خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت بیست و یکم

من، پس از 6 ماه انفرادی، باید به دروغ می گفتم: از ماموریت! برگشتم…
چهارشنبه سوری پایان سال 1376 را در زندان انفرادی سازمان بودم. عصرچهارشنبه سوری هر یک ثانیه اش، یک سال می گذشت. خیلی سخت بود که بدون حکم در یک زندان باشی! ندانی که قراراست کی آزاد شوی؟ آن چهارشنبه سوری هم گذشت! سرانجام در 28 اسفند 1376 بر طبق حکم دادگاههای سرکوبگر رجوی آزاد شده و به مناسبات برگشتم. بلافاصله در یک یگان جدید سازماندهی شدم، اما همانروز از اشرف خارج شده وبه یک قرارگاه دیگر به اسم باقرزاده رفتیم. گوئی خبر مهمی در راه بود. حدس می زدم که احتمالا شیپور سرنگونی به صدا در خواهد آمد! چون خیلی شلوغ بود! همه یگان های ارتش آمده بودند. همانروز از محل استقرار درباقرزاده به محل سالن اجتماعات رفتیم. همه دم درب با ددکتور و بصورت خیلی دقیق بازرسی بدنی شدیم. جرات نداشتم بپرسم قضیه چیست؟ آنقدر در شش ماه گذشته تحت فشار قرارگرفته بودم که دیگر اختیار هیچ کاری را در خود نمی دیدم! مو به مو همه چیز را از ابوطالب هاشمی که فرمانده یگان مان بود می پرسیدم، مبادا که کار اشتباهی کنم و دوباره به زندان انفرادی برگردانده شوم!
یگان ما ده نفر بود، اکبر مجرد هم فرمانده دسته ام شد! خیلی کم حرف و ساکت شده بودم! با کمتر کسی می توانستم رابطه بزنم، توان لبخند زدن را نداشتم، احساس می کردم همه جا مثل زندان است! همه مسئولین را هم زندان بان می دیدم! در سالن اجتماعات دو سه نفر از بچه های پذیرش را دیدم، همه می گفتند: چقدر سفید شدی؟ کجا بودی؟ من هم برایم دیکته شده بود که بگویم: ماموریت بودم!
این اولین بار بود که به دستور بازجویان زندان، مجبور به دروغ گفتن در سازمان می شدم! برایم این سئوال پیش می آمد که چرا باید در یک سازمان انقلابی دروغ بگوئیم؟ چرا سازمان، اعضاء را مجبور به دروغ گفتن می کند؟
دیگر معنی تابلوی صداقت و فدا در سر درب اشرف، برایم روشن می شد! این از معنی صداقت بود! حتما فدایش هم بهمین ترتیب معنی می شود! البته من هم دو نفر از بچه های پذیرش را دیدم که آنها هم سفید شدند!
بدون اینکه صحبت کنیم، می فهمیدیم که بر آنها هم چه گذشته است. حمید سیستانی بچه همدان یکی از بچه هائی بود که در زندان انفرادی در اشرف با او آشنا شده بودم! حمید هم خیلی سفید شده بود.
سابقه آشنائی من و حمید، البته از پذیرش شروع شده بود، یک روز در زندان انفرادی نشسته بودم، فکری به ذهنم زد، به آرامی یک مشت به دیوار سلول بغلی زدم. چند ثانیه بعد نفر پشت دیوار هم یک مشت آرام به دیوار زد! من این بار دو بار به دیوار ضربه زدم، از آنطرف هم دو ضربه شنیده شد!
خیلی خوشحال شدم، احساس خیلی خوبی به من دست داد! دیگر هروقت احساس تنهائی می کردم، به دیوار ضربه می زدم و اگر آن زندانی بیدار بود، به همان تعداد ضربه می زد.
یک گشت پیاده مسلح بصورت مداوم، از بیرون و یا از داخل به درون سلول ها سرک می کشید، مواظب بود که کار خلافی نکنیم. تقریبا هر 5 دقیقه یک بار این گشت از بیرون پنجره رد می شد و داخل را هم دید می زد.
یک روز فکری به ذهنم زد، قسمتی از نان صبحانه ام را نخوردم واز سوراخ پنجره به بیرون پرت کردم، گنجشک ها و کبوترها برای خوردن آنها نشستند! این رابطه برایم خیلی شیرین بود، احساس زنده بودن می کردم، احساس می کردم که وجود دارم، متوجه شدم، خرده نان هائی را که برای پرنده ها به بیرون پرت می کنم، با شنیدن صدای پای نگهبان، پرنده ها ترسیده و پرواز کرده ومی روند. البته مقدار نانی که برای صبحانه می دادند خیلی کم بود. اما هرروز قسمتی از آن نان را سهم پرنده ها می دانستم، دیگر پرنده ها یاد گرفته بودند که این جا نان هست و برای خوردن می آمدند. یک روز که برای پرنده ها نان پرت کردم، بلافاصله نگهبان سر رسید وپرنده ها فرار کردند! نگهبان رفت و پرنده ها دوباره به خوردن مشغول شدند، فهمیدم که پرنده ها چون بیرون هستند، آمدن نگهبان را زودتر از من می فهمند! بلافاصله سراغ دیوار رفتم و آن آشنای ناآشنا را با کوبیدن به دیوار صدا کردم. او بیدار بود و جواب داد. این بار از سوارخ پنجره او را به آرامی صدا زدم! او هم از پنجره خودش من را صدا زد! اولین ارتباط کلامی برقرار شد، خیلی ذوق زده شدم. پرسیدم تورا هم زندانی کردند؟ گفت نه من توی هتل این ها مهمان هستم! با تمسخر گفت که بله من هم زندانی هستم، پرسیدم اسمت چیه؟ گفت: حمید! پرسیدم کدام حمید؟ نشانی داد و او را شناختم او هم اسم مستعار من که مسعود بود را شناخت، قضیه خرده نان ها را توضیح دادم و او هم قبول کرد که راه حل و زمان خوبی برای صحبت است. درهمین حین پرنده ها به پرواز در آمدند و ما هم بلافاصله از پنجره فاصله گرفته و روی زمین نشستم، نگهبان هم دیدی زد و رفت!
دوباره پرنده ها نشستند ومن و حمید با هم شروع به صحبت کردیم، چند ماه بود که با کسی صحبت نکرده بودم! حمید شروع کرد آهنگی از” ابی” را زمزمه کرد، من هم گوش می دادم متن این آهنگ این طور بود:
کی اشکاتو پاک میکنه، شبا که غصه داری،
دست رو موهات کی میکشه، وقتی منو نداری،
شونه ی کی مرهم هق هقت میشه دوباره،
از کی بهونه میگیری، شبای بی ستاره،
برگ ریزونای پاییز کی چشم برات نشسته،
از جلوپات جمع میکنه برگای زرد وخسته،
کی منتظر میمونه، حتی شبای یلدا،
تا خنده رولبات بیاد، شب برسه به فردا،
کی از سرود بارون قصه برات میسازه،
از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه،
کی از ستاره بارون، چشماشو هم میذاره،
نکنه ستاره ای بیاد و یاد تورونیاره…
آهنگ که تمام شد، اشک شوق از چشمانم جاری شد، پرنده ها هم گوش می کردند!
از حمید خواستم، دوباره بخواند، او هم کمی ناز کرد و اما دوباره خواند.
آنروز شیرین ترین و بهترین روز من در طی 6 ماه زندان انفرادی بود. الان هم بعد از سالها شنیدن این آهنگ برای من زیبا ترین صدای دنیا، یعنی صدای حمید در زندان را برایم تداعی می کند.
دیگر من و حمید شده بودیم همدم تنهائی های یکدیگر در زندان، کم کم رابطه ما ارتقاء یافت، با خودکاری که برای گزارش نویسی داده بودند در پشت کاغذ سیگار یادداشت هائی برای هم نوشته و زیر شیر روشوئی توالت جا سازی کرده و موقع رفتن به توالت آنها را رد و بدل می کردیم. قرار گذاشتیم اگر یکی از ما دو نفر را کشتند، دیگری این خبر را به بیرون ببرد. در طی این نوشته ها متوجه شدم که تعداد زیادی هم در تمامی اتاق های این زندان، محبوس هستند.اسامی واقعی، اسم شهرمان، آدرس و… را با هم رد وبدل کردیم. از آنروز به بعد هرکدام ازما دیگر تنها نبود.
برگردم به سالن اجتماعات در 29 اسفند 1376.
وقتی حمید را دیدم، هردو شوکه شدیم. با او دست دادم و اما هیچ صحبتی رد و بدل نشد. فقط مچ دستش را نگاه کردم تا جای پاره گی رگ روی مچ دستهایش را ببینم. چون حمید در سلول قبلی که روبروی سلول من در آن راهرو بود، یک روز عصر رگ دستهایش را زده بود.
دیدم بله چند محل پاره گی روی رگ مچ دستهایش دارد. حمید در سلول قبلی خودکشی کرده و با تیغی که برای اصلاح صورت داده بودند و او تیغ آنرا در آورده بود و پنهان کرده بود! یک روز رگ های هر دو دستش را برید تا به این زندان لعنتی خاتمه دهد. البته تقی حداد، امدادگر زندان جان او را نجات داد. بعد ها تقی حداد هم که تنها فردی بود که به زندان تردد داشت و همه بچه های زندانی را می شناخت، به دلایل مشکوک ونامعلومی با اعلام سکته قلبی، فوت شد، شاید او اسرار زیادی را می دانست که برای سازمان خطرناک بود و باید کشته می شد.
امروز حمید از مجاهدین جداشده و در یک کشور اروپائی مشغول زندگی است.
از حمید جدا شدم و با ابوطالب به محلی که برای ما مشخص شده بود در سالن اجتماعات رفتیم.
یگان ها در گوشه های سالن، آهنگ و ترانه می خواندند و یا با صدای آهنگی که در سالن پخش می شد، مشغول رقص های دسته جمعی کردی، لری و آذری بودند.
ساعت تحویل سال هم نزدیک می شد. به یک باره به همه گفتند ساکت شوید و بنشینید! از درب کناری سن مسعود رجوی و مریم با چندین محافظ مسلح، وارد شدند، صدای موزیک بلندی پخش می شد و همه ایستاده با پرچم هائی در دست جیغ و فریاد می کشیدند! حدود پنج دقیقه، یا بیشتر این داد وفریاد ها ادامه داشت، مسعود و مریم هم فقط می خندیدند و برای حضار دست تکان می دادند. اما در دل من غمی بزرگ خانه کرده بود. دیگر سازمان برای من، آن سازمان روز اول نبود!
از ته دل نمی خندیدم، اما مجبور به تظاهر بودم وباید خودم را شاد نشان می دادم. درجلوی جمع چند نفر ازمسئولینی که به زندان تردد داشتند را می دیدم. نمی دانستم قضیه چیست؟ گفتم شاید همه چیز تمام شده و قراراست برویم ایران، چون این میزان از شادی، می باید اخبار بسیار مهمی را در کنار خود می داشت، اما…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین، کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا