یادی از مقاومت یاران

او وقتی می گفت بریده! یعنی کسی که از خدا و خلق و سازمان مقدسش! بریده و از این پس جز فساد و ویرانی کار دیگری ندارد. بریده پس از خروج از سازمان، به ناچار باید به دنبال زن و الکل و قمار و فساد و بی قیدی و سرقت و جاسوسی و مزدوری و خیانت و تبهکاری و غیره برود. یعنی همه آن چیزهایی که خالق بریده در خود داشت و از ترس برملا شدنش، به دیگران نسبت می داد تا آن معایب را ظاهراً از خودش دور و به مخالفینش نسبت دهد و آنان را مورد تحقیر و ترور شخصیتی قرار دهد. در حالی که بریده در جا، جای دیگر هم چنان القاب تحقیرآمیز دیگری را بر روی شانه های ضعیفش به یدک می کشید. اگرچه در همه جای این جهان آدم می تواند در اثر ضعف و یا قوت، به آن چه که رهبر ادعا می کرد مبتلا گردد، با این وصف اما من شاهد خلاف آن چه که خالق بریده تصور و آرزو داشت، بودم. فرجام بعضی ها دقیقاً عکس آن چه گفته می شد از آب در آمد. رضا، یکی از خروار نمونه هایش بود. طی سال 1377 که دو بار به بغداد رفتم، هر دو بار او را دیدم. اهل اصفهان، 40 سال سن داشت، ورزشکار بود و با لهجه غلیظ اصفهانی حرف می زد و سال ها به خاطر هواداری از سازمان در انفرادی زیسته بود. مدتی همراه با زن و فرزندش در کانادا و آمریکا از سازمان طرفداری می کرد و سرانجام بنا به خواست سازمان همه امکاناتی که پس از سال ها در غربت به دست آورده بود، به کنار گذاشت و به عراق و اردوگاه اشرف رفت. داستان وصل و فصلش بسیار زیاد و مانند سایر اعضایی است که وقتی داخل سازمان می شوند و اهداف خود را مغایر با آن چه که دیدند می پندارند. به هر حال رضا طی مدت دو باری که من او را از نزدیک دیده و رفاقت داشتم، هر دو بار مقاومت سختی از خود نشان داد که برایم جالب بود و جای شگفتی داشت. او برای بار اول که فروردین ماه آن سال بود، زمانی که برای یکی از دوستانش ترجمه می کرد با نیروهای عراقی و مجاهدین درگیر شده و جراحت برداشت و برای بار دوم یعنی خردادماه که برای کمک به دوستانش به بغداد رفته بود، دستگیر شده و سر از زندان و انفرادی در آورد. این نوع زندان هم آزمایشات و سختی های خود را به دنبال داشت، از تیرباران مصنوعی تا انواع تحقیر و ترس و کتک کاری و النهایه زندگی در سلول انفرادی در تاریکی محض و با حداقل امکانات. روزانه دو الی سه بار درب سلول انفرادی ما برای رفتن به دستشویی باز می شد که من بعضی دفعات پس از بازگشت به سلولم، ابتدا به سلول مجاور که رضا آن جا زندانی بود سرکی می کشیدم تا ببینم او هنوز زنده است و احوالش در این لحظات سخت بحرانی، چگونه است! وقتی می دیدم که زندانبانان به او شعمی دادند تا غذایش را ببیند و بخورد، کمی آرام می شدم. ولی بازهم نگران احوالش بودم و غبطه می خوردم از این که چرا من در سلول روشن و او در سلول تاریک به سر می برد. چون به هر حال مابین یک سلول تماماً روشن و سلولی که شبانه روز تاریک است، فرق زیادی است. در تاریکی محض آدم حتی نمی تواند بداند غذایی که می خورد چیست و چه گونه است! ای کاش زندگی آدم ها مانند رویش گیاه در جنگل بود. ولی این چنین نبود و نخواهد بود. و گاه آدم ناچار است برای حفظ ارزش هایی که خود خلق کرده و یا به ارث برده و به امانت نزد خود دارد، رنجی را تحمل کند و مقاومت کند. رضا که یک جوان ایرانی و جداشده از مجاهدین خلق بود و جرمش را زندانبانان عراقی به مزاح بلندی موهای سرش قلمداد می کردند، ولی در اصل جرم و گناهش مقاومت در مقابل بی عدالتی و ستم بود، سرانجام به مدت 720 ساعت با سر و صورت و بدن شکسته بی وقفه در سلول انفرادی و در تاریکی محض مقاومت کرد و این مقاومت برای من قابل احترام است و به گمانم درسی است برای کسی و کسانی که گمان می کردند بریده، باید همان شود و همان کند که ما زمینه اش را آماده کردیم و آرزویش را داریم و شعارش را می دهیم. ای کاش ذره ای از این دست، از این نوع عصیان و شورشگری و اعتراض و مقاومت رضا، در رگ های همرزمان سابقش می بود که سالیان درازی است به عبث در ارودگاه اشرف شبانه روز بر طبل جهالت می کوبند و شعار مقاومت سر می دهند!

خروج از نسخه موبایل