سفر به سرزمین اسیرکش – قسمت سوم

غروب جمعه 18 آوریل که از گورستان مجاهدین معروف به مروارید، به بخش اسکان خانواده ها بر می گشتم، در این فکر و تامل به سر می بردم، گر چه این همه خون در راه اهداف جنگی صدام حسین و برای به دست آوردن دلارهای خونین، ریخته شد و، گرچه آنان که رفتند برای امری انسانی و آزادی به اینجا آمده بودند، باز خوشا به حالشان که رفتند و نماندند تا اینجا بمانند و لحظه به لحظه، بمیرند و این بار بسا نازل تر از قبل بمیرند؛ اگرچه فرار و زیستن و مقاومت در مقابل زور و جهل و فریب، گزینه عالی تری است. قرار شد تا شب نشده از خانواده ها خداحافظی کنیم و به سمت بغداد برگردیم. راستش از بودن در جمع خانواده ها سیر نشده و کماکان دوست داشتم، اگر مشکلات کاری و زندگی نبود، چند روزی را در جمع آنان سپری کنم و بیشتر به حرفها و درد دل شان گوش کنم. با دوست نازنینم حسن عزیزی که اکثر وقتها همراهم بود و در کنار نخلهای کوچک قدم می زدیم، گفتم که برای آخرین بار دوست دارم در جمع خانواده ها یک چای و خرمای تازه بخوریم و بعد به سمت بغداد برویم. اتفاقاً درون بنگال به اندازه کافی خرمای تازه وجود داشت و ما پس از این که کمی خرمای تازه را با چای خوردیم، مابقی را با خودمان به بغداد آوردیم. در حین خداحافظی از خانواده ها، در چشمان اکثر آنها تمنا و صبر و انتظار و ترس را می دیدم، مانند آنچه که بر روی دیوار بنگال نوشته بودند، اندکی صبر، سحر نزدیک است. جملگی با صبر و نگرانی، منتظر نجات فرزندان خود بودند، فرزندانی که سالها در انتظارشان به سر برده و یا برای نجات شان سالها تلاش کرده بودند. به هر حال هنگام غروب و زمانی که تاریکی پایین آمده بود، با تک تک اعضای خانواده های مازندرانی و تنی چند از خانواده های دیگر شهرها و دیگر دوستان خداحافظی کردیم. ولی من شخصاً قبل از این که به بغداد برگردم، در اینجا لازم می دانم از سه تن افرادی که به طور ویژه در انتظار بستگان و عزیزان خود در اردوگاه اشرف، به سر می بردند و در این راه تا فرا مرز طاقت انسان تلاش کرده و انسانهای به غایت دوست داشتنی بودند، به طور ویژه نام ببرم و برایشان دعای خیر و آرزوی پیروزی بکنم. خانم ثریا عبداللهی، خانم میرزایی و آقای مصطفی محمدی. 1ـ خانم ثریا عبداللهی، از آستارا به اردوگاه اشرف آمده بود. حدود دو سال پشت سیم های خاردار، تلاش ویژه برای نجات پسرش و دیگران انجام داده بود. او در این راه بس که همت و پشتکار به خرج داده و فعالیت کرده بود، سربازان عراقی به او لقب ژنرال عبداللهی داده بودند. خانم عبداللهی تعریف می کرد، یکی از روزها که پشت سیم های خاردار و رو در رو با اعضای فریب خورده، به دعوا و مشاجره مشغول بودم، یکی از فرماندهان مجاهدین با طعنه به من گفت، ژنرال عبداللهی! حکومت دارد سقوط می کند و آنگاه درجه ات را از دست خواهی داد، من نیز در جواب گفتم، من کاری به حکومت ندارم و هر اتفاقی بیافتد من درجه ام را حفظ خواهم کرد. به هر حال این خانم صلابت و پشتکاری و نوع دوستی از چهره و کلامش هویدا بود. او طی دو سال تقلا و بی قراری پشت سیم های خاردار اردوگاه اشرف، عزمش را جزم کرده بود تا یگانه فرزندش را از چنگال جهل و فریب و خطر، نجات دهد. یک بار که با او حرف می زدم، خواستم بدانم او با چه انگیزه و چقدر در این راه پایدارست، پاسخ شنیدم، تا پسرم را نجات ندهم و دامادش نکنم، از پای نخواهم نشست. به او اطمینان خاطر دادم که با این پشتکار و انگیزه ای که دارد، نه این که پسرش را آزاد کرده و دامادش خواهد کرد، بلکه اگر خدا بخواهد به مابقی آرزوهایش نیز خواهد رسید. 2ـ خانم میرزایی، زن میان سال و وفاداری که از غرب ایران به اینجا آمده بود، بیش از سی سال از عمرش را در انتظار مردی نشسته بود که نشان آن مرد را در اسارتگاه مجاهدین داده بودند. خانم میرزایی، زمانی که اولین پسرش به دنیا آمده بود و همسرش در جبهه جنگ ایران و عراق مشغول جنگ بود، تا به امروز همسرش را ندیده و هیچ ارتباطی با او ندارد، فقط می داند که زنده و اسیر است. خانم میرزایی به همراه پسر جوانش که هم اکنون سی سال از عمرش گذشته و هنوز پدر اسیرش را ندیده است، برای نجات پدر و خانواده کوچکش، ماهها در انتظار به سر می برد و در جمع خانواده ها مشغول تقلا و تکاپو است. روزی که نهار را در جمع دوستان و خانواده ها صرف کردیم و خواستم از آشپزش تشکر کنم، وقتی دانستم که این خانم چنین دست پخت خوبی دارد، با مزاح به او گفتم، دست پخت به این خوبی دارید، وفاداریتان هم حرف و حساب ندارد، پس چرا همسرت با شما چنین کرد؟ ولی باز خدا را شکر، با این همه بدشانسی که شما آوردید، او از شانس خوبی برخوردار است و حتم دارم، خانواده کوچک تان نجات خواهد یافت. 3ـ آقای مصطفی محمدی، که به همراه همسرش از کشور کانادا به دیار اسارت آمده بود، تقریباً آشناتر و معروف تر از دیگرانی بود که تا به حال و برای اولین بار می دیدمشان. مصطفی با خود کامپیوتری داشت که داخلش عکسها و فیلمهای زیادی از درون اردوگاه اشرف و اعضایی که آنجا اسیر بودند، وجود داشت و من نیز با اشتیاق حدود یک ساعت به تماشای مکانها و اعضایی بودم که برایم جالب بود و تازگی داشت. او حتی تصویر زن مجاهدی را به من نشان داد و گفت که آن زن مسئول سمیه ما بوده و از این بابت او را به خاطر سپردم که او پس از 21 سال دوری از تنها فرزندش که در آلمان زندگی می کند، هنوز جورابهای کوچک فرزندش را به یادگار دارد و هر روز صبح که از خواب بیدار می شود، به بوییدن جورابها مشغول می شود. مصطفی محمدی و همسرش آن گونه که من تا به حال شنیده و او سخن به اعتراف گشود، می بایست یکی از بزرگترین معترضان به دستگاه اسارتبار مجاهدین خلق بوده باشد. او از همه پولهای کارگری و زندگی خود و خانواده اش در کانادا، بیش از 400 هزار دلار را برای مخارج 20 بار سفرهای خطرناک به بغداد و اردوگاه اشرف، هزینه کرده و در این راه موفقیت هایی هم داشته است، اگرچه هم اکنون دختر نازنینش سمیه در چنگال جهل و فریب و به بهانه مبارزه، اسیر است. به عقیده ام، مصطفی و همسرش محبوبه، با چنین خصایل انسانی و پشتکار و اراده، سرانجام سحر و روشنایی و آزادی را خواهند دید و سمیه را به آغوش خواهند کشید. این قانون کائنات است و هیچ دیوار اسارتی در مقابل خواست و آرزو و اراده انسان، دوام نخواهد آورد. پس از این که با جمع دوستان به بغداد رسیدیم، قرار شد شب را استراحت کنیم و فردای آن روز را مهمان کنفرانسی در بغداد باشیم. شنبه 19 آوریل، مصادف با کنفرانس بزرگی در بغداد و در راستای اولتیماتوم به رهبران لجوج و خودسر مجاهدین بود. تعداد دوستانی که از اروپا رفته بودیم و ایضاً خانواده ها و دوستان دیگر متحصن در اردوگاه اشرف نیز در این کنفرانس مهمان بودند. همچنین صدها شهروند عراقی و به ویژه دهها تن از مراجع قضایی و دولتی و مسئولین استان دیالی در این کنفرانس شرکت داشته و بعضاً به ایراد سخنرانی پرداختند. از دوستان ما محمدحسین سبحانی به ایراد سخنرانی پرداخت و مواردی که در زندانهای مجاهدین بر او گذشته بود را شرح داد. از جمع خانواده ها نیز خانم ثریا عبداللهی به ایراد سخنرانی پر شور به همراه شعری در ارتباط با اسارت فرزندش اجرا نمود. از سخنرانان دیگر این کنفرانس هشدار و اعتراض، خانم مریم سنجانی بود و در همان حال مصطفی محمدی بدون رسیدن به سن سخنرانی و بی طاقت از آماده سازیهای دیگر، درد دل سوخته اش را عیان نموده و تمام جمعیت بهت زده سالن را متوجه احوال خانواده و دختر اسیرش سمیه کرد. مصطفی باز هم با رفتار و دق دلی که از اسارت دخترش سمیه داشت، به عیان و نزد همه مسئولین و مردم عراق ثابت کرد، ظلم و ستم و فریب و اسارت، اصالت ندارد و تنها صلح و دوستی و آزادی و عشق است که اصالت داشته و پا برجا خواهند ماند. یکشنبه 20 آوریل، قرار شد من و محمدحسین به دلیل مشکلات کاری و ویزا، از جمع دیگر دوستان خداحافظی کنیم و آنان را در کنار خانواده ها باقی گذاریم. با این وصف و قبل از این که ظهرهنگام عازم فرودگاه بغداد شویم، صبح این روز با دوستان حسن عزیزی و مصطفی محمدی، به سمت شهر بغداد حرکت کردیم. از محل اقامت ما تا بازار شارجه، حدود یک ساعت راه بود که ما تمام این مسیر و ویرانه های به جای مانده از دوران جنگ را پیاده طی کردیم. حسن با آن که بیماری قلبی داشت، با این وجود طاقت آورد و مسیر شارجه را طی کردیم. هدفم از رفتن به بازار، خرید یک جفت پوتین آمریکایی بود. همچنین یادگاری بود از چندین بار رفت و آمدم به بغداد و احساس می کردم که این بار دفعه آخر خواهد بود که من به بغداد آمدم و اگر خدا بخواهد، ما و مردم ایران در کشور عراق مشکل اسارت نداشته باشیم. برای بعضی دوستانم خرید یک کفش آمریکایی از شهر بغداد قدری تعجب آور بود، ولی برای من حکمت دیگری داشت. دفعه قبل و سه سال پیش که من برای کمک به اسرای اشرف، به بغداد آمده و خودم اسیر شده بودم، در اسارت و سلول انفرادی، تنها چیزی که برایم باقی مانده و می توانستم ساعتها با آن حرف بزنم، کفشهایم بودند که آنها را از آلمان خریده بودم. بعدها فهمیدم از کفشهایم کار دیگری هم ساخته است و آن مخفی کردن مقداری نوشته هایم بود. به هر حال کفشهایم نه در بیرون سلول، بلکه در درون سلول نیز از چند منظر کمکم بودند و اینها دلایلی برای خرید یک جفت پوتین آمریکایی از بازار شارجه بود. در اینجا گرچه بعضی از حرف و حدیث ها ناگفته مانده و یا از قلم افتاده اند، با این وجود سفرنامه ام را به پایان می برم و از خداوند بزرگ برای خانواده های منتظر در پشت سیم های خاردار اردوگاه اشرف، صبر و استقامت و برای اسرای باقیمانده در اشرف، نجات و آزادی را آرزو می کنم. پایان

خروج از نسخه موبایل