جنگ فرمانداران دروغین سراوان در اشرف

حقایق تلخ در قالب طنز شیرین
یکی از شیوه های فرماندهان فرقه رجوی جهت ایجاد انگیزه میان نیروها و ترغیب آنها برای چند روز بیشتر ماندن در قلعه الموت اشرف دادن وعده و وعید مناصب ومشاغل حکومتی به نیروهای سازمان بخصوص در میان نیروهای جدید الورود و کم سابقه تر بعد از به اصطلاح پیروزی انقلاب نوین بود و در حقیقت سردمداران فرقه رجوی به مصداق موش تو سوراخ نمی رفت یک جارو هم به دمش بسته بود هنوز پایشان به ایران نرسیده در همان قرارگاه اشرف کلیه مناصب ومشاغل حکومتی را به افراد ابلاغ کرده بودند وبراین اساس شهرداران،بخشداران،فرمانداران هر شهر وکدخداها ودهداران هر روستا مشخص شده بود می پرسید چگونه؟
تعجب نکنید چند لحظه با هم به قرارگاه اشرف برگردیم.
رفته رفته عقربه های ساعت به ساعت 30/21 یعنی زمان شروع نشست های عملیات جاری نزدیک می شد افراد بصورت تک تک و با بی حوصلگی خاصی وارد سالن غذا خوری پذیرش که محل نشست های عملیات جاری بود می شدند.سر نشستن در ردیف آخر دعوا بود وهر کس سعی میکرد با نشستن در ردیف آخر صندلی های سالن خود را از دید مسئول نشست مخفی کند تا به اصطلاح سوژه نشود. بازار رونویسی از روی دست یکدیگر داغ بود و افراد بی فاکت از افراد فاکت دار فاکت قرض می گرفتند.
رضا مرادی از فرماندهان چاپلوس وشناخته شده رجوی وارد سالن شده وبر صندلی مسئول نشست قرار گرفت بعد از چند لحظه سوال کرد کی می خواهد گزارش بخواند هیچ دستی بلند نشد سکوت عجیبی سالن را فرا گرفته بود، بد جوری سنگ روی یخ شده بود نگاهی به ردیف آخر انداخت و نام عبد القادر را صدا زد. عبدالقادراز بچه های بلوچ اهل منطقه سراوان بود. آرام آرام در جایگاه سوژه نشست قرارگرفته وشروع به خواندن فاکت هایش کرد وقتی که یکی از لنگه های جورابم را روی بند رخت ندیدم غر زدم که بینه های انقلاب و کوره های بی بدیل حتی از یک لنگه جوراب هم نمی گذرند.
هنوز خواندن فاکت تمام نشده بود که رضا مرادی با عصبانیت بر سرش داد کشید که چرا مارک می زنی. شاید یکی از بچه ها اشتباهی برداشته. توباید روی خودت ببری.کار نکرده خودت را بگی.عبدالقادر دست رونمی کنی.بجای خودت بیرون خودت را روسیاه کردی.حالا بگوببینم چه گرفتی.
عبد القادر: برادر رضا تناقضم این است که چرا این بچه ها هر روز دچار فراموشی می شوند وجوراب ها را بر می دارند.چرا یکبار جوراب های کهنه وپاره را بر نمی دارند.چطور ممکنه یکنفر دیگر جوراب را از بند رخت برداره ومن روی خودم ببرم.خوب هرکس که جوراب بدزده باید روسیاهش کرده چی را ببرم روی خودم جورابهایم را دزدیده اند رو خودم ببرم؟صدای رضا مرادی وتنی چند از نفرات بلند شد. ساکت، نمی خواد جواب بدی فقط گوش کن.رضا مرادی به آرامی توضیح داد ببین عزیز من اول بگو اهل کجایی.
عبد القادر:سراوان
خوب ببین تونمی دانی کجا قرار داری توالان یک رزمنده ارتش مریمی.فردا که انقلاب پیروز شد چه کسی باید این مملکت را بچرخاند ما که نمی رویم از اروپا نفر بیاوریم همین شما شهرداران.بخشداران و فرماندهان حکومت آینده هستید تو فکر می کنی ما وقت داریم دنبال نفر بگردیم.بعد از پیروزی انقلاب ما فقط یکساعت همدیگر را در میدان آزادی می بینیم بعد می رویم سراغ کارمان وممکن است سالیان سال همدیگر را نبینیم.همان روز اول ورود به تهران همگی سلاح ها را در میدان آزادی چاکمه فنگ می کنیم یک جشن کوچک با خلق قهرمان می گیریم ودیگر تمام می رویم پی کارمان مثلا خودتو فرماندار سراوان میشوی.حتما مردم سراوان کلی مشکل آب وبرق و…دارند که تو حتی اگر شب وروز کار کنی نمی توانی حل کنی.خوب حالا برو بنشین وبه جای فکر کردن به لنگه گم شده جورابت وبند رخت به مسئولیت فرمانداری سراوان فکر کن اصلا از همین امشب برو برای خودت برنامه ریزی کن معاونین خودت را انتخاب کن و…
عبدالقادر که خواب فرماندار شدن را نمی دید از اینکه یکشبه به چنین مقام مهمی انتخاب شده در خلوت خود سراز پا نمی شناخت.فردا صبح عبدالقادر در سالن غذا خوری پذیرش در حالیکه تعدادی از همشهریهای بلوچش به دورش حلقه زده بودن با آب وتاب تعریف می کرد که از طرف برادر رضا مرادی به فرمانداری سراوان منصوب شده.در همین لحظه صدای نادر بلند شد که می گفت بیخود من فرماندار سراوان هستم ودیشب در نشست برادرسعید نقاش خودش به من گفت که بعد از پیروزی انقلاب فرماندارسراوان می شوم بحث ودر گیری بین نادر وعبد القادر بالا گرفت و رفته رفته به زد وخورد وفحش وفحش کشی کشیده شده طرفداران دو فرماندار نیز وارد صحنه شدند لحظاتی بعد سالن غذا خوری پذیرش تبدیل به صحنه شدیدترین زد وخورد فرمانداران سراوان وهواداران دو کاندید شده بود.
شاهدان صحنه نیز دم گرفته بودند ایول ایول داش قادر رو ایول.
ایول ایول داش نادر رو ایول.در میان هیاهوی جمعیت و زد وخورد فرمانداران سراوان صدای آرام یکی به گوش رسید که ایول ایول مسعود رجوی را ایول که اینگونه این بنده خداها را سر کار گذاشته.
داریوش (یبر) قنواتی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا