خاطرات مسعود اولادی – قسمت دوم

خاطرات مسعود اولادی(قسمت دوم)

بحث آزادی زنان :
مسعود رجوی با حربه های مختلف قصد حمله به ایران در مجامع بین المللی را دارد. یکی از این حربه ها، بحث آزادی زنان است. آنان به اشکال مختلف از حجاب و پوشش زنان ایران اشکال گرفته و می گویند که ما قصد آوردن یک حکومت دموکراتیک در ایران را داریم و افراد آزادند که هرگونه که بخواهند بپوشند و در پوشش از آزادی برخوردارند. چرا رجوی چنین بحثی را پیش می آورد؟ در صورتی که در بین سران فرقه و زنان شورای رهبری حجاب نسبی حداقل در ظاهر وجود دارد،دلیل مطرح کردن این بحث عوام فریبی محض است و کاربرد آن مخالف کردن تعداد ی از افراد با دولت ایران است و این همان چیزی است که رجوی و یارانش با نشست های زیاد و ترفندهای مختلف سعی در انجام آن را دارند و در نتیجه می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند. آنان با برنامه ریزی کامل و توطئه های مختلف فقط قصد انداختن فاصله بین مردم و دولت را دارند و متأسفانه بسیاری از افراد در نشست ها می گفتند که ما برای آزادی ایران می جنگیم و وقتی که از آنان سئوال می شد که منظورت از آزادی چیست؟ چیزی برای گفتن نداشت و مسئولین نشست نیز خودشان به درستی نمی فهمیدند که چه کار دارند می کنند!! اما دلایل واضح و روشن است. آنان فقط قصد تفرقه افکنی را دارند و می خواهند به شکلی دل تعداد کمی از افراد که به بی بند و باری علاقه دارند را به دست آورند و بدین شکل به هواداران خود بیافزایند. در صورتی که همگان می دانند که یکی از بزرگ ترین معضلات غرب همین لاقیدی و بی بند و باری است و در پی حل این معضل روزافزون هستند، اما رجوی و دیگر سران که خود با داشتن هوادارانی در اروپا از این موضوع مطلعند و خوب می دانند که با این کار چه مصیبتی بر سر ایران خواهد آمد، شعار می دهند و می گویند آزادی زنان و… و از طرفی دیگر با داشتن چنین نکاتی دم از حمایت خلق و زنان می زنند. که این دو باهم در تناقض است و همگان با کمی مطالعه و گوش دادن به رسانه های گروهی به امور واقف خواهند شد و پی به حقایق خواهند برد.

امیر آمرتوزی ( پسر اسماعیل وفا یغمایی شاعر و نویسنده ی سازمان )
پس از خرداد یا تیرماه سال 1383 بود که امیر آمرتوزی ( پسر اسماعیل وفا یغمایی شاعر و نویسنده سازمان) وارد کمپ TIF شد و رسماً جدایی خود را از سازمان اعلام کرده بود. اما وقتی که داستان خودش را تعریف می کرد واقعاً آدم پی به ماهیت اصلی سران فرقه ی مجاهدین می برد و مطمئن می شد که آنان برای رسیدن به اهداف خود حاضرند کانون گرم خانواده را از هم بپاشند و با سرنوشت افراد بازی کنند، فقط به خاطر جاه طلبی های مسعود رجوی و بس.
پس از 30 خرداد 60 که اکثر افراد سازمان از ایران فرار کرده بودند، پدرو مادر امیر نیز جزء آن عده از افراد بودند، آن ها در فرانسه بچه دار شدند و فامیلی پسرشان را آمرتوزی گذاشتند، به این دلیل که خانواده ی آمورتوزی کشته های زیادی برای سازمان داده بود، اما خود امیر می گفت بسیاری از افراد فامیلی فرزندانشان را چیز دیگر معرفی می کردند تا در مواقع ضروری بتوانند به شکل بین المللی از این افراد بهره ببرند و این از طرح ها ی مسعود رجوی در گذشته ها بود که واقعاً فقط از جاه طلبی های او چنین چیزهایی بر می آید. و پس از آن سازمان با دادن مسئولیت های خوب به مادرش کاری کرد که مادر امیر وارد فرقه گردد و جزء زنانی باشد که شوهرشان را طلاق دهد. امیر می گفت او ابتدا در فرانسه بود و سپس وارد اشرف شد و در قسمت اسکان همراه با مادر و پدرش زندگی می کرد. پدرش برای سازمان شعر می گفت و مادرش نیز در آن زمان خانه دار بود، اما با برنامه های جدید سازمان ( بحث ازدواج و طلاق) سازمان توانست به مادر امیر بقبولاند که از شوهرش طلاق بگیرد. امیر می گفت : پدرم با این طلاق مخالف بود و مدت ها سرجنگ داشت و حرف هایی می زد که درآخر با فشارهایی که از اطراف بر او وارد آمده بود، تصمیم گرفت همراه با پسرش ( امیر) عراق را ترک کند و در فرانسه زندگی کند و سازمان با این حربه که تو شاعر سازمانی و اگر گیر دولت ایران بیافتی کارت ساخته است و چوبه ی دار منتظر توست و غیره… کاری کردند که اسماعیل یغمایی تصمیم به همکاری با فرقه گرفت و با سرودن شعرهای حماسی برای فرقه ی مجاهدین به شکلی مشغول خدمت کردن به آنان شد واز طرفی در اورسورواز ( فرانسه) محلی برایش در نظر گرفته و به شکلی با او برخورد می کنند که کاملاً وابسته به مجاهدین است و هیچ راهی به غیر از این برایش متصور نیست واو را به شکل خیلی محترمانه ای واداشته اند که برایشان کار کند و وقتی نیز پسرش ( امیر) بزرگ شده بود، افراد فرقه که در اروپا با در اختیار داشتن ساختمان ها و مراکزی اهداف فرقه را دنبال می کنند،در قسمت جذب نیرو مشغول کار روی او شدند و او را در سن 16 سالگی وارد تشکیلات مجاهدین و عراق و اشرف نمودند. او می گوید که پدرم چنین می گفت: لطفاً راجع به عراق و جنگ با پسرم حرف نزنید. من که زنم را در عراق گذاشتم لااقل به فرزندم اجازه زندگی بدهید. وقتی که از طرف سازمان اصرار بیش از حد را می دید به عنوان آخرین خواسته از مجاهدین خواست که لااقل اجازه دهند که پسرش به سن قانونی برسد و این امکان را داشته باشد تا خودش، در سن قانونی برای آینده اش تصمیم بگیرد. اما افراد و نیروهایی که در کار جذب نیرو بودند ، کار خودشان را انجام می دادند، که در آخر نیز چنین کردند، و او را در سن 16 سالگی به عراق آوردند ، اما او پس از مدت کوتاهی با فرقه ی مجاهدین زاویه دار شد. زیرا آنان در فرانسه و اروپا از سازمان وجهه ای دیگر می ساختند و از بحث آزادی های موجود در فرقه و اعتقادات و عقایدشان چیزی دیگر می گفتند، اما امیر با ورود به فرقه ی مجاهدین پی به یکسری از حقایق برد، او از حرف هایی که هنگام پیوستن او به سازمان زده شده بود و قول ها و وعده و وعیدهای سازمان می گفت و این که حرف های شان کذب محض بود و این که با توسل به دروغ توانستند افراد را به سازمان بکشانند ، اما واقعیات عراق شکلی دیگر بود و 180 درجه با اصل قضایا فرق داشت. مسائلی که فقط سازمان شعار می داد و به شکلی از دولت ایران بد می گفت که در انظار عمومی و مجامع بین المللی بد شود، ولی واقعیات و بعضی از حقایق نیازی ندارد که افراد سواد بالا داشته باشند و یا از سیاست چیزهای زیادی بدانند، بلکه بعضی از حقایق را با دیدن و یا حتی بوئیدن نیز می توان درک کرد و پی به اصل ماجرا برد. بدین ترتیب امیر از سازمان جدا شد و به عنوان سی تی زن ( شهروند ) فرانسوی با یک کیس جدای از افراد دیگر در سازمان و کمپ TIF قصد برگشت به فرانسه را داشت، وقتی از او پرسیده بودم، پدرت در ساختمان هواداران سازمان زندگی می کند ، اگر تو برگردی می بایست به نزد پدرت بروی ، آن گاه تکلیف تو چیست؟ او گفت : من قصد ماندن در فرانسه را ندارم و قدر مسلم به سوئد نزد کسانی که مرا نگهداری می کردند می روم تابه شکلی فاصله ی بیش تری با افراد سازمان که در فرانسه تعدادشان بیش تر است داشته باشم.
وقتی که از او راجع به ایران و بازگشت به ایران می گفتم، کاملاً با دولت ایران مخالف بود، اما دلایل محکمی نداشت و حرف هایی ا که پدرو مادر و تشکیلات در ذهنش کرده بودند را می زد، اما نکته ی بسیار بسیار مهم این بود که یک روز از کانال یک ایران آقای رفسنجانی مشغول سخنرانی بود و وقتی ما داشتیم قسمتی از این سخنرانی را گوش می دادیم امیر آمد و گفت که بچه ها این کیست؟ چه کاره است؟ من و تعدادی دیگر زدیم زیر خنده و گفتیم ببین تو کسی که 8 سال رئیس جمهور کشور بود را نمی شناسی و با اطلاعاتی که رجوی و سران سازمان در گوشت خواندند قصد جنگیدن با دولت مردان ایران را داری ، احساس نمی کنی بهتر است راجع به کسی که دشمنی داری، بهتر بدانی و بیش تر مطالعه کنی و حق و باطل را با تحلیل خود مورد بررسی قرار دهی؟ که او راه نمی آمد و می گفت: آخوند ، آخوندست و نباید وجود داشته باشد. واقعاً این رجوی نسبت به خیلی ها خیانت کرده و هیچ گاه و به هیچ شکلی گناهان او پاک نخواهند شد. چرا که او با وقاحت تمام به هر شخصیتی که در ایران از دولت مردان است حمله می کند. به قول خودشان نباید در مبارزه با آخوند شکاف و روزنه ای وجود داشته باشد. او حتی به افرادی که برای این مرز و بوم، مدت ها در زندان شاه بوده و برای آزادی ملت ایران مبارزه می کردند را عنوان نمی کرد و فقط به فکر قدرتی بود که در اوایل انقلاب توسط امام ( ره) و با درایت ایشان از دست او گرفته شده بود. من او را مانند ماری زخمی می بینم که خود به خود می پیچد و می گزد.
پویا ( مهدی زارع)
با قدی 175 وزن 70 کیلو، لاغر و ترکه ای با موی صاف و مشکی و بینی باریک و صورتی کمی دراز.
او از کادرهای تقریباً 20 ساله ی سازمان است و در پراکندگی قبل ا زجنگ معاون یگان ما و فرمانده ی تانک بود.
او وقتی که در سنگرهای کانی ماسی در اطراف جلولا در حین حمله ی امریکایی ها به عراق ( بمباران هوایی) بودیم. برای ما از حماسه های سازمان عملیاتی خود تعریف می کرد. او می گفت در حین جنگ ایران و عراق با لباس عراقی ها وارد قرارگاه های مرز ی عراقی ها می شدند، و به عنوان نیروهای ویژه ی عراقی به داخل مرزهای ایران فرستاده می شدند که معمولاً با یک نفر افسر عراقی که به زبان فارسی مسلط بود ، هنگام حمله یا برای دیده بان توپخانه وارد منطقه ی صفر مرزی می شدند و کار جاسوسی و مزدوری عراقی ها را در جنگ عراق و ایران انجام می دادند. آنان با شنود در قرارگاه های ایرانیان و جاسوسی ، اخبار سری را به عراقی ها می دادند و گاهی اوقات قبل از حمله ی عراقی ها دفاع می بستند و تعداد بیش تری از ایرانیانی را به شهادت می رساندند که جز به میهن خود و عشق به مردمان به چیز دیگر نمی اندیشیدند. خارج از این که چه نوع حکومت و دولتی سر کار است و رجوی با دست نشانده هایش ادعا می کردند که برای آزادی خلق ایران می جنگند، خلق کیست؟ مردم کیند؟ شما را به خدا ببینید که این مرد جاه طلب فقط برای قدرت و با شعارهای پوشالی چگونه به وطن، مرز و بوم و به مردمانش خیانت می کردند ،واقعاً چه طور ممکن است کسی با این کارها فردا بخواهد به فکر مردم ایران باشد. واقعاً با شنیدن این مسائل در فرقه ی رجوی به خودم شرم می کردم که گیر چه آدم های جانی و بی رحمی افتاده ام، به خدا قسم غذایشان را به سختی می خوردم، وقتی به یاد لحظاتی که شهدای جنگ تحمیلی را که از مناطق جنگی به نزد همشهریان و خانواده های شان برای خاکسپاری می آوردند ، می افتم و فضای محله ها و کوچه ها را به یاد می آوردم و بی رحمی های این انسان های رذل را، به خود لعن و نفرین می کردم. آنان از این خاطرات زیاد می گفتند و کشتن ها برای شان جزء خاطرات لذت بخش بود و فضا را طوری می کردند که افراد راغب برای به شهادت رساندن ایرانیان گردند و وقتی کسی می گفت اگر برادرم را در جنگ روبروی خود ببینم چه کنم می گفتند که او لباس پاسدار را دارد و ریختن خون او کاریست درست، انگار که رجوی مثل ضحاک زمانه نیاز به خون داشت تا ادامه دهد، شرارت های او و یارانش در سینه تاریخ ثبت خواهد شد و ایرانیان شرم خواهند کرد که چنین انسان رذلی نیز در گذشته ایران بوده و موجب سرافکندگی ایرانیان خواهد بود.
محمود باقی پور
محمود باقی پور اهل بهشهراست که حدوداً 50 سال داشت ،با قدی حدود 175 و هیکلی متوسط او حدوداً بیش از 20 سال است که عضو سازمان است و یکی از دخترانش در سازمان و عراق هستند. او در قرارگاه نهم با ما بود و او را مسئول کل مهمات قرارگاه نهم کرده بودند و دقیقاً از تعداد مهمات و نوع ان و… خبر داشت. او خودش تعریف می کرد که در اوایل انقلاب وقتی در درگیری ها و تظاهرات شرکت داشت، البته می گفت در شهر ما ( بهشهر) فضا برای تظاهرات و درگیری نبود و لاجرم او به قائم شهر می آمد و در درگیری های اوایل انقلاب شرکت می کرد. او می گفت در یکی از این درگیری ها وقتی که مشغول سنگ پرت کنی به طرف های مقابل بودیم، سنگی از روبرو پرت شد و درست به چشم من خورد و یکی از چشم های مرا کور کرد ( البته او به دروغ به خانوادهاش گفته بود که پاسدارها چشمش را درآوردند). در همان وقت که چشم او سنگ خورده بود و همراه با جاری شدن خون و تورم بود، مسئول او گفت قبل از فرستادن او به بیمارستان بایستی در چنین وضعیتی از او عکس بگیریم که عکس محمد باقی پور با چشمی باد کرده و خون آلود همراه با وضعی نامناسب گرفته شده و در چند نشریه مجاهد و یک نشریه خارجی چاپ شده بود. وقتی من عکس او را دیده بودم که با ریش بلند بود، پرسیدم که چرا ریش و چنین وضعیتی و او می گفت که برای عادی سازی بودو مسئول من می گفت محمود تو باید ریش بگذاری. در صورتی که در یک درگیری عادی برایش این اتفاق افتاده بود. او با آب و تاب آن را به گردن پاسدار های دولت ایران انداخته بود. او سالیان سال در فرانسه بود ( به گفته خودش) و مسئول خرید در آن جا بود و با یک خانواده ای دیگر زندگی می کردو پس از آن به عراق آمده و مشغول فعالیت شده بود و جدیداً نیز دخترش وارد فرقه ی مجاهدین شده بود. در ضمن وقتی که ما در قرارگاه نهم بودیم، شنیدیم که یک بار خانواده محمود به ملاقات او آمده بودند که او با پرخاش گری و برخورد بد از آنان پذیرایی کرده بود که در نشستی حکیمه سعادت نژاد فرمانده ی قرارگاه نهم به شکلی ویژه از او تقدیر کرد، و او را یک انقلابی می خواند ( تعجب نکنید که در سازمان، برخورد بد با خانواده انقلابی گری است. بالاخره باید بهانه ای برای روحیه دادن باشد حالا این بهانه برخورد با برادر یا خواهر یا خانواده و یا حتی سیلی زدن به آنان باشد که این نوع پذیرایی فقط در سازمان موجود است و بس).

احمد وشاق که بود؟
یکی از برادران احمد وشاق از محافظین مسعود رجوی در اوایل انقلاب بود که پس از مدتی کشته شد و جای او را احمد وشاق گرفت. احمد وشاق در اکثر سخنرانی های مسعود رجوی در امجدیه دانشگاه تهران و رشت و… حضور داشت و در فیلم ها نفری که عینکی بر چشم و کلاهی بر سر داشت کاملاً مشخص است. او پس از ان همراه مسعود به فرانسه رفته و پس از فرانسه بنابه دلایلی که نمی دانم چه بوده به عراق فرستاده شده بود. وی سالیان طولانی از فرماندهان بالای سازمان بود، اما ا زوقتی که بحث هژمونی ( برتری) زنان پیش آمده بود او را تحت مسئول زنان، با رده ی پایین تر از خودش کرده بودند.وقتی که من از دوره ی آموزشی و پذیرش وارد قرارگاه نهم شدم ، فرمانده ی مسئول من بود و هر شب برایمان نشست می گذاشت. وقتی سئوال های سیاسی می پرسیدم آن را به نشست سیاسی موکول می کرد. وقتی از مسائل و مشکلات می گفتیم با داستان سرایی هایش به شکلی سرمان را گول می زد و همیشه با صدای بلند خود طوری برخورد می کرد که مثلاً اگر چیزی بر وفق مرادش نبود می گفت : من واقعاً به شما انتقاد دارم. گفتن همین کلمه در جمع کافی بود که بچه ها آن را پیراهن عثمان کنند و در نشست بلایی بر سرمان بیاورند که هیچ گاه با او وارد بحث راجع به مسائلی که دوست ندارد نشویم. ( این خود یکی دیگر از پیچیدگی های آنان بود که از این طریق مشکلات زیادی را سرپوش می گذاشتند و برای همیشه از آن مشکلات و حرف ها فرار می کردند).
یکی از بیش ترین سختی هایمان این بود که اجازه ی حرف زدن نداشتیم در صورتی که شعار می دادند که اصل بر بیان است و عدم حمل تناقض، اما تا حرفی می زدی چنان حرفی به آ دم می زدند که ترجیح می دادی سکوت کنی و از مسائل بگذری. وقتی حرفی نمی زدی و کارت را انجام می دادی کاری به کارت نداشتند و با برخوردهایشان به آدم می گفتند که اگر این طوری باشی کسی کاری به کارت ندارد. به این شکل شعار و حرفشان چیزی دیگر بود اما عمل شان چیز دیگر. کاملاً متفاوت با گفته هایشان، عملکرد داشتند و این مسئله برای کسی که از جنس آنان نبود بسیار زجر آور بود.

آقا جلال ( نفر صنفی قرارگاه نهم) که بود؟
او یکی از دانشجویان ایرانی بود که برای ادامه ی تحصیل به کشور انگلیس رفته بود و در ان جا به تور افراد فرقه ی مجاهدین می خورد. اکنون او پیرمردی بالای 60 سال است که قدی تقریباً 175 دارد و کمی فربه است و ضمناً دارای چشمی بسیار ضعیف است و عینکی است. کل کارهای صنفی قرارگاه نهم با او بود و او گاهی اوقات از فرط خستگی روی میز سالن به خواب می رفت.
وقتی که نوبت یگان ما بود که کمک کار صنفی باشیم ( کلیه یگان ها در هفته یک بار یا بیش تر کمک کار صنفی می شدند) وقتی با او وارد دیالوگ می شدیم به ما می گفت که دیگر از ماندن در قرارگاه اشرف حالش به هم خورد. و بیش تر از 20 سال است که در فرقه اسیرم و هیچ غلطی نکردم و ما را به امروز و فردا پاس کاری می کنند و فقط وعده و وعید است و آشکارا گله مند بود. در ضمن می گفت که پدرش آدم پولداری بود و در انگلیس برایش خانه ای خریده بود تا او دوران دانشجویی راحت تر باشد، اما افراد سازمان آن ساختمان را مالی – اجتماعی کردند، یعنی این که آن ساختمان را به فروش رسانده و یک راست به حساب فرقه ریختند، به او گفته بودند که تو برای پیوستن به فرقه بایستی تمام نخ وصل های خود به جامعه و زندگی عادی را ببندی، به طوری که هیچ امیدواری برای برگشت به انگلیس و زندگی در آن جا را نداشته باشی.
خلاصه این که کاری کردند که حدود 20 سال جلال….معروف به آقا جلال را در سازمان نگه داشتند. حالا وقتی که ما در آبان ماه سال 82 قصد جدا شدن از سازمان را داشتیم از آقا جلال پرسیدیم که فرصت خوبی پیش آمده می توانی جدا شوی و به زندگی بپردازی. مثل بقیه مردم. اما آقا جلال گفته بود که آنان زندگی را از من گرفتند، من منتظر فرصتی هستم که به آنان ضربه بزنم و کاری کنم کارستان، من دیگر به درد زندگی نمی خوردم، بلکه باید بمانم و نیشم را به آنان بزنم. که من در جواب به او گفتم بزرگ ترین ضربه همانا پشت کردن به سازمان با اهداف و ایدئولوژی اش است. مخصوصاً که شما فردی با سابقه هستی با جدا شدنت ثابت می کنی که قدر اندازه ی ایدئولوژی شان حتی قادر نیست فردی قدیمی که سال ها با آنان زندگی کرده را نگه دارد و به اهدافشان حمله شدیدی خواهد شد. اما او نمی پذیرفت و حرف خودش را می زد.
ضمناً وی تمامی خانواده اش را در انگلیس از دست داده، چرا که آنان با پیوستن آقا جلال به سازمان مخالفت می کردند و همین مسئله شکاف بزرگی در زندگی شان به وجود آورد.
سیامک (… قلی زاده اهل انزلی)
سیامک اهل استان گیلان است. در ابتدا باید بگویم که او برادر کوچک تری به نام میثم ( اسم مستعار) داشت که مدتی را در آلمان به سر برده بود، سپس در آلمان به پست هواداران فرقه می خورد و پس از طی مراحلی وارد عراق می شود و به عبارتی به عراق فرستاده می شود.
ان طور که سیامک می گفت، برادرش از آلمان با او تماس گرفته بود و از او دعوت کرده بود که برای کار از طریق ترکیه به آلمان برود که او نیز چنین کردو از مرز ایران به شکل قانونی وارد ترکیه شد و هواداران فرقه ی مجاهدین به شکلی که همه را قانع می کردند او را توجیه کردند که بایستی مدتی را در عراق بمانی و سپس ما تو را به کشوری اروپایی خواهیم فرستاد، با این ترفند او را به ترکیه و سپس به عراق آوردند. سیامک در پذیرش 83 هم دوره ای ما بود. در ان روزها معلوم شد که او از آمدن به عراق زیاد راضی نیست و جمع در آن وقت کلی به او حرف زدو موجبات اذیت و آزارش را فراهم کرده بودند که در آن جمع برادرش که در حال حاضر در عراق حضور دارد و از آنان جدا نشده است، به او می گفت تو این جا آمدی و می بایست مبارزه کنی و بکشی و همین است که می بینی. در ضمن تو باید تماس بگیری و برادر کوچک ترمان را بیاوری. او می گفت که من چند بار تماس گرفتم و او از حال و می پرسید و می گفت که چرا سیامک تماس نمی گیرد. حالا نوبت توست که یک نفر دیگر را بیاوری که در آن جمع سیامک با قاطعیت خاصی گفت که من این کار را نمی کنم و آن برادرمان مواظب پدر و مادر ماست و خانواده به او نیاز دارند، از خانواده ی ما دو نفر آمده و زیاد هم است. که با این گفته اش کلی حرف شنید. وقتی موضع و اوضاع ما را فهمید کلی امیدوار شده بود و ما گاهی اوقات یواشکی به هم دلداری می دادیم و واقعاً در شرایط هولناکی قرار گرفته بودیم که نه راه پس داشتم و نه راه پیش. شاید غیر قابل باور باشد که بگویم به هر کس که حرفی می زدی با یک گزارش روی میز مسئول بود و نوعی خاص از رعب و وحشت در آن جمع حاکم بود که واقعاً آدم را از مجاهدین بیزار می کرد و در ما جز تخم کینه و نفرت چیزی دیگر نکاشته بود.
بحث تعیین تکلیف شدن افراد در اشرف توسط امریکایی ها
امریکایی ها در نشستنی با سران فرقه از آنان خواستند که برای همه ی افراد مصاحبه ای برگزار کنند که در این مصاحبه هویت افراد مشخص گردد و کارت شناسایی برای افراد صادر گردد که از اواخر مرداد 83 تا پایان شهریور 83 این کار به شکل گروه گروه که توسط سران سازمان به نزد امریکایی ها برده می شدند و با درست کردن کارت شناسایی و انگشت نگاری آنان در وهله ی اول به تعداد و بعد به انگیزه آنان پی بردند که چرا در عراق و اشرف هستند.
پس از اتمام این کار، امریکایی ها کاری جدید را شروع کردند و آن هم طرح مصاحبه ی دوم بود که به سران فرقه گفتند که ما از همه ی افراد مصاحبه به عمل خواهیم آورد. افراد مخالف و موافق شما را مشخص خواهیم کرد. چرا که تعدادی گزارش به دستمان رسیده که بعضی از افراد مخالف شما هستند و گفته اند که تحت شرایط تحمیلی آنان را نگه داشته اید و آنان به مشکلات روحی و روانی در این شرایط دچار شده اند.
در این هنگام بود که سران فرقه به شکل مسئول FG و بالاتر از آن برای تمامی افراد در لایه های متفاوت نشست های طولانی می گذاشتند و به شکل عجیبی بعضی از نیازهای افراد ضعیف را فراهم می نمودند تا بتوانند آنان را به هر شکلی راضی نگه دارند. در این بین نشست های عملیات جاری نیز تغییر کرده بود و داد و فریاد های آن نیز کم شده بود. به افراد آزادی عمل بیش تری داده بودند.
در نشست ها تمام هم و غم شان این شده بود که به شکلی افراد را راضی نگه دارند تا در مصاحبه ی دوم از سازمان گلایه نکنند. در ضمن در این راستا افراد با محفل هایشان متوجه قضیه شده بودند و حرف های لایه های بالاتر به لایه های پایین تر رسیده بود و تعداد افراد ناراضی روز به روز بیش تر می شد. شرایط جالبی بود. سازمان با تمام تلاش سعی در نگهداری افراد می کرد و افراد با محفل های شان سازمان را به شکل ناجوری می تراشیدند و متلاشی می کردند. در ضمن دیگر نشست های لایه ای نیز تأثیری چندان نداشت و در یک نقطه بچه های قرارگاه 9 حدود 5 نفرشان در مسجد اشرف که برای نماز عصر رفته بودند پا به فرار گذاشتند و به امریکایی ها ملحق شدند و از چنگال این فرقه ی جهنمی گریختند. همان شب بود که یکی از هم محفلی هایم مرا از خواب بیدار کرده و مرا در جریان موضوع اتفاق افتاده قرار داد. دیگر در نشست ها افراد بازتر حرف می زدند. بعضی ها نیز وقتی که از آنان خواسته می شد که در نشست ها سکوت نکنند و حرف بزند با نارضایتی حرف ها را می زدند که مشخص می شد که کاملاً ناراضی اندو یکی از افراد در نشست، مستقیماً گفته بود که من نمی خواهم بمانم مرا ول کنید بروم پی زندگی ام. یکی یکی افراد از سازمان جدا می شدند.
برای مثال من با نوشتن نامه ای به فرمانده و مسئول خود گفتم که راضی به ادامه ی ماندن در بین شما نیستم. اگر مرا جدا نکنید فرار خواهم کرد. پس تا 48 ساعت دیگر مرا تعیین تکلیف کنید که کم تر از 24 ساعت دیگر در خروجی بودم و پس از سه روز دیگر کمپ تیف بودم.
اما در این بین آنان با نشست های پی در پی توسط افراد رده بالا به هر ترفندی متوسل می شدند که این ترفندها برای افراد رو شده بود، هر چند آنان با کار بیش تر روزانه و برنامه ریزی کارگری زیاد همراه با استراحت کم تر سعی بر آن داشتند که جلو فرصت تفکر افراد که همراه با آن محفل نیز بود و سپس افکار جدایی از سازمان و رسیدن به آزادی بود را بگیرند، ولی موفق نشدند.

چرا نشست های سیاسی فقط عصر جمعه ها بود؟
وقتی از مسئول خود پرسیدم که چرا نشست های سیاسی در عصر جمعه ها برگزار می گردد و روزهای دیگر هفته چنین برنامه ای نداریم؟ گفت: ما ناظر سیاسی هستیم، ولی همه چیز مشخص است.نظام که سرنگون است و ما نیز پیروز، پس نیازی به نشست های سیاسی زیاد نداریم، بلکه بیش تر می بایست سلاح های مان را آماده کنیم و کارهای تدارکاتی مان را پیش ببریم.
وقتی از او پرسیدم که در هر نشست سیاسی کلی سئوال پرسیده می شود که بدون جواب می ماند، او در جواب گفت که اکثر این افراد مبارزه مان را قبول ندارند و سئوالتشان پایه و اساسی ندارد.
وقتی از او پرسیدم که: برای مثال یک نفر پرسید که چندین سال است که قرار شده رژیم سرنگون گردد، ولی همچنان شما در عراقید و وقت تلف می کنید. او در جواب گفت که ببین ما نسبت به سابق وضعیت بهتری داریم و قدرت بیش تری کسب کرده ایم و حتماً به زودی آن ها را سرنگون خواهیم کرد. ( جواب درستی نداد و وقتی که می گفتی قانع کننده نیست می گفت : انتقاد دارم که به حرف هایم توجه نمی کنی و انتقاد دارم که خودتان مثل ما گوش به فرمان نمی کنی) در واقع آنان وقتی که در مسئله ای به بن بست می رسیدند از طرف متفاوت سعی در منحرف کردن ذهن افراد را داشتند که این عمل آنان بیش تر افراد را جسور می کرد و آنان را به کنجکاوی بیش تر وا می داشت.
برای مثال وقتی که در نوارهای سخنرانی مسعود رجوی و یا در نشست های وی وقتی این جمله گفته می شد : سرنگونی ، سرنگونی. ما هم محفلی ها ، به هم نگاه می کردیم و با لبخندی حاکی از این که حرف تو کشک است به هم می فهماندیم که چه خبر است.
علاوه بر این وقتی که موضوع به خصوصی بین بچه ها اتفاق می افتاد که انجام آن کار محال بود ما به هم می گفتیم که باشد در فردای سرنگونی حل است و این به این معنا بود که این امر غیرقابل انجام و حل نشدنی است.
ساختن مسجد در اشرف با هدف فریب افکار عمومی
افراد سازمان پس از عدم دستیابی به اهدافشان پس از جنگ امریکا و عراق و محدود شدن در بین نیروهای امریکایی به فکر راه کارهایی افتادند که در بین مردم عراق ملاء اجتماعی برای خود باز کند. از این رو آنان در رأس برنامه هایشان ساختن مسجد را قرار دادند که بیش از 45 سال مبارزه شان ( به قول خودشان) هرگز چنین کاری نکرده بودند و تنها با فریب کاری و ریا قصد گول زدن عوام را داشتند و حالا نیز با ترفندی جدید ( ساختن مسجد در اشرف) به فکر جذب یک سری آراء عمومی و به وجود آوردن مرکزی برای عبادت و این که ما ( مجاهدین) از پیروان دین اسلام هستیم، و دارای ایدئولوژی مذهبی می باشیم. افتادند
آنان در برنامه های روزانه شان اصلاح صورت به طور مرتب است.ولی با ترفندی جدید شخص را لباس آخوندی وعبا پوشانده و ریش گذاشته و در مسجد پیش نماز شده بود، به طوری که اکثر افراد با دیدن چنین صحنه ای با این روش کار تقابل داشتند و در نشست های عملیات جاری شان فاکت هایی از این دست تقابل ها می خواندند که حاکی از نپذیرفتن افراد رده پایین تر با این ریاکاری ها بود. در ضمن آنان به شکل قرارگاهی افراد را به مسجد می بردند و از نحوه ی ساخت و کارکرد برای افراد لایه های ما توضیح می دادند که ما چنین و چنان، کردیم و این مسجد در جای خودش اهداف سیاسی مان را پیش می برد. البته که آنان با دادن ناهار و یا شام و دعوت از شیوخ در قبیله های مختلف و یا افراد عوام توانسته بودند افراد زیادی را وارد اشرف کنند و به این شکل بتوانند مزدورانی تازه از افراد عراقی برای خود پیدا کنند.
دعوت از نیروهای امریکایی در جشن ها و عدم برخورد افراد رده پایین با آنان
در اکثر مراسم ها و جشن ها آنان نیروهای امریکایی را دعوت کرده و به شکل ویژه ای از آنان پذیرایی می نمودند. دلیل این کار به نظر من اول این بود که:
به نیروهای امریکایی بگویند که افراد همگی راضی اند از این که در عراق هستند در جنگ و رو در روی ایرانند و این جشن و سرورها خود گواه این قضیه است.
دوم این که: به افراد خود بفهمانند که ما با امریکایی ها مشکل نداریم و آنان را در جشن های مان داریم و رابطه ما حسنه است.
اما نکته این موضوع اینست که فقط افراد رده بالا می توانستند با امریکایی ها رابطه داشته باشند و افراد لایه های پایین حق هیچ گونه تماسی با آنان را نداشتند و در صورت انجام این عمل حتماً مورد انتقاد قرار می گرفتند و حتماً بازخواست می شدند. و هیچ کس حق نداشت حرفی با نیروهای امریکایی بزند.

درگیر کردن نیروها به کارهای متفاوت و برگزاری جشن های متعدد
افراد رده بالای سازمان بر این عقیده بودند که افراد از صبح تا شب باید طوری کار کنند که شب از خستگی اول بخوابند و بعد دراز بکشند. آنان با طرح چنین برنامه ای پر و خسته کننده می خواستند که افراد در این مرحله بسیار حساس، فرصتی برای فکرکردن نداشته باشند، آنان با طرح و برنامه به افراد با به وجود آوردن کارهای متفاوت فشار می آوردند که افراد بتوانند به درستی سرنوشت خود را به شکل روشن ببینند و فرصتی برای فکرکردن به خود و آینده شان نداشته باشند.
آنان حتی هنگامی که با خودت تنها می نشستی ،تو را به حرف می گرفتند و مشغولت می کردند ، تا هیچ فرصتی برای فکر کردن نداشته باشی. افراد رده بالا شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندند و برنامه های فشرده ای می ریختند که هیچ فرصتی برای افراد نماند که به خودشان بیاندیشند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا