رهایی حمید حاجی پور از تشکیلات مخوف مجاهدین

حمید حاجی پور: با تشکر از دولت و ملت عراق، سی و یکم فروردین 88 از تشکیلات مخوف مجاهدین رهایی یافتماینجانب حمید حاجی پور.
در تاریخ 31 فرودین 1388، فرصتی درمصاحبه ها (چند مصاحبه محدودی که اخیرا در قرارگاه اشرف امکانپذیر شد) به دست آورده توانستم از تشکیلات مخوف و پلیسی مجاهدین خارج و رهایی یابم. اگر به پرسه شناختم نسبت به مجاهدین بخواهم اشاره بکنم بایستی به این نکته اشاره کنم که از سال 80 در جریان بحثهای درونی مجاهدین به اسم طعمه ماهیت واقعیشان برایم روشن گردید و جای هیچ گونه تردید و شک و شبهه ای دیکتاتوری وسرکوب نیروها برایم نگذاشت. بطور ماده و ملموس فرد در نقطه ای احساس میکند به پوچی رسیده است حالا این پوچی راه می برد به خانواده – زندگی – بچه و در یک کلام احساس می کند بی هویت است وبر خلاف انتخاب اولیه اش که بر اساس آگاهی و اختیاربود به نقطه چپه مطلق میرسد وهیچ گونه هویت انسانی وعاطفی در درون خودش لمس نمکند ومجبوربود بر خلاف آن انتخاب اولیه و چیزی که به آن معتقد بود دو گانه عمل کند و چیزی را سر زبان بیاورد که ته دلش نیست. خواسته اش نیست بعنوان مثال: نزدیک شدن به مسائل خطی وسیاسی واستراتژیک رجوی قیمت و بهای سنگینی می طلبید بدلیل اینکه بدنبالش سرکوب فیزیکی وآزار جسمی وبطور کلی تر در روح وروان فرد تاثیر تخریب کننده بسیاری داشت و لاجرم مجبور بود که تن به ذلت وخاری وماندن در جبهه رجوی بدهد و این نه تنها من بلکه تمامی نفراتی که در این سالیان با هم در یک صف بودیم را شامل میشد نفراتی که این بها را پرداختند علاوه بر خریدن آزار جسمی وکتک خوردن وریل خروجی مارک مزدوری ونفوذی رژیم را هم میخورند در نشست آذر ماه 1381 مسعود رجوی گفت لیله القدر رسید مطلع فجر دهید تا دو و نیم سال آینده خروجی نداریم و در همان نشست با اشاره به کلمه ای از یکی از آیات سوره نثا گفت (فا ضمر یهن) یعنی آنان را با زدن به اطاعت وادار می کنیم (با اشاره رو به جمعیت مشت گره کرده خود که آستین بالا زده بود به آن جمع اینگونه القا نمود که هیچ راهی جز پذیرش آنجه که او میخواهد ندارند و این بود که بر تصمیم خیلی ها منجمله خود من تاثیر گذاشت و الان که فرستی پیش آمد و از ان فرقه جدا شده ام ضمن تشکر و قدردانی از دولت عراق میخواهم که صدایم را برای اولین بار با اختیار به بیرون برسانم بدون هیج گونه سانسور ومدار بسته بیان کنم جیزی که سالیان بر ما گذشت. حتی CNN را هم با سانسور می دیدیم حق گوش دادن به رادیو را هم نداشتیم چه رسد به داشتن رادیو. فضایی القا شده بود که حتی در داخل خودروی خودم تنهایی نیز می ترسیدم که نکند کسی بشنود ویا ببیند چون زندگی بعد از تحویل سلاح تماما پلیسی ومراقبتی بود بطوری هر نفرتا جهار نفر مراقب داشت واین در مهمانی وبازی های حمعی که می رفتیم بطور خاص ضریب می خورد بعد از حضور امریکاییها در اشرف وبعد فرار تعدادی از بچه ها واعضای سابقه دار مجاهدین مراقبتها بطور سازماندهی شده بود که در نقاط مشخصی از اشرف پست ثابت شبانه روزی و گشت 24 ساعته با نصب دوزبین در سه راه 400 به 600 ونقاط کمین که از اطراف مقرها شروع میشد وسمت مقر امریکایها اجرا می شد که البته میدان سین و نرسیده به میدان آزادی به سمت درب ورودی اشرف هم دوربین گذاشته بودند که این همه کار فقط به خاطراین بود که نفرات فراری را دستگیر کنند ویا مانع از فرار انها بشوند و البته مواردی هم داشتیم که نفر میرفت وبه هدف می رسید. میدانستیم بعد چوبش را ما میخوریم در این رابطه احمد واقف بعنوان سرکوبگراین داستانها که به گفته خود مسعود رجوی بعنوان برادر ارشد اشرف انتخاب شده بود ونفرات را تهدید ومورد باز خواست قرار میداد ونفرات را مجبور به اعلام موضع وبیان واقعیتهای قلب شده می کرد ودر ان فقط فرد به نقطه روانی وبی ارادگی میرسید چون فرد نمی توانست خودش باشد من نمی خواستم بر علیه دوستانم موضع بگیرم ولی این فرد براثر تهدیدات وداد فریاد کشیدن در مقر ودر بنگالی که بودیم با خط نشانی که مکشید می گفت بروید گم شوید و با اهانت وبد دهنی همه را وادار می کرد که در دستگاه او حرف بزنیم و یکی از زنان شورای رهبری به اسم مژگان مهدوی از فردا نشستهای تیغ و تیغکشی راه انداخت که شما باعث شدید سازمان ضربه بخورد چرا که فرار در منطق رجوی مرزسرخ بود ولی برای من تماما آزادی بود و بس. بعنوان مثال سال 80 بعد از بحثهای طعمه یعنی بحثها ی درونی مجاهدین از همه آن بچه های که از فرقه رجوی بعنوان مختلف جدا شده اند سوال کنید بعد ازچندین ساعت نشست ایدولوژیک و شنیدن دادو فریاد و اهانت و حرفهای رکیک شنیدن و تف توی صورت خوردن شاید خنده دار باشد ولی باورکنید تنها جایی که آرامش روحی داشتم توالت بود ولی باز در انجا هم مترسیدم وبا خودم حرف می زدم چه کسی می داند ما چه کشیدم جز آن کسی که در مناسبات بوده وخارج شده جایی که نه برای خانواده حرمتی قائل میشوند و نه مرز عاطفی می شناسند بر خلاف انچه که می گویند که ما از همه جیز خودمان گذشتیم تا برای خلقمان آزادی به ارمغان بیاوریم ولی من طی این 20 سال هیچ وقت چنین لحظه ای را حس نکردم وقتی خانواده ام در سال 82 بعد از 18 سال به دیدن آمدند مارک رژیمی ووزارت اطلاتی خوردم البته فقط من نبودم. خانواده برا ی مجاهدین یعنی بسم الله برای جن. حرف قشنگ بیرونی زیاد می زنند چون بیرون از مناسبات رجوی مردم نجیب وصادق هستنند واطلاعی از شگردهای رجوی ندارند چون انسان معمولی زندگی اش را می کند نه مثل رجوی که ادای پیش تاز را هم در میآورد. ارتش آزادیبخش را با سواد ترین و پیشرفته ترین ارتش ها میداند. ما نیروهای این ارتش که خودم 20 سال ازبهترین سالهای عمرم را به پایش ریختم حتی نمی دانستیم موبایل چیست – اینترنت چیست – اگر کنترل TV رنگی را به من می دادید بلد نبودم با آن کار کنم. وقتی خانواده ام به دیدارم آمدند اولین سوال بعد از ساعتی از من کردند آیا میتوانی از مبایل استفاده کنی؟ خجالت می کشیدم. به آنها چه جوابی بدهم که حتی من شکل مبایل را هم ندیده ام. وقتی جواب منفی از من شنیدند گریه کردند و گفتند بخاطر چه چیزی عمرت را تلف می کنی؟ از همان نقطه عزم جزم کردم وبه خودم قول دادم تا عید 88 از سازمان جدا شوم ولی نه بخاطر تجملات زند گی، بلکه در درجه اول بخاطر دو گانگی وعدم صداقتی که در تمامی زمینه های سیاسی، استراتژیک بود. توان این را نداشتم که به مجاهدین بگویم دست از سر من بردارید من می خواهم باقی عمرم را به یک زندگی عادی باز گردم چون می دانستم اگر هم بگویم چه بسا که درهمین مصاحبه ها هم فرصت را از دست بدهم ونتوانم خارج شوم اما همانطور که گفتم علی رغم تمامی موانعی که مسئولینم در مصاحبه برایم ایجاد کردند توانستم با این تضادها که در مرحله اول آنچنان لاینحل مینمودو تمام قلب وضمیر ودست پایم را قفل کرده بود خودم را نجات دهم آنچه را که نوشتم نه یک رمان است ونه یک داستان ونه یک افسانه. قصدم جریه دار کردن احساسات وعواطف پاک بیرون از خودم نیست بلکه این سرگذشت من که رها شدم و امثال من است که در حال حاضر همچنان در بند رجوی هستند. در ابتدا از نوشتن همین سطور وصفحات هم خوداری می کردم. اما چون خودم طعم رهایی ونجات از آن مناسبات را چشیدم حیفم آمد آن را از سایه دوستان و رفقا وتمامی هم وطنانم که قصد شناخت از این مناسبات را دارند دریغ کنم. ما خسته اگر چه؛ شب ز ما خسته تر است.
تاریکی اگر چه دم به دم بیشتر است.
تاریک ‌ترین زمان هر شب امّا،
دانم که همان لحظه‌ی پیش از سحر است. (جهت تماس با آقای حاجی پور و دیگر آزاد شدگان اخیر می توانید از طریق ایمیل ها و تلفن های بنیاد خانواده سحر و یا ایران اینترلینک تماس برقرار فرمایید)

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا