تقاضای کمک خانواده آقای نصرالله مجیدی از انجمن نجات

مادر و خواهر آقای نصرالله مجیدی از افراد مستقر در قرارگاه اشرف در مورخه 14/5/1385 در دفتر انجمن نجات ارومیه حضور یافتند و دو نامه که حاکی از غم و اندوه فراوان آنان به خاطر سالها جدایی از عزیز دربندشان است را خطاب به پسرشان جهت انتشار در سایت انجمن نجات تحویل دفتر انجمن نمودند تا شاید زمینه و امکانی برای رهایی پسرشان از اسارت فرقه تروریستی و خشن رجوی گردد.

خانواده محترم آقای مجیدی ضمن ابراز نگرانی شدید از وضعیت عزیز دربندشان، نفرت عمیق خود را از عملکرد سران فرقه رجوی ابراز داشتند. خانم زرین تاج دانشی مادر آقای نصرالله مجیدی اظهار داشتند: دوسال پیش برادران نصرالله به همراه کاروان انجمن نجات به ملاقات پسرش در قرارگاه اشرف رفتند اما مسئولین فرقه رجوی شرایط بسیار ناجوری را در ملاقات به وجود آوردند و چند تن از مسئولین فرقه مجاهدین به همراه پسرم نصرالله در ملاقات حاضر شدند و فضائی را به وجود آوردند که پسرم نصرالله نتوانستد به راحتی با برادرانش صحبت کرده و حرف دل خود را بزند. در این ملاقات بنا به شهادت پسرانم ترس و وحشت عجیبی بر چهره نصرالله سایه افکنده بود و نیز پنج تن از مسئولین و به اصطلاح فرماندهان پسرم که در ملاقات حضور داشتند با طرح سوالات بیجا و حرف های حاشیه ای سعی داشتند تا مانع گفتگوی آزاد آنان باشند و با این ترفند امکان گفتگوی آزاد را از بین بردند و بدینگونه پس از بیست و دو سال پسرانم نتوانستند با نصرالله به راحتی صحبت کنند و یا نصرالله از تمایلات درونی خویش حرفی بزند.

خانم زرین تاج دانشی افزودند: او و سایر خواهران و برادران نصرالله مصرانه از مقامات و مراجع ذیربط بین المللی و حقوق بشری با توجه به محدودیت های اعمال شده از سوی سران فرقه رجوی و عدم امکان هر گونه تماس پسرم نصرالله مجیدی با اعضای خانواده اش در مدت بیست و چهار سالی که ایشان در حصار و زندان فرقه رجوی محبوس مانده و از خانواده اش جدا افتاده، تقاضای عاجل دارند تا با شنیدن صدای دردمند مادر پیر و سایر اعضای خانواده چشم انتظار و ستمدیده و فریاد رهایی آنان، عزیز دربندشان نصرالله مجیدی را از چنگ سران فرقه تروریستی و ستمکار رجوی که به هیچیک از معیارها و موازین اخلاقی، مدنی و حقوق بشری پایبند نیستند، برهانند و به مادر پیر و چشم انتظار و خواهران و برادران دل نگران کمک نمایند.

خانم زرین تاج دانشی تاکید داشت تا مقامات ذیصلاح و نهادهای حقوق بشری امکان ملاقات ایشان را با پسرش نصرالله مجیدی در فضایی آزاد و بدون حضور مسئولین قرارگاه اشرف در هر کجا که مقامات صلیب سرخ و یا دیگر مراجع ذیربط بین المللی صلاح بدانند، فراهم نمایند و انتظار دارد تا نهادهای حقوق بشری نسبت به رهایی پسرش از فشارهای ذهنی و روانی مستمر فرقه جنایتکار رجوی اقدام حقوقی و قانونی مقتضی انجام دهند.

به پیوست عین نامه مادر و خواهر آقای نصرالله مجیدی جهت آگاهی مخاطبان و وجدان های بیدار در اقصی نقاط جهان تقدیم می گردد.

آرش رضائی

مسئول انجمن نجات شاخه آذربایجانغربی

14/5/1385

به نام خدا

این سلامی که بهت می دم با خون دل است. یاد آور سالها دوری. سلامی که از زبان مادر زجر کشیده ات است. مادری که هرتارموی او بیانگر هزاران هزار درد و رنج وغم و اندوه دوری از توست. گفتن حرفهای یک مادر و نوشتن کلام او بر روی کاغذ سخت است آسان نیست. این سلام مادر، سلامی است که تنها کلام خدا نیست حرفهای سال ها زجر است. مادر مریضی که تنها آرزوی او دیدن فرزندی است که فقط نگاه کردن به عکس خاطره ی او را در ذهن زنده می کند. لفظ مادر واژه ای است مقدس من نمی دانم چه بنویسم اما دایی عزیزم این حرفها را مادر بزرگ برایت می گوید و من فقط یک نویسنده هستم. پس فکر می کنم تو هم مثل من اسم مادر تنشی درشت به وجود می آورد چه برسد به کلام او. پس گوش کن: کلام اول فقط گریه است. فرزند عزیزم سلام. او وقتهایی که پیشم بودی همیشه راحت بودم. راحت از این که خوب خورده و خوب خوابیده. جاش راحته اما حالا که از من دوری نمی دونم چی می خوری کجا می خوابی فکر و ذکرم اینه که درو باز کنی. بغلم کنی. اشکی که این سالها برایت ریخته ام را با دستان مهربانت پاک کنی. بهم بگی که اومدی تا همیشه پیشم بمونی. نصرالله عزیزم به خدا قسم تن خسته ام دیگر نمی تواند بار این همه غصه را به دوش بکشد. هیچی بهت نمی گم همه ی حرفهامو نگه داشتم برای اون موقعی که برگردی. فقط دوتا شعر برایت می گویم و می دونم که آنقدر کمالات داری که در حق مادرت بی انصافی نمی کنی.

الیم دعلیم وارقزلدان قلمیم وار یورخونا گلم میرم

نا انصاف بالا اوزاخدان سلامیم وار (همراه با گریه)

من عاشیقم بل نار بل هیوا بل نار

عالم قاریاغ مشدی هش یاغمامش دی بل قار

من عاشیق دیزلرینن او پی دیم گوزلرینن سن کی منی بیلمدین

قزل گول اولمایایدی سارالب سولمایایدی

ایل گوی اپیم گوزلرینن بیرآیرلیق بیر اولوم هچ بیری اولمایایدی

هرسال که عید می شه تنها کاری که من یادم میاد آینکه آینه رو جلوی چشمان کمسو و قدخمیده اش می ذاره و عکستو جلوی آینه قرار می ده و فقط گریه می کنه و می گه اگر نصرالله ام نیاد لب به شیرینی نمی زنم. مادر بزرگ می گه شنیده ام که قدبلند و خوشگل شدی. بیاتا قد خمیده ی مادرتن قشنگتو بغل کنه. نذار روزی برسه که دیگه دیر شده باشه. اگه روزی به یادت بیفتم اسممو بنویس روی کاغذ و بدون که مادرت الان سالهاست که منتظرته. اون شبهایی که بی صدا و به دور از چشم همه صدات می کردم. از نواب نمی پریدی. من به یادت نمی افتادم. به همین زودی رسم مادر و پسر بودن را فراموش کردی. نمی دونم (به همراه گریه) به چه زبونی باهات حرف بزنم. بیا. بیا که آنقدر حرف برات دارم که نگو. مگه منو فراموش کردی. منتظرتم. بیش از این منتظرم نذار. بیا و دل پیر مادرت را شاد کن. دایی جون وقتی دارم به چشماش نگاه می کنم داره با زبان بی زبانی باهات حرف می زنه. خاله رحیمه هنوز هم که هنوزه یادشه او لباسی که توی تربیت معلم پوشیده بودی یادشه. داره گریه می کنه و همه ی اون خاطره هایی رو که باهات داشته رو برامون تعریف می کنه. یادمه مادربزرگ این عید عکستو جلوش گذاشته بود و زارزار زیر لب با خودش حرف می زد و گریه می کرد. هر روز و هر شب فقط اسمتو روی لبش داره. بیا. ازت خواهش می کنم. بیا و تن خسته مادرت رو توی بغلت بگیر. همه ما منتظرتیم. گریه امون مادر بزرگ را بریده. از طرفش ازت خداحافظی می کنم و مثل همه مادرها که همیشه بچه هاشون و دست خدا می سپارن تو رو هم به خدا می سپاره. به امید آن روزی که دیدار تو باعث خرسندی همه ما شود.

برادر عزیزم سلام

حالت چطور است. امید این را دارم که در زیر سایه ی الطاف خداوندی همیشه سلامت بوده باشی. الان که چند خط را برایت می نویسم باور کن که آنها را با اشک چشمانم می نویسم. باورت نمی شود که چند سال دوری تو به گونه ای شکسته ام کرده که اصلا نمی دانم چه چیزهایی را برایت بگویم. اصلا یادم رفته که حرف زدن با برادری که سال ها از او دورم چگونه است. به خدا قسم دوریت برایم به قدری غیر قابل تحمل است که نمی دانم چه بنویسم. دلت می آید که این گونه بین مان فاصله باشد. مگر ما چقدر تحمل داریم اگه بهت بگم از روزی که از پیشت برگشتم چقدر دلم برایت تنگ شده که خون گریه می کنی. توی این همه مدت می دانی که مادرم چقدر شکسته شده است. چقدر چشم به این راهها دوخته است تا تو بیایی. می خواهی او هم مثل آقام چشم به در دوخته و در حسرت دیدار آن صورت چون ماهت باشد. می دونی پسرم حمید چه می گوید؟ می گوید: مامان من روزه می گیرم من نماز می خواهم به خدا التماس می کنم تا دایی بیاید تا دوباره پیشمون برگرده فقط تو گریه نکن. می بینی! حتی بچه ها هم با وجود این که ندیدنت مثل ما انتظار دیدنت رو دارند. از اون لحظه که از پیشت اومدم همش فکر می کنم که توی خوابم. تو را به جان عزیزت به جان آن مادر دلشکسته ات. تو را قسم به خدایی که می پرستی برگرد. چشم به راهمان نذار. به خدا همه ما انتظار دیدنت را می کشیم. مواظب خودت باش.

خداحافظ

راستی دایی جان یادم رفت همه افراد فامیل (خاله ها – عمه ها – زن عمو – زن دایی و همه بچه ها) دست بوس شما هستند و همه ی ما از دور می بوسیمت و منتظر دیدار شما هستیم.

خدا حافظ

6/5/1385

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا