو به انقلاب خواهر مریم! خیانت کردی، تو از اعتماد ما سوء استفاده کردی، تو از مناسبات ما جاسوسی کردی! تا می خواستم حرفی بزنم دوباره مشتی روی سرم کوبیده می شد، می گفت اگر حرفی داشته باشی، بعدا باید بنویسی وبدهی!
ابتدای ورودم به اتاق، با خود فکر می کردم که الان متوجه شدند که مرا اشتباهی اینجا آوردند و عذرخواهی کرده و مرا به پذیرش برخواهند گرداند! اما چی فکر می کردم، چی شد؟
حدود یکساعت مرا کوبیدند و دوباره نزدیک های صبح بود که مرا به سلولم بازگرداندند و دوباره زندان وتنهائی شروع شد! حسابی گیج شده بودم، نمی دانستم از من چه می خواهند؟ برایم واضح نبود که چه درخواستی دارند؟ اما هر چه بود، برگشت دوباره من به سلول واقعی بود و من باید آن را باور می کردم…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین، کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا