تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی – قسمت نهم

مرضیه قرصیسیما باقرزاده نیز با من در باره ی خواسته ام مبنی بر جابجایی و تغییر یگانم صحبت کرد تا تجدید نظر کنم ولی به هیچوجه زیر بار نرفتم و به حرف سیما نیز گوش نکردم. همچنان روی انتقال از یگانم پافشاری کردم. به این فکر می کردم اگر در یگان توپخانه نباشم، شاید امکان خروجم از اشرف فراهم شود. فرماندهان بهانه می آوردند و می گفتند شما هم از لحاظ شرایط جسمی و هم از نظر آموزش در شرایط ایده آلی قرار داری نمی توانیم تو را به یگان دیگری منتقل کنیم و به وجودت شدیدا در همین یگان نیاز داریم. برای اینکه بهانه آنها را خنثی کنم تصمیم گرفتم مرحله به مرحله پیش بروم شاید روزنه ای به بیرون از اشرف بیابم. باید خیلی زیرکانه و با حوصله و تدبیر قدم های بعدی را بر می داشتم. به این خاطر سعی کردم به هر طریقی که امکانش باشد از یگان توپخانه خارج بشوم تا شاید مهمترین بهانه فرماندهان را از آنها بگیرم. به خودم می گفتم باید خودم را از اینجا و از بین اینها رها کنم و پیش پسرم سعید برگردم چون آرزو داشتم یک بار دیگر سعید را ببینم و از خدا می خواستم یکبار فرصت درآغوش کشیدن سعید را به من بدهد و آنگاه بمیرم.

زمان به تندی می گذشت افراد روزها برای نبرد زرهی ها و سلاحها را آماده می کردند چرخهای نو برای کاسکاولها می انداختند روکش نو برای زرهی ها می دوختند و آماده سازی توپها و… همچنان شبانه روز ادامه داشت.

سلاحها و زرهی ها را تعمیر و آنها را عملیاتی می کردیم، برای زرهی ها آشیانه در بیابان درست کرده بودند بعد از آماده شدن و مهمات گیری و سوخت گیری، ادوات و نفربرها و… را در آشیانه گذاشتند و استتار کردند تا با هواپیما دیده نشوند. زرهی ها را پر از مهمات کردیم. تمام مهمات را که در سوله ها بود بیرون آوردیم و آنها را جداگانه قسمت به قسمت در نقاط سوق الجیشی پراکنده کردیم تا از درب خروجی محل استقرار قرارگاه که زرهی ها را بیرون می برند از همانجا خودروها را هم مهمات گیری کنند و کار سهل شود.

تعدادی کارگر عراقی برای کمک به ما آورده بودند شبانه مهماتها را جابجا می کردیم تا با هواپیما یا ماهواره نیز دیده نشود مرا هم برای این جابجایی انتخاب کرده بودند فرماندهان معتقد بودند چون من راننده مطمئن و خوبی هستم باید در اینکار مشارکت کنم. فرمانده ام در یکی از روزها به من گفت: " راننده آیفا را بردار برو برای بارگیری مهمات. مدتی در جابجایی مهمات از ابتدای شب تا اوایل صبح شرکت مستقیم داشتم.

بعد از اینکه ترتیب کارها را دادیم از قسمت فرماندهی پیام آمد کلیه وسایل فردی خود را آماده کرده برای مدتی به حمرین خارج از قرارگاه برویم. چادر و مواد غذایی و حتی آشپزخانه را هم به آنجا منتقل کردند. هر یگان در حمرین برای خودش چادر مستقل داشت.

برادرها را شبانه حمرین برده بودند که با لودر و… زمین را کنده و سنگر جمعی درست کردند و چادر ها را نیز همانجا نصب کردند ما شبانه و در تاریکی مطلق به طرف مقرات خواهران حرکت کردیم من راننده آیفا بودم و به آیفا حمام صحرایی وصل بود. داخل حمام پر بود از چوب که می خواستند سنگر درست کنند.

اواخر اسفندماه سال 81 از اشرف خارج شدیم. عید 82 را در همان مقر خودمان در حمرین بودیم و همانجا مراسم عید نوروز را برگزار کردیم. بعد از چند روز خبر آمد که ابراهیم ذاکری مسئول کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورای ملی مقاومت به علت بیماری سرطان مرده است. به این خاطر ابراهیم را برای درمان به خارج از عراق بردند اما در خارج مرد. برای اینکه خبر مرگ ذاکری را به ما بدهند ابتدا همه افراد قرارگاه ما را جمع کردند و گفتند نگون فنگ کنید و بعد فائزه محبت کار خبر فوت ذاکری را به ما گفت.

سپس همه افراد یگان های خواهران به پیش فرخنده ذاکری رفتند و به او تسلیت گفتند.یادم میاد قبل از اینکه ما به منطقه حمرین برویم ابراهیم ذاکری به مقرمان آمد و نشست توجیهی گذاشت که گفته های وی یادم نیست زیرا من به علت پیدا کردن زاویه با سازمان به نشست نرفتم و در آسایشگاه خوابیده بودم.

بعد از اینکه چند روز از استقرار ما در محل جدیدمان گذشته بود فائزه به مقر آمد و گفت باید چند روز دیگر اینجا را ترک کنید و کاملا آماده باشید زیرا هواپیماهای امریکایی مقر برادران را که کمی با مقر شما فاصله داشت را زده اند و تعدادی کشته و زخمی شدند. به همین دلیل تصمیم گرفته شد افراد قرارگاه ما محل استقرارشان را ترک کنند. اما یک روز بعد فائزه گفت همه خواهرها آماده باشند زیرا حالا موقعیت مناسب برای جنگ است و به ما گفت با زرهی ها و سایر ادوات نظامی به طرف دشمن حرکت کنید، همه خوشحال شدند.

بچه های جدید هم که از اروپا و سایر نقاط آمده بودند، با سرعت به آنها آموزش نظامی می دادند تا از سایرین عقب نمانند و در جنگ شرکت کنند.

اما در میان ناباوری همه، به قرارگاه اشرف برگشتیم ولی داخل اشرف نرفتیم و همانجا نزدیک روستای کنار قرارگاه اشرف که مرفوع نام داشت، مستقر شدیم. بچه ها سر و وضع آشفته ای داشتند. یکماه می شد کسی حمام نرفته بود.

فرماندهان می گفتند باید موضوع استتارتان حل شود و هواپیماهایی که بالای سرتان هستند به شما دید نداشته باشند در همان حوالی دستور دادند در دسته های دو یا سه نفری پراکنده شویم. در حدود دو یا سه هفته همان اطراف ماندیم. در همان روزها تعدادی از اهالی روستا به پیش ما آمده و گفتند: چرا اینجا آمدید هواپیماها شما را می بینند و بچه های ما را به اشتباه می زنند، از اینجا بروید. فرمانده مقر ما برای آرام کردن آنها به دروغ گفت: ما به زودی محل را ترک می کنیم. اما روستائیها چون متوجه شدند ما قصد ترک کردن محل استقرارمان را نداریم چندین بار به فرماندهان ما مراجعه کردند و خواسته خود را بر ترک محل گوشزد کردند و اصرار داشتند کمی از منطقه دور شویم.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا