نگذار دیدارمان به قیامت شود زهرا جان سلام
بشنو از نی چون حکایت می کند از جدائی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
نمی دانم آیا دستانم قادر به نگه داشتن قلم هستند و آیا می توانم اشک هایم را مهار کنم.
زهرا جان، اسمت قلبم را به لرزه در می آورد و اشکم را جاری می کند چطور می توانم با تو صحبت کنم مگر می شود خاطرات را به روی کاغذ آورد پاییز با آن همه زیبایی بسیار لذت بخش و انگار بیشترین خاطرات من از پاییز و زمستان است. زهرای عزیزم از کجا شروع کنم و چگونه به پایان برسانم نمی توانم و قادر نیستم راستی چقدر زود دیر شد و من نتوانستم ترا بفهمم و درکت کنم. چه سختی و زجری کشیدی. فرهاد رفت به امید رسیدن به تو و تو را با خود برد. مسئله تو عشقی بود نه سیاسی و ناخواسته آلوده این کار شدی ای کاش برادران ما مخالف ازدواج شما نمی شدند و تو الان آنجا نبودی.
مثل خیلی از دوستان و خیلی انسان های دیگر به زندگیت ادامه می دادی. زهرا جان این چیزها ارزشی ندارد جان عزیز خود را از سر راه نگرفتی که بیهوده از دست بدهی چون اینجا همه در آرامش دارند زندگی می کنند. عمر و جوانی عزیز خود را از دست نده چقدر دوست داشتی بچه دار شوی و یک زندگی معمولی و عادی داشته باشی نگذار بیش از این حسرت چیزها از دست رفته را بخوریم. زهرا جان خنده از لبت کنار نمی رفت با چشمان مشکی و درخشان که شادی در آن موج می زد ولی افسوس دیگر از آن چشمان خبری نیست آخرین عکس ترا در منزل جعفر دیدم و حسابی گریه کردم. زهرای من پژمرده و غمگین و دنیای غم در نگاهت بود آه می شود دوباره ترا ببینم و خودم را به آغوشت بسپارم و همه چیز را فراموش کنم. زهرا تو اینقدر بی رحم نبودی. چگونه می توانم ترا ببینم هر جا بگی می آیم. عراق، اروپا و هر جای دنیا، بگذار به آرامش برسم نگذار بیش از این عذاب بکشیم.
خودت می دانی من مثل تو نیستم یعنی هیچ یک از برادران و خواهر مثل تو نبودیم تحمل دوری و عذاب تو را ندارم یک تلفن بزن این اجازه را هم نداری؟ زهرا جان اگر زندانی هم بودی حق ملاقات و تلفن زدن را داشتی، تو خودت می دانی خانواده ما نه اهل پول و رشوه و یا آدم فروشی نیستند من چطور می توانم خائن باشم به کجا رسیدم و چی دارم به جز یک دل پر از درد و رنج، چطور دلت می آید به ما تهمت بزنی و چطور سازمان شما ما را خائن و مزدور خطاب می کند؟
جعفر و مرضیه خواهر کوچک و زیبای ما که تو مادرش بودی و سالها در نبود تو عذاب کشید تا توانست مرا تحمل کند هر دوی آنها منتظر تو هستند و لحظه شماری می کنند تا پیش آنها بروی و اقلا باقی عمرت را در آرامش و به عنوان یک انسان معمولی که راحت بتواند هر جا که دلش بخواهد برود سینما و پارک یا آزادانه در خیابان راه بروی و زندگی کنی. مرضیه برایت اتاق آماده کرده و امید دارد روزی پیش او بروی.
من همیشه تصورم این بوده هر وقت دلت خواست می توانی به نزد ما بیایی، نمی دانستم که تشکیل فرقه می دهید حتی چنین تصوری را نداشتم که در درون تشکیلات گیر افتاده و حتی اجازه تماس تلفنی را نداشته باشی!
زهرا جان من خیلی تنها هستم و این تنهایی مرا از پای در می آورد هیچ انگیزه ای ندارم و هیچ چیز مرا خوشحال نمی کند و لذت بخش نیست نگذار بیش از این بچه هایم مرا در رنج و عذاب ببینند هیچ کس از دلم خبر ندارد. نمی دانم کی این دوری به پایان می رسد پس خواهش می کنم کاری بکن تا خاطرات جدید و خوبی در ذهنم و حافظه ام نقش ببندد نگذار برادران ما که با ازدواج تو مخالفت کردند بیش از این در عذاب و خود را سرزنش کنند. التماس می کنم با جعفر و مرضیه که هر دو آنها برای تو عزیز هستند در تماس باش به چشم خواهر حق آنها هست تو فقط متعلق به خودت نیستی. زهرا جان می خواهم صدایت را بشنوم و نگذار دیدار به قیامت شود.
فاطمه گنجشکی – بابل