از شنیدن مرگ مهدی افتخاری دلم به درد آمد

خبرمرگش را از به اصطلاح سیمای آزادی شنیدم وحقا که دلم ازآن همه اعمال ظلم وجفا به وی به درد آمد. به واسطه وضعیت فلاکتبارش درمناسبات انتظار نداشتم که بود ونبودش برای فرقه رجوی مهم و حائز اهمیت باشد تا بخواهد خبرمرگش را علنی کرده و یادی از وی بنماید.
خشکم زده بود اخباررا که دنبال میکردم از وی بعنوان مجاهدی صدیق و وفادار به مسعود!! یاد میشد و جالب بود که درآن بازار گرمی پیامی از مریم خانوم درهمین خصوص قرائت میکردند که در ادامه دروغ بافی هایش صدایش هم درآمد که " ناصر تو چقدر با روحیه بودی وهستی که من ازتو روحیه میگرفتم ومیگیرم!! " به ایشان باید عرض کرد توچقدر وامانده ای که ازشخص بیمار روحی روانی بدبخت و ذلیل و ناتوانی مثل ناصرکه البته خود محصول بلافصل مناسبات فرقه گرایانه تو و شوهرت مسعود است، انگیزه و روحیه می گرفتی و میگیری!!؟. درمقدمه بگویم که مهدی افتخاری معروف به ناصر با لقب فرمانده فتح الله به واسطه برخورداری وپذیرش پیشبرد فرارمسعود رجوی و اولین رئیس جمهور ایران بنی صدر درموضع فرمانده، ازسال 64 به بعد بتدریج ازبالاترین سطوح تشکیلاتی به پائین ترین سطح تشکیلاتی تنزل رده داشت تا جایی که درمناسبات به هیچ انگاشته میشد. درسرمای زمستان سال 63 بود که خودم دوران هنگ وآموزش مقدماتی را درپایگاه مرزی جلیلی را میگذراندم خیلی جوان بودم و پرانرژی و با حرارت و شور و حال و البته ناپخته و بی تجربه و احساسی. اولین بارم بود که درهمان ایام مهدی افتخاری با نام مستعار ناصر را میدیدم.
به اقتضای چارچوب فکری واعتقادی وتشکیلاتی وقت با دیدنش سرازپا نمی شناختم با قدی کشیده، با روحیه ای سرشاروچهره ای شاداب وخندان درلحظه همگان را جذب شخصیتش مینمود طوری که دلم میخواست درخلوت خودم ساعتها به تماشایش بنشینم. درمدت کوتاهی بعد درسرفصل به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک وبا شروع نشستهای مغزشویی والقائات فکری درخصوص ضرورت شکل گیری ازدواج تشکیلاتی مسعود ومریم درسال 64 ناصررا درموضع مسئول نشست به اتفاق جمعی دیگرازفرماندهان دیدم که قراربود سایرین را درفهم تصمیم ایدئولوژیکی مسعودخان بانقلاباند یعنی که مغزشویی کند.
ولیکن قیافه اش وسکناتش دیگرآن ناصرسابق نبود وبتدریج روبه خمیدگی میرفت وازآن پس خودش نیز به واسطه مخالفتش با فیل هواکردنهای رجوی تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک تحت برخورد و تنبیه تشکیلاتی قرار گرفت و روحیه اش بغایت به سردی گرائید ولیکن به صرف سازمان نبود که وضعیتش را درمناسبات علنی واکتیو کنند و لذا کج دار و مریز با وی تنظیم میکردند ویک جورهایی حفظش میکردند تا دروقت مناسب بتواند پاسخ گستاخی هایش را بگیرد. درمقطع عملیات فروغ جاویدان با وجودی که بشدت مساله داربود فرماندهی یک محورعملیاتی را به وی سپردند که خودم نیزدرهمان محورعملیاتی به واسطه عدم انطباق تشکیلاتی با تنزل رده درموضع فرمانده گروه شرکت داشتم. درآخرین روزعملیات وشکست سنگین وبا فرمان عقب نشینی به دامن صدام هنگامی که فرمانده تیپ ما علی خدایی صفت با نام مستعارحسین ادیب با شلیک یک گلوله به پای خودش نوعی خودزنی کرده بود که زودی ازمحرکه جنگ نابرابرخلاصی یافته وبه عقب رانده شود، به تیپ تحت فرماندهی فائزه (زهرا رجبی) وصل شدم. هنگام بازگشت وعقب نشینی درشهراسلام آباد غرب با اکیپ فرماندهی با حضورمحمود قائمشهر(محمود مهدوی) و زهرا رجبی برخوردم وازمن خواستند که انجام یک ماموریت مهم را بپذیرم. درابتدا ازاینکه گمان میکردم ماموریت روبه جلو باشد به بهانه خستگی از پذیرش آن امتناع ورزیدم ولیکن محمود قائمشهرخلاصم کرد وگفت با سه دستگاه خودروی کاسکاول میخواهم سوژه ای را به عقب برگردانی و یکراست به اشرف برسانی وازنتیجه آن نیزمرا مطلع سازی دراین هنگام زهرا رجبی نیزبا نگاه رضایت بخشش ازاین ماموریت مشوق من شد که زودی دست به کارشوم وسوار خودروی کاسکاولی شوم که درانتظارم بود.
درما بین راه وعقب نشینی به سمت کرند ونهایتا اشرف مشغله ذهنی ام شخص سوژه ای بود که حاملش بودم وکنجکاوبودم این شخص چه کسی است وموضوع چیست!؟
به شهرکرند که رسیدیم دستورتوقف اکیپ را دادم تا اندک استراحتی داشته باشیم وشخصا به بهانه خرید خوراکی ونوشابه ازکاسکاول پیاده شدم وبه منظورشناسایی سوژه که درخودروی کاسکاول دوم نشسته بود وارد کاسکاول شدم تا خوراکی ونوشابه را بین سرنشینان خودرو ازجمله شخص سوژه توزیع کنم. وقتی نگاهم به داخل خودروافتاد شوک ورم داشت واقعا درست می بینم!؟ درکمال ناباوری دیدم که ناصر یعنی مهدی افتخاری درصحنه جنگ بریده بود وکف کاسکاول با روحیه درب و داغان چمپاتمه زده بود وتازه فهمیدم ماموریت مهم من انتقال یک جنازه به اشرف بود!! ازآن تاریخ یعنی پنجم مردادماه 67 تا لحظه مرگش یهنی بتاریخ 26/3/90 چیزی حدود 23 سال مهدی افتخاری با تحمل شداید فراوان ازسوی سران سازمان خصوصا مسعود ومریم، کج دارومریز در زندان رجوی با ذلت ماندگارشد ونهایتا چونان یک معتاد خمیده درگذشت که البته بغایت تاسفباربود صرفا بمثابه یک تجربه تلخ درجریان یک فرقه به تمام معنا مخرب و خانمانسوز که امیدوارم عبرت آیندگان خصوصا نسلهای جوان ما باشد.

خروج از نسخه موبایل