در قرارگاه اشرف قحطی عاطفه و احساسات است

خاطرات و گفتگوهای زیادی از افرادی که روزگاری را در فرقه رجوی گذرانده‌اند خوانده‌ام و کمابیش از همه آنها درباره فضای قرون وسطایی اشرف و کل مجموعه فرقه رجوی شنیده‌ام. اینکه همه چیز در کنترل جمع است، جمعی که در آن هیچ کس به دیگری اطمینان ندارد و حالا به قول محمود دشتستانی که این گفتگو را با ما انجام داده است او حتی به اکبر محبی رفیق 30 ساله‌اش هم اطمینان نداشته است که حرفی در گوشی با او بزند. ذهن افراد در فرقه رجوی کنترل می‌شود و باور کنید که تا قبل از این مصاحبه هم فکر می‌کردم که شاید اگر من در این دام می‌افتادم اینگونه فریب نمی‌خوردم اما محمود دشتستانی از نوع دیگری بود. دشتستانی نوجوان 16 ساله‌ای بوده که هنگام تردد در جاده آبادان ماهشهر به اسارت عراقی‌ها در می‌آید و در سال 68 بعد از حدود 10 سال اسارت وقتی با پیشنهاد بازگشت به ایران توسط مجاهدین مواجه می‌شود، آن را می‌پذیرد. آنچه باعث شده تا دشتستانی فریب خورده و بعد حضورش در اشرف تداوم پیدا کند اول ناآگاهی بوده و دوم روش‌های کثیف فرقه رجوی برای تداوم و تشدید این ناآگاهی و با سواستفاده از آن کنترل کردن ذهن افراد. در اشرف باید هر چه از ذهنت می‌گذرد و نمی‌گذرد را مرتب در جمع بیان کنی تا ذهنت از کنترل رئیس فرقه خارج نشود اما در آنجا هم یک استثنا هست. تو حتی جرأت نداری در ذهنت دلیل غیبت نزدیک به 10 ساله آقای رئیس را از نظر بگذرانی. شاید این گفتگو از این نظر که با یکی از اعضایی است که قبل از پیوستن به فرقه مجاهدین سابقه ذهنی در رد یا تایید آنها نداشته است جدید و جالب باشد. جناب آقای دشتستانی لطف کنید برای شروع مصاحبه یک معرفی اجمالی از خودتان برای ما بیان کرده و توضیح دهید که چگونه جذب فرقه مجاهدین شدید؟ دشتستانی: بنده محمود دشتستانی و متولد 1343 هستم. سال 59 توسط نیروهای عراقی در جاده آبادان ماهشهر در حالی که یک نوجوان بودم به عنوان یک غیر نظامی به اسارت درآمدم و تا سال 68 در اردوگاه‌های نگهداری اسرا بودم. اواخر دوره اسارت یعنی بعد از قبول قطعنامه از سوی دو طرف جنگ در اردوگا‌ه‌های اسرا تبلیغات وسیعی درباره فواید و مواهب پیوستن به فرقه مجاهدین و به اصطلاح ارتش آزادیبخش می‌شد و مجاهدین این موضوع را به شدت در تلویزیون خودشان هم تبلیغ می‌کردند. یکبار یکی از نمایندگان مجاهدین به اردوگاه ما آمد و با توجه به اینکه ما در اسارت اطلاع و خبر دقیقی از اوضاع و احوال بین‌المللی و وضعیت داخل کشور نداشتیم به ما وعده‌های شیرینی داد که اگر به ما بپیوندید ما تسهیلات خوبی برای شما فراهم می‌کنیم و راحت‌تر شما را به ایران باز می‌گردانیم. از سوی دیگر اگر شما در اردوگا‌ه‌های عراقی بمانید هیچ تضمینی برای آزادی سریع شما نیست چرا که مشخص نیست مبادله اسرای ایران و عراق چقدر و تا چه زمانی به طول بیانجامد. به هر ترتیب تحت فشاری که ما آن موقع در اردوگاه‌های نگهداری اسرا تحمل می‌کردیم و همان بی‌اطلاعی که از اوضاع داشتیم فریب خوردیم و به اردوگاه اشرف پیوستیم و امیدوار بودیم که نهایتا بعد از یکی دو ماه با تسهیلات و امکانی که مجاهدین برای ما فراهم می‌کنند به ایران باز می‌گردیم. سقوط از چاله عراق به چاه اشرف تعداد تقریبا زیادی شدیم از کسانی که تصمیم گرفتیم به اشرف بپیوندیم. روز 21 خرداد سال 68 بود که بالاخره وارد زندان تازه خودمان در اشرف شدیم. بعد از یکی دو ماه که از ورود ما به اشرف گذشت پرسیدیم که چرا ما را به ایران نمی‌فرستید مگر قرار نبود چنین کاری کنید که در جواب گفتند که ما اخیرا تعدادی را به ایران فرستاده‌ایم ولی همه آنها اعدام و تیرباران شده‌اند و بعضی‌ها هم به زندان‌های 20 تا 30 ساله محکوم شده‌اند و خیلی از این افراد حتی بدون اینکه بتوانند برای لحظه‌ای خانواده خودشان را ببینند اعدام شده‌اند. مجاهدین به این ترتیب تعداد زیادی از افرادی مثل ما را که واقعا با نیت بازگشتن به ایران به اردوگاه اشرف رفته بودند را ترساندند و مانع از آن شدند که ما به جرات بازگشت به ایران را پیدا کنیم. در جریان جنگ اول خلیج فارس بین آمریکا و عراق نیز تعدادی از افرادی مثل ما به ایران بازگشتند که مسعود رجوی بعد از آن نشستی برای ما گذاشت و به دروغ گفت که بخش عمده این افراد اعدام شده‌اند و به این ترتیب ضمن ترساندن ما از بازگشت به ایران مقدمات پیوستن رسمی ما به جمع فرقه خودش را فراهم کرد و حضور ما در نشست‌های ایدئولوژیک آن هم حداقل 6 ساعت در روز برای خوردن مغز ما آغاز شد و آرام آرام یک پرده و پوششی روی مغز ما کشیدند که در سایه آن ما فکر می‌کردیم که همه دنیا در مجاهدین و اشرف خلاصه شده است. از سال 73 تا 82 خیلی کم افرادی بودند که موفق شدند از اشرف خارج شده و آزاد شوند. هر کس می‌خواست بیاید اول باید می‌رفت به زندان ابوغریب و گاها 7 یا 8 سال در آنجا می‌ماندند و یا حداقل 2 سال باید در زندان خود قرارگاه اشرف به نام "خروجی" می‌ماندند تا اطلاعات مفیدشان بسوزد و بتوانند بروند که به هر حال این رویه خروج از اشرف را بسیار سخت می‌کرد که همین سختی خیلی‌ها را از فرار منصرف می‌کرد. من خودم در این مدت حداقل 6 بار درخواست بازگشت به ایران را مطرح کردم که همین روندها مانع از این شد که تصمیم من به نتیجه ختم شود. از سال 83 به بعد که آمریکایی‌ها عراق را اشغال کردند تا آذر 88 که بالاخره من به ایران بازگشتم نیز 6 بار دیگر درخواست خروج از اشرف را دادم که هر بار با برگزاری نشست‌های طولانی ایدئولوژیک و نشست‌هایی که در آنها به واسطه حضور دوستان صمیمی و قدیمی فضایی عاطفی ایجاد می‌کردند تا افراد را از ترک اشرف منصرف کنند به هر حال بنده را نیز از آمدن منصرف کردند. بالاخره این وضعیت ادامه داشت که در آبان 88 من فرار کردم و خودم را در ضلع شمالی قرارگاه به نیروهای عراقی تسلیم کردم و بعد از حدود یک ماه و نیم به ایران بازگردانده شدم. الان هم در ایران هستم و اگر کسی بپرسد که چه احساسی داری که به ایران بازگشته‌ای می‌گویم که البته سختی هست و نمی‌شود آن را انکار کرد اما من یک چیز خیلی با ارزش در ایران به دست آورده‌ام؛ آزادی. اینجا ذهن، قلب، عاطفه، احساس، خورد و خوراک، پوشاک، زندگی، بیرون رفتن و همه چیز زندگی آدم در اختیار خودش است و این چیزی است که به هیچ وجه تصور آن نیز در قرارگاه اشرف ممکن نیست، در اشرف همه چیز معطوف و منتهی به رهبری و خواست اوست. پشیمانی بعد از خروج از قرارگاه اشرف من الان فقط پشیمانم که چرا زودتر به ایران بازنگشتم چرا که ایران آن چیزی که آنجا تبلیغ می‌شد، نیست. نه اینکه در ایران مشکلی نیست اما با آنچه که در آنجا تبلیغ می‌شد، خیلی متفاوت است. چه می‌گفتند برای ما هم بگویید؟ دشتستانی: مثلا ما بعد از ظهرهای هر دوشنبه یک برنامه اجباری داشتیم. این برنامه شامل پخش یک فیلم بود که از مناطق فقیرنشین، معتادین، دادگاه‌ها، طلاق‌ها، خودکشی‌ها، مناسبات فحشایی، دختران ولگرد، کارتن خواب‌ها و امثال آن فیلمبرداری شده بود و تحت این عنوان برای ما پخش می‌شد که این همه آن چیزی است که در ایران وجود دارد و به عنوان زندگی روزمره مردم می‌گذرد و این برای ما پخش می‌شد و اینگونه تبلیغ می‌شد که الان همه ایران چشم به راه اردوگاه اشرف است و منتظر این هستند که ارتش آزادیبخش بیاید آنها را نجات بدهد. در قرارگاه اشرف قحطی عاطفه و احساسات است و عواطف جاری در جامعه در اشرف هیچ معنا مفهومی ندارد. احساس نسبت به خانواده، پدر، مادر، خواهر و برادر، زن و بچه و اینها هیچ کدام در آنجا مفهومی ندارد و همه چیز تحت اراده و خواسته رهبری معنا می‌یابد. خوب ما در این فضا وقتی این تصاویر را می‌دیدیم گریه کرده و احساس می‌کردیم که واقعا جای ما در اشرف خوب است و ما واقعا داریم مبارزه می‌کنیم و سرباز امام زمان هستیم که برای دستیابی به جامعه بی‌طبقه توحیدی تلاش می‌کنیم. اینها باعث شده بود که من وقتی به ایران می‌خواستم بیایم خودم با یک ترس و واهمه‌ای آمدم. نه ترس از اینکه مثلا ما را بگیرند و این خبرها باشد. خواهی نخواهی با بحث‌هایی که آنجا برای ما مطرح شد و جلسات طولانی مدتی که بعضا تا هفته‌ای نزدیک به 100 ساعت نشست ایدئولوژیک داشتیم وقتی به ایران بازگشتیم هنوز متاثر از فضای آن بحث‌ها بودیم و مسائل را از زاویه نگاهی که در آنجا برای ما شکل گرفته بود، می‌دیدیم و فکر می‌کردیم واقعا ایران همان شکلی است که آنجا نشان می‌دادند و واقعا من از مرگ و زندان نبود که واهمه داشتم بلکه با خودم می‌گفتم با چنین جامعه‌ای چگونه روبرو شوم. من فکر می‌کردم که در خیابان‌ها همه مردها و زن‌های معتاد افتاده‌اند و به هر میدانی که برسم 6 نفر را می‌بینم که به دار آویخته شده‌اند. من واقعا نگران دیدن چنین صحنه‌هایی بودم و فکر می‌کردم که اگر چنین چیزهایی باشد شاید مجبور باشم چندی بعد بازگردم و جلوی در قرارگاه اشرف بگویم که غلط کردم و دوباره به آنجا بازگردم. اولین برخوردی که از سوی مقامات ایرانی با ما شد واقعا خیلی مرا امیدوار کرد. در عراق در هتلی که از سوی سفارت ایران در آنجا در اختیار ما قرار گرفته بود مقامات سفارت آمدند و در آزادی کامل از ما پرسیدند که آیا به ایران باز می‌گردی یا می‌خواهی به کشوری دیگر مثلا کشوری اروپایی بروی که کارهای اداری مربوطه انجام شود. من وقتی نوشتم ایران واقعا با یک هراس و ترسی نوشتم چرا که هنوز تصورم از ایران متاثر از تصاویر تلویزیونی بود که در اشرف به ما از تلویزیون مجاهدین نشان می‌دادند. ما آنجا به هیچ رسانه دیگری هم دسترسی نداشتیم و فقط کانال خود آنها بود که آن هم بیشتر از حداکثر 4 ساعت در روز فرصت تماشایش را نداشتیم چرا که آنجا نباید کسی فرصت فکر کردن پیدا کند. در اشرف فقط کار هست. ساعت 5 و نیم صبح بیدار باش اجباری و تا 11 شب که خاموشی است یکسره باید یا در نشست‌های ایدئولوژیک شرکت کنی و یا قبلا تمرینات نظامی بود و حالا هم فعالیت‌های عمومی مثل نظافت محوطه و کشاورزی و امثال اینها. یعنی اجازه نمی‌دادند شما بیشتر از 4 ساعت در روز تلویزیون نگاه کنید یا اینکه مثلا برنامه روزانه کاری شما این اجازه را نمی‌داد؟ دشتستانی: نه تلویزیون به صورت تمام وقت در سالن‌ها برنامه پخش می‌کرد و البته فقط برنامه کانال خود مجاهدین را اما همین تماشای تلویزیون نیز ممکن است مجالی به فرد بدهد که در اثنای برنامه‌های تکراری‌اش شما کمی فکر کنید ولی وقتی که شما در تمام طول روز به کارهای متنوع‌تر مشغول شوید دیگر فرصت فکر کردن به هیچ چیزی را پیدا نمی‌کنید. ما در 24 ساعت حداقل 6 ساعت که نشست داشتیم؛ نشست‌های غسل هفتگی، نشست‌های عملیات جاری، نشست‌های ایدئولوژیک، نشست‌های سیاسی، نشست‌های تشکیلاتی و همین طور نشست. بقیه ساعات را هم که قبلا تمرین نظامی بود و بعد از خلع سلاح در تابستان 82 کارهای روزانه برای ما تعریف شده بود. مثلا ما نشست عملیات جاری داشتیم. در این نشست‌ها قدرت هر ذهنیت و تفکری خارج از چارچوب مورد قبول اشرف را از فرد می‌گیرند. به عنوان مثال من یک روز وقت نهار غر می‌زدم که این چه نهاری است. این تبدیل به یکی از ضد ارزش‌های آنجا می‌شد و حالا من باید چه کار کنم. باید این مسئله را در دفتری مربوط به این کار بنویسم و واقعیت را هم درباره آن اینگونه توضیح بدهم که من اشتباه کردم و در مناسبات پاک مجاهدین من نباید این حرف را می‌زدم، نباید آن را جلوی 2 نفر دیگه بگویم، نباید غر بزنم، این کار را که کردی حالا باید چه کنی بعد از نوشتن مثلا حقیقت ماجرا، باید آن را جلوی جمع بخوانی، جلوی اعضای حدود 30 نفره یگان خودت و بگویی من امروز این ضد ارزش را داشتم. همه مادران مزدوران جمهوری اسلامی هستند درباره خانواده نباید فکر کرد چرا که به راه می‌برد به زندگی و تمایلات دنیوی، حالا که به ذهن‌ها راه می‌یابد چه باید بکنیم، باید آن را بنویسیم و در نشست‌های غسل هفتگی بخوانیم تا بفهمی که این کار زشتی است. این که به عواطف فکر کنی باعث می‌شود احساس و عاطفه تو به شهدای راه آزادی کم می‌شود، عاطفه و عشقت نسبت به رهبری کم می‌شود چرا که به مادرت فکر کرده‌ای، بنابراین مادر حکم مزدور را دارد، مادر مزدور جمهوری اسلامی است که ذهن تو را از چارچوب مورد دلخواه اشرف و رهبری آن جدا می‌کند و به وادی دیگری می‌برد. حتی مادر و پدر؟ دشتستانی: اصلا مادر یک پای ثابت توبه در نشست‌های غسل هفتگی است. غسل‌های هفتگی نیز یک نوع نشست ایدئولوژیک دیگر است. رجوی وقتی آن را برقرار می‌کرد مثل همیشه طلبکارانه گفت که ما این نشست‌ها را به شما هدیه می‌دهیم. این نشست‌ها بیشتر در رابطه به مسائل جنسی است، در اشرف برای اینکه مردها و زنان را به کنترل خودشان در بیاورند ذهن آنها را از مسائل جنسی و عواطف مرتبط با آن منفک می‌کنند. می‌دانید که در اشرف همه زن و شوهرها از هم طلاق گرفته‌اند و زن از شوهر جداست، شوهر از زن جداست و بچه از هر دوی آنها. شما اگر در طول روز به زنی که قبلا داشتی فکر بکنی باید آن را بنویسی و بیاوری در نشست غسل هفتگی بخوانی و بعد هم جمعی که حضور دارند می‌ریزند سر تو و با فحش و فضیحت به تو حمله می‌کنند که غلط کردی چنین فکری کردی. آن زن دیگر زن تو نیست، آن زن دیگر همسر تو نیست بلکه خواهر توست و در حریم رهبری است. باید خودت را جلوی جمع رو سیاه کنی و آبروی خودت را ببری تا اولا خودت را بشکنی و دیگر خودی نداشته باشی و بعد هم جرأت تکرار چنین کارهایی را از خودت بگیری. این نشست‌های غسل هفتگی اجباری است و هر کس باید حتما در آن به یک گناهی در مورد مسائل جنسی اعتراف کند و اگر کسی اعترافی نکند تازه بدتر است و او را به بخشی می‌برند که ما به آن می‌گفتیم "بنگالی". کانکس‌هایی بود که فرد را می‌بردند آنجا چند روز با او صحبت می‌کردند و تحت فشار می‌گذارندش که حتما افکاری اینچنین سراغش آمده و او خواسته آنها را پنهان نگه دارد که این خودش بدتر از این بود که چنین افکاری به ذهن آدم بیاید. نشست‌های عملیات جاری هم بود. اگر کسی بگوید بخواهد در عملیات‌های جاری هم شرکت نکند وضعیتش همان است و آن قدر تحت فشار قرار می‌گیرد که از کرده خود پشیمان شود. جنگ و دعواهای درون این نشست‌ها را نیز به اسم انسان‌شناسی توجیه می‌کنند. بابا چه انسان‌شناسی؛ می‌گویند این انسان‌شناسی توحیدی است که در آن از سلاح "جمع" استفاده می‌شود که سلاح برتر است. می‌گویند جمع حکم رهبری را دارد. جمع به آن بزرگی می‌ریزند روی سر آدم به اتهام اینکه شما یک شب گفته‌ای که به نشست عملیات جاری نمی‌روی. من در خاطرات افرادی مثل شما که از فرقه رجوی گریخته‌اند زیاد خوانده‌ام که اگر حتی کسی در طول هفته واقعا هم فکر خطایی به ذهنش نیامده بود بر اثر اجبار جمع به اعتراف و اینکه اگر اعترافی نمی‌کرد به کتمان و پنهان کاری متهم می‌شد معمولا به دروغ گناهانی برای خود دست و پا می‌کردند و می‌نوشتند و در نشست‌های مختلف می‌خواندند؟ دشتستانی: همین الان هم خیلی از افراد همین کار را می‌کنند. واقعا بعضی از اوقات آن قدر ما کار در طول هفته داشتیم که به واسطه آن دیگر هیچ فکری که در قاموس اشرف گناه و خطا باشد به ذهن ما نمی‌آمد ولی وقتی می‌گفتند جمعه است و نوبت نشست غسل هفتگی دیگر نمی‌شد که دست خالی بروی، ما می‌نشستیم یک چیزهایی از خودمان می‌نوشتیم و دیگر عادت کرده بودیم که یکسری مسائل تکراری را می‌نوشتیم و می‌خواندیم. حتی اگر کسی به گناهان کمتری اعتراف می‌کرد متهم بود که چرا به تعداد کمی گناه و خطا اعتراف کرده است. به هر حال هر کاری می‌کردی باید خفت را در مقابل جمع تحمل می‌کردی، اگر می‌نوشتی که مثلا به یاد زنم، فرزندم، مادر و خواهر، برادرم افتاده بودم باید فحش می‌شنیدی که چرا و اگر هم نمی‌نوشتی باید پاسخ می‌دادی که چرا نتوانسته‌ای گناهان خود را کنترل کنی و پنهان کاری هم می‌کنی. هین الان هم خوب من خودم تا کمتر از یکسال قبل آنجا بودم و دیده‌ام و خودم کرده‌ام که نیم ساعت قبل از نشست افراد می‌نشینند از حفظ یکسری مسائل را می‌نویسند و می‌برند در نشست می‌خوانند. ببینید هیچ کس در هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند این قدر چشم چران باشد که در اشرف به آن متهم می‌شدیم و مجبور بودیم نکرده خودمان را متهم کنیم. آنجا می‌گویند وقتی مثلا در این هفته تلویزیون مجاهدین فلان گزارش را از سی.ان.ان پخش کرد چطور ممکن است که تو محمود دشتستانی با نیت خطا به مجری زن آن نگاه نکرده باشی. خوب حالا بیا بگو بابا واقعا این طور نگاه نکردم، می‌گویند اصلا امکان ندارد حتما تو نگاه ناصواب به آن زن کرده‌ای. می‌گویند همه اعضای اشرف و اعضای فرقه رجوی در انقلاب مریم ذوب شده‌اند، انقلاب مریم چه بوده است، آن عبارت بوده است از یک انقلاب ضد بورژوازی و ضد استثماری که با ارزش‌گذاری بر زن شروع شده است. یعنی دیگر مردهای عضو سازمان دیگر زن را یک کالا نمی‌بینند بلکه یک انسان می‌بینند که به لحاظ فیزیکی با او اختلاف‌هایی دارند. بنابراین مردها باید زن‌ها را طلاق بدهند تا در روابط زناشویی و زن و شوهری مورد استثمار مرد قرار نگیرند. آنها مدعی هستند که همه اعضا در انقلاب مریم ذوب شده‌اند، اگر واقعا اینگونه است پس چرا این همه نگران خطای افرادی هستند که در مبانی این انقلاب ذوب شده‌اند، این نشان می‌دهد که این انقلاب و ذوب شدن همه دروغ و عوام‌فریبی است. طبق مبانی انقلاب مریم اگر کسی زنش را طلاق داده باشد دیگر سرباز امام زمان است و دیگر به زن به عنوان کالا نگاه نمی‌کند. اگر اینگونه است چرا این قدر هراس دارند که افراد حتی در خلوت خود به چه فکر می‌کنند، چرا از اینکه افراد با خانواده خود دیدار کنند واهمه دارند، چرا حتی از تماس تلفنی افراد با خانواده‌شان جلوگیری می‌کنند. اول ادعا می‌کنند که افراد در انقلاب ذوب شده‌اند ولی بعد چون خودشان می‌دانند این ادعا کاملا دروغ است اجازه نمی‌دهند افراد یک لحظه به حال خودشان باشند. گشت خیابان، حفاظت منطقه، نگهبانی جاده‌ها، حفاظت درها، امنیت اشرف و… اینها بخشی از نهادهای محافظتی و امنیتی درون اشرف هستند. وقتی می‌گویی برای افرادی که در انقلاب مریم ذوب شده‌اند این همه حصار برای چیست؟ می‌گویند اینها برای این است که عراقی‌ها به داخل حمله نکنند. واقعا اینها برای مقابله با عراقی‌هاست یا جلوگیری از فرار اعضا. امروز که من به ایران بازگشته‌ام جمهوری اسلامی ایران این حق را دارد و من هم این را پذیرفته‌ام که اگر بخواهم از خانه خارج شوم خوب به خاطر آنکه 20 سال عضو مجاهدین بوده‌ام باید هماهنگ کنم، اجازه بگیرم و یک نفر برای مراقبت از من همراهم باشد ولی باور کنید من در شش ماه گذشته نصف ایران را گشته‌ام و هیچ کس هم حتی خبر نشده است. در اشرف شما اگر بخواهید از در این اتاق خارج یا وارد شوید یا اگر می‌خواهی مثلا بروی در خیابان جلوی مقر خودت ورزش کنی و بدوی باید حداقل سه تا امضا بگیری و تازه تنها هم نمی‌توانی بروی و یک نفر مسئول‌تر و ارشدتر از تو مراقبت می‌کند. خوب بابا این را شما می‌گویید در انقلاب مریم ذوب شده است، سرباز امام زمان است و این حرف‌ها. من یک ماه بعد از آمدنم به ایران به مشهد رفتم، تهران آمدم، شمال رفتم، بوشهر رفتم، خارک رفتم و هیچ کس هم به من نگفت کجا می‌روی. ما حدود 1300 تا 1400 نفر بودیم که بعد از پایان جنگ و عده‌ای هم در آغاز جنگ اول خلیج فارس به اشرف پیوستیم. الان مگر چند نفر از اینها مانده‌اند، شاید کمتر از 300 نفر. کسانی هم که نمی‌آیند از ترس‌شان است نه اینکه جذب شده باشند. اولین چیزی که به سر هر کسی که می‌خواهد از اشرف فرار کند می‌آید این است که وقتی از اینجا رفتم بیرون چه بر سر من خواهد آمد. اینها می‌گویند که ما از اینجا برویم بیرون چه بر سر ما می‌آید. رجوی خودش از این مسئله خیلی برای ما حرف می‌زد، او مرتب می‌گفت که مثلا فلان عده‌ای که از اشرف رفتند وقتی می‌خواستند تحویل ایران شوند، مثلا این تعدادشان کشته شدند، در ایران هم بقیه اعدام شدند یا زندان افتادند بدون اینکه حتی خانواده‌شان را ببینند. همین خود من وقتی فرار کردم و به هتل رفتم دیدم چند نفر از آنها که مسعود رجوی می‌گفت موقع فرار کشته شده‌اند یا اینکه در عراق آواره شده‌اند و برای یک لقمه نان فلاکت می‌کشند در آن هتل خیلی راحت دارند زندگی می‌کنند و منتظرند تا مقدمات بازگشت‌شان به ایران یا رفتن‌شان به اروپا آماده شود. خوب حالا هم می‌گویند که محمود دشتستانی برای آنکه در ایران کاری به کارش نداشته باشند و اذیتش نکنند دارد از جمهوری اسلامی حمایت می‌کند، من نه قسم می‌خورم و نه آیه پیش می‌کشم، هر کس این فکر را می‌کند بیاید شیراز خانه ما و بیاید آنجا وضعیت من را در آنجا ببیند. یک خانواده‌ای چند وقت پیش به من زنگ زدند که می‌ترسیم اگر برادرمان به ایران بیاید بگیرندش و بلایی بر سرش بیاورند، من گفتم بابا برادر تو که کاره‌ای نبوده است الان از اعضای سابق مجاهدین کسی بوده که فرمانده لشکر بوده یعنی در عملیات‌های چلچراغ، آفتاب، مروارید و مرصاد فرمانده بوده است، در عملیات‌های مرزی فرمانده بوده است و الان دارد در ایران زندگی‌اش را می‌کند، برادر شما که ناخن انگشت کوچکه این بابا هم نبوده است در عملیات‌های نظامی مجاهدین. مسعود کجاست؟ فکر خطایی که امکان توبه هم ندارد! آقای دشتستانی مسعود رجوی چند سال است که پنهان شده و آیا هیچ وقت این سوال بین اعضای مطرح نیست که مسعود کجاست و چرا مخفی شده است؟ دشتستانی: ببینید یک نفر در هر کجای ایران و در هر موقعیتی آیا می‌تواند بپرسد که آقای خامنه‌ای کجاست و چه می‌کند؟ با همه تهدیدهایی که برای ایشان وجود دارد هر کسی می‌تواند حتی در نهادهای نظامی این سوال را بپرسد که مثلا آقای خامنه‌ای کجاست؟ چند وقتی است که در تلویزیون و اخبار هم سراغی از ایشان نیست؟ اما در اشرف مطلقا نمی‌توانی بپرسی که رجوی کجاست؟ به معنای دقیق کلمه به لحاظ ذهنی، روحی و روانی تو را به چهار میخ می‌کشند. "برادر نیست؟" منظورت چیست؟ آیا منظورت مسعود رجوی است؟ برای چه این سوال را می‌کنی؟ مطلقا نمی‌توانی چنین سوالی بپرسی. من با اکبر محبی که بهترین دوست من در این سال‌ها بوده است و در سال 59 با هم به اسارت درآمدیم و تا به حال با هم بوده‌ایم و واقعا بهترین رفیق من است حتی در خلوت جرأت نکرده‌ام این سوال را با او هم در میان بگذارم. یعنی در نشست‌های ایدئولوژیک هم که شما باید همه شائبه‌های ذهنی خود را که داشتید یا نداشتید مطرح می‌کردید، نمی‌توانستید این سوال را مطرح کنید؟ دشتستانی: نه. ببینید از سال 82 که آقا غیبش زد، 16 یا 17 نشست ایدئولوژیک تلفنی یا اینترنتی برای ما داشت که آن هم فقط صدای او را پخش می‌کرد. ما حتی نمی‌توانستیم بپرسیم که مثلا این سایتی که به واسطه آن ارتباط ما برقرار شده بود کدام سایت بود؟ حتی نمی‌توانستی مثلا بگویی که انگار صدای برادر از همین نزدیکی‌ها می‌آمد، اگر این را بگویی به چهار میخ می‌کشندت. ببینید، آن زمانی که در ایران در سال های دهه 60 آن همه ترور صورت گرفت، هر کسی حق داشت از کنار دستی اش بپرسد که امام کجاست و حالش چطور است؟ ولی الان در اشرف شما از بهترین دوست خودت که هیچ حتی اگر پدرت آن جا باشد نیز نمی توانی از او بپرسی که مسعود کجاست؟ ببینید شما درباره 2 چیز اصلا نمی‌توانی آنجا سوال بپرسی، یکی پول و دیگری حضرت آقا مسعود رجوی. پیش آمد کسی درباره مسعود چیزی بپرسد تا شما ببینید که عملا چه بر سر وی می‌آورند؟ دشتستانی: اصلا نیازی نبود کسی چیزی بپرسد یا ما دیده باشیم و اصلا جو روانی به وجود آورده‌اند که کسی جرأت طرح چنین سوالی را به ذهن خودش هم ندهد. ببینید به لحاظ امنیتی ما آنجا ساختار و تشکیلاتی از پایین به بالا داشتیم که خطاهای کوچک معمولا در همان نهاد امنیتی تشکیلات کوچک خودمان حل و فصل می‌شد و به لحاظ امنیتی دو بخش کلی امنیت داخلی و امنیت اطلاعات داشتیم. اما یک بخش داشتیم که بخش ضد اطلاعات بود. در اشرف هر چیزی ضد اطلاعات نیست، یعنی تقریبا هیچ ضد اطلاعاتی نداریم الا سوال درباره 2 چیز یکی درباره اینکه منابع مالی سازمان از کجاست و دیگر و مهمتر اینکه برادر مسعود کجاست؟ اینجا دیگر نهادهای اطلاعاتی و امنیتی اشرف به تو کاری ندارند، سر و کار تو با ضد اطلاعات اشرف است. باید پاسخ دهی که چرا این سوال را کردی؟ اصلا چرا ذهنت به این سو کشیده شده است؟ این بی‌چارچوبی ذهنی از کجا برای تو به وجود آمده است؟ حتما محفل داری یا به خانواده‌ات فکر می‌کنی؟ حتما غسل هفتگی نمی‌کنی یا عملیات جاری نمی‌کنی که ذهنت به اینجا کشیده شده است. هیچ دلیلی برای شما ذکر شد که چرا مسعود غائب شد؟ دشتستانی: این بحث طولانی می‌طلبد اما خلاصه‌اش را اگر بخواهم برای شما بگویم باید از خود رجوی نقل کنم برای‌تان. خود رجوی در یک نشست بزرگ در سال 82 بعد از خلع سلاح در تیر ماه گفت برای آنکه به اشرف و شما زیاد فشار وارد نشود خودم را پنهان می‌کنم. خوب اذهان ساده‌لوح این حرف را باور می‌کنند اما اصل قضیه است که اگر برای رجوی هر اتفاقی بیافتد، حالا می‌خواهد دستگیری باشد یا هر اتفاق دیگر کل مجموعه و فرقه رجوی از هم می‌پاشد. خود رجوی می‌گوید جانشین من مریم است، کجا جانشین تو مریم است، اصلا شیرازه و نخ نبات کل فرقه با تمام سابقه و کلیت و ماهیتش به مسعود رجوی وابسته است. اما قضیه این است که مسعود نمی‌خواست دم به تله بدهد. در خوشبینانه‌ترین حالت 3 هزار و 300 و خورده‌ای نفر در اشرف بودند. من یک جدولی برای خودم کشیدم و نمودار رسم کردم برایش و دیدم که از این تعداد غیر از آنهایی که دیگر سنی از آنها گذشته است و دیگر آمدن و نیامدن برای‌شان اهمیتی ندارد و الان حداقل 55 تا 60 سال دارند، آنهایی که به معنای دقیق کلمه خودشان را به این فرقه می‌چسبانند و چاپلوس منش هستند و کسانی که خوب واقعا به راه غلطی که انتخاب کرده‌اند اعتقاد دارند، حداقل 50 درصد کل بیش از 3 هزار و 300 نفر قصد جدی برای فرار از فرقه رجوی دارند. در یک کلمه بگویم که جوانان فرقه رجوی دنبال راه فرار می‌گردند. شما وقتی بازگشتید چه برخوردی از طرف خانواده‌تان با شما شد؟ دشتستانی: البته آن چیزی که ما از دولت دیدیم هم فرقی با برخورد خانواده‌مان با ما نداشت و خارج از تصور ما بود. به هر حال برای 20 سال یک مهر بر پیشانی ما خورده بود به نام منافق. اما وقتی آمدیم اینجا و برخوردی که با ما شد فوق تصور ما بود. من فکر می‌کردم که از طرف خانواده طرد شوم. رجوی در یک نشستی به ما گفت شما آن قدر عالی و بزرگ هستید که وقتی از اشرف بروید و خراب می‌شوید خانواده شما هم می‌خواهند شما را طرد کنند. این به ذهن همه تحمیل شده بود. حتی آن دسته از اقوام و آشنایان ما که از طرفداران پر و پا قرص نظام جمهوری اسلامی هستند حتی یک برخورد با ما نکردند که ما فکر کنیم این برخورد ناشی از حضور 20 ساله ما در جمع مجاهدین است. تحلیل شما از این همه اصرار و تلاشی که فرقه رجوی برای حفظ اشرف داشت، چیست؟ دشتستانی: سوال بسیار خوبی کردید. البته من تحلیل نمی‌کنم چرا که تحلیل بالاخره ذهنی است. من واقعیتی را که دیدم و دریافتم می‌گویم. در ایران به آن منطقه و اردوگاه می‌گفتند قرارگاه اشرف اما در فرقه رجوی به آن نمی‌گویند قرارگاه یا اردوگاه بلکه می‌گویند "کانون استراتژیک نبرد". برای همین است که می‌گویند شما اگر خیابان اشرف را هم جارو بزنی این جهاد اکبر است. جهاد اکبر کدام است، از نظر آنها اشرف امید خلق قهرمان است. از روزی که من آمدم ایران خیلی کم افرادی هستند که اصلا اشرف را بشناسند و بدانند کجاست و کی در آن چه کاره است. اصلا برای مردم ما این چیزها مهم نیست در حالی که در فرقه رجوی می‌گویند حداقل 90 درصد مردم تلویزیون سیمای آزادی مجاهدین را نگاه می‌کنند و مدعی‌اند که 90 درصد مردم ایران از حامیان ما هستند و چشم به اشرف پایگاه رزمندگان راه آزادی دوخته‌اند. الان شما برو در یکی از خیابان‌های تهران بگو من مجاهد خلق هستم ببین خود همین مردمی که بعضا نیز با جمهوری اسلامی زاویه دارند تو را تکه پاره می‌کنند یا نه؟ اشرف برای فرقه رجوی یک نماد بود که اینها نیز اساس کارشان را حفظ این نماد گذاشته‌اند بودند و از سوی دیگر اشرف نماد مبارزه مسلحانه مجاهدین در راه آزادی بود. اگر قرار می شد این پادگان با همان ساختمان‌ها و شکل و ظاهر فقط اندکی جابجا شود تمام هیمنه و ابهت آن فرو می‌ریزد. رجوی از سر اجبار برای آنکه اعضای فرقه‌اش را برای ماندن در مجموعه تحریک کند به اشرف جان بخشیده بود و به اعضا قبولانده است که حتی اگر جانشان را برای حفظ اشرف بدهند این بزرگترین جهاد در نزد آنها بود. مسعود رجوی همیشه طوری رفتار می‌کند که اگر همه چیز تو را هم بگیرد به گونه‌ای برخورد می‌کند که این هدیه و لطفی از طرف اوست. وقتی قرار شد اشرف خلع سلاح شود مسعود گفت مرا تحت فشار گذاشته بودند و من از بین سلاح و صاحب سلاح، صاحب سلاح را انتخاب کردم. وقتی این حرف را می‌شنوی با خودت می‌گویی عجب رهبر نازنینی دارم. البته برخلاف ادعاهای رجوی و تلویزیونش اینها هر وقت فرصت به دست بیاورند دوباره سلاح به دست می‌گیرند و اصلا اینها را برای همین نگه داشته‌اند.

خروج از نسخه موبایل