خاطرات شهرام بهادری – قسمت پنج

نقشه های فرار من در سازمان
اشرف/لیبرتی
در اشرف بارها و بارها نقشه فرار را در ذهن می پروراندم. خیلی از ذهنم می گذشت که از فرصتها استفاده کنم و فرار کنم اما چون برادرم هم در آنجا بود می ترسیدم که اگر فرار کنم برادرم را سر به نیست کنند و این موضوع مرا خیلی ناراحت می کرد. زمانی که خانواده ها می آمدند همیشه و هر لحظه به یاد خانواده ام می افتادم که فرار کنم یا زمانی که در……. پست بودم و مینی بوس خانواده ها می آمد به ذهن من می زد که از سیم خاردارها و فنس ها به هر نحوی که شده راهی برای فرار باز کنم و سوار مینی بوس شوم یا به سمت نیروهای عراقی بروم و خودم را تحویل آنها بدهم اما این مسئولین سازمان من و برادرم را جدا از هم نگه می داشتند و نمی گذاشتند که همدیگر را ببینیم. اگر من تنها بودم خیلی وقتها پیش می توانستم فرار کنم. چند سال نگذاشتند که من برادرم را ببینم. در 12 سالی که در اشرف بودیم حتی 10 یا 12 بار برادرم را از دور دیدم. شاید برای پنج بار یا سه چهار بار توانستیم در حضور مسئولین همدیگر را ببینیم که اصلا نمی شد هیچ حرفی زد و در 2 سالی که در لیبرتی بودیم باز هم خیلی فشار و خفقان بود و اصلا نمی شد بحث خانواده یا دیدن برادرت را بگی. چون می گفتن خانه و خانواده نداریم و آنها دشمن ما هستند. می گفتم چطور برادرم که اینجاست و نمی گذارید ببینمش دشمن هست و هر موقع این بحث را می کردم می گفتند باید لحظاتت را بنویسی، اینها خواسته رژیم هست.

ملاقات خانواده در طول زمان حضور در اشرف
زمانی که در اشرف بودیم خانواده ها به اشرف می آمدند که فرزندانشان را ببینند. هر کسی که خانواده اش می آمد آن نفر را ساعتها برای توجیه می بردند و در نشستها می گفتند حواستان باشد اینها خانواده نیستند! دشمن هست که آمده و باید به چشم خانواده نگاه نکنید و اینها دشمن هستند که در مقابل شما هستند!!!
با این کار می خواستند ذهن نفرات را خراب کنند که همراه خانواده شان بلند نشوند به ایران برگردند و در نشستها هر کسی که خانواده اش آمده بود از اول نشست تا آخر نشست به آن نفر فحش و بد وبیراه می گفتند ومیپرسیدند که وقتی خانواده ات را دیدی چه لحظاتی داشتی و مسئولین نشست مجبورش می کردند که به خانواده اش فحش بدهد و اگر کسی لحظاتش را نمی گفت هر چی فحش و ناسزا بود نثارش می کردند و او را همیشه تحت فشار می گذاشتند و بقیه نفرات را نمی گذاشتند که با او صحبت کنند. چون می گفتند می خواهید محفل بزنید و شعبه سپاه پاسداران راه بیاندازید. همچنین نفرات را نمی گذاشتند اصلا خانواده ها را ببینند.
وقتی دیدند آمدن خانواده ها زیاد شده، کلاس آموزش تیر و کمان گذاشتند و کلاس انداختن فلاخن! که همه اولش می خندیدیم و مسخره می کردیم که این کلاسها چیه که مسئولین گفتند باید با این کلاسها جدی برخورد کنید. همه می گفتیم چرا؟ جواب می دادند که باید وقتی خانواده ها به پشت در و یا دیوارهای اشرف می آیند، آنها را با این تیر کمانها و فلاخنها بزنید و به جای سنگ برای تیر کمان از فلزات که می تراشیدند که هر طرفش نوک تیز باشد استفاده میشد.
اکثر مسئولین این کارها را انجام می دادند ودر مقابل همه اعتراض کردیم چطور شما با خانواده های ما این کارها را می کنید؟ اصلا چرا از خانواده ها می ترسید؟ چرا به خانواده های ما سنگ پرتاب می کنید؟ می گفتند خانواده ها یعنی دشمن و گور بابای خانواده ها و اینچنین به خانواده های ما توهین می کردند. همه نفرات را برای پرتاب سنگ و انداختن تیر کمان و فلاخن به سمت خانواده ها می بردند. هر کس که خانواده اش آمده بود او را در مقر نگه می داشتند و بهش نمی گفتند و او را با کار دیگری مشغول می کردند و بقیه نفرات را برای پرتاب سنگ و انداختن تیر کمان یا فلاخن می بردند و اگر کسی سنگ پرتاب نمی کرد او را در نشست ها سخت تحت فشار می گذاشتند و شکنجه روحی می دادند و یا می بردند تحت بازجویی و شکنجه جسمی.
در محفلهای دوستانه خود به این نتیجه رسیدیم که اگر ما را هم بردند باید وانمود کنیم که سنگ پرتاب می کنیم تا نتوانند از ما ایرادی بگیرند. فقط کافی بود دو سه بار سنگ برداری و به جای اینکه به سمت خانواده پرتاب کنیم با دوستانمان آرام به سمت دیگری می انداختیم که بله ما هم سنگ پرتاب کردیم. و گرنه اگرکسی می گفت من اینکار را نمی کنم چند روز تحت شکنجه های جسمی و روحی بود.
پدر من دوبار برای دیدن من به اشرف آمده بود آن هم پدری هشتاد ساله که مریض هم بود. اما این مسئولین سازمان وحشی حتی نگذاشتند که من بفهمم که پدرم آمده است. بعد از آزاد شدن از این سازمان مخوف فهمیدم پدرم دوبار برای دیدن من آمده بود و پدرم را هم این مسئولین جنایتکار با سنگ زده بودند و سینه اش درد می کرد. این مجاهدین جنایتکار نگذاشتند که من بفهمم پدرم با این سن و سال پیر برای دیدن عزیزانش به آنجا آمده که برای یک ثانیه هم که شده باشد چهره ما را ببیند و با اندوه زیاد پدرم روانه خانه شده بود.
ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا