بازگشت صادق خاوری به وطن و کانون پر مهر خانواده – قسمت دوم

مسئول انجمن ضمن تبریک و شادباش بمناسبت بازگشت آقا صادق به کانون گرم خانواده اش اظهار داشت: بفرمایید شما که نه تنها عنصرسیاسی نبودید بلکه کمترین آشنایی هم با اسم مجاهدین نداشتید پس چگونه شد که سرازپادگان اشرف درآوردید!؟
آقا صادق که در دو طرف خود پدر و مادرش را داشت و وسط آنان نشسته بود با کشیدن آهی گفت حقیقتا هیچگونه آشنایی با سازمان نداشتم ومشغول زندگی ام بودم و با آرایشگری زندگی می گذراندم و چندماهی بود که ازدواج کرده و زندگی مشترکی را با خوشی دنبال میکردم که بی آنکه بفهمم به بهانه داشتن اشتغال بهتر با درآمد بیشتر فریب رابط سازمان را خوردم و طعمه آنان شدم. درادامه به اتفاق داریوش بال افکنده که چندی پیشتر فرارکرده و به وطن بازگشت و الان در این جلسه حضور دارد با آن رابط به ترکیه رفتیم. پس ازمدتی با پیشنهاد رابط خود فروخته سازمان مبنی براینکه لازمه و مستلزم رفتن به اروپا این است که اول به عراق برویم ومتعاقبا ازآنجا به هر کشور اروپایی که خواستیم برویم.

به عراق که وارد شدیم یک راست سر از پادگان اشرف در آوردیم و بشدت شوکه شدیم و حس کردیم که در دام آدم ربایان فرقه رجوی افتادیم و به اسارت کشیده شدیم. لذا درهمان بدو ورود لب به اعتراض گشودیم که درهمین نقطه تمام کنید و ما را به ترکیه برگردانید که از جانب سران تشکیلات مخوف رجوی پاسخ شنیدیم که تا سرنگونی نظام ایران! مهمان ما هستید وچنانچه کوچکترین خطایی بکنید تحویل صدام و زندان ابوغریب خواهید شد واینگونه بود که بی آنکه بخواهم ده سال ازعمرم را به بطالت گذراندم واحساس کردم که زندگی را باختم و دستم ازهمه جا تهی گشته است.
یکی ازاقوام آقا صادق پرسید خب این ده سال را چگونه درفرقه رجوی سپری کردید!؟
آقا صادق گفت حقا بازگوکردن خاطرات تلخ دوران اسارتم بسیار سخت و آزاردهنده است.
این ده سال برایم یک عمر تمام شد چرا که اساسا طعمه ناچسبی برای سازمان بودم لذا درهمان اوایل ورودم درخواست خروج کردم ولی آنقدراز جانب سران تشکیلات رجوی تحت فشار روحی بودم که ناگزیرهر بار درخواستم را پس میگرفتم و درهمان اسارتگاه باقی می ماندم. مدام می خواستند با جلسات مغزشویی اشخاص مثل من را در دام خود گرفتار بکنند و اینطور وانمود کنند که به اختیار خود درآن سازمان جهنمی ماندگار شده ایم!
مسول انجمن به اقتضای تجارب تلخ حضور خود در فرقه رجوی به وضوح آقا صادق را درک میکرد و دیگرنمی خواست جشن جلسه بازگشت وی را کمرنگ کند لذا مسیر بحث را عوض کرد وگفت دیگر بس است انشاء الله که به منزل خود رفتید اگر خواستید دوران اسارت خود را روی یک کاغذ سفید مکتوب کن تا خودت را تخلیه کنی ودرکنارخانواده ات به آرامش برسید.
حالا مقداری هم ازلحظات شیرین خود واینکه ازدام فرقه رجوی خلاص شدی برایمان بفرمایید.
قبل ازاینکه آقا صادق توضیحی درپاسخ به سوال فوق الذکر بدهد مادرش در حالیکه از شدت شوق اشک می ریخت گفت خدا را شکر میکنم که پس از ده سال چشم انتظاری فرزندم را درآغوش گرفتم. خدا به تمام کسانیکه دراین امرخیر و انسانی در راستای آزادی فرزندم و بازگشتش به وطن و خانه اش کمک کردند سلامتی بدهد ودلم میخواهد تمام بچه های دربند رجوی آزاد شوند وبه ایران بیایند.
من خودم چندماه پیشتر با وجود داشتن مریضی و کسالت ازانجمن نجات خواهش کردم که به عراق وپادگان این لعنتی ها بروم تا فرزندم را ببینم شاید که بتوانم با خودم به خانه برگردانم. دوهفته به اتفاق شماری دیگرازخانواده ها دم درب پادگان به تحصن نشستم وصادق را با بلندگو بارها صدا کردم ولی……….وقتی صادق اشک ریختن مادرش را دید رو به مادرش گفت از قضا من صدایت را شنیدم و حس کردم که تن دادن به اسارت بس است و تصمیم قاطع گرفتم که با فرار از زندان رجوی نزد مادر گلم برگردم خب حالا که درکنارت هستم و خواهش میکنم دیگر گریه نکنی. درهمین حال یکی ازحاضرین درجلسه با پخش شیرینی گفت دهانتان را شیرین کنید و آرزو کنیم که به کوری چشم رجوی تمام آن بچه ها که والدین شان چشم انتظار هستند از جهنم رجوی فرار کنند و نزد خانواده هایشان بازگردند.

آقا صادق درادامه اندر شرح فرارش از زندان رجوی توضیح داد که حقیقتا وقتی صدای مادرم را از بلندگو شنیدم به زندگی امیدوارشدم و بتدریج طرح فرار ریختم و توانستم دونفر دیگر از اعضای ناراضی را با خودم از زندان رجوی رها بکنم. الان هم حس خیلی خوبی دارم که در کنار پدر و مادر و سایراقوام و نزدیکان خودهستم واز این بابت شاکر خدا هستم و خوب است اشاره بکنم وگواهی بدهم ازوقتی که ازسیاج پادگان فرارکردم ونزد نیروهای عراقی محافظ اشرف رفتم ومتعاقبا خانواده های متحصن مقابل پادگان را زیارت کردم سپس به هتل بغداد رفتم والنهایه به وطن بازگشتم برخلاف القائات تشکیلات دروغین فرقه رجوی، هرچه دیدم محبت بود وکمک انسانی تا اینکه الان درخدمت شمایان هستم.

خروج از نسخه موبایل