برادران عزیزم مجید جان و جلال جان سلام
حالا که این نامه را می نویسم نمیدانم چه بگویم و از کجا شروع کنم از آخرین باری که شما را دیدم 29 سال می گذرد احسان چند ماهش بود که شما از ایران رفتید حالا او 29 سالش می باشد شاید گمان می کردید حالا که می روید یکی دو سال دیگر به ایران باز می گردید ولی سالیان سال است در کشور غریب دور از خانواده و در آرزوی بازگشت به ایران به سر می برید اتفاقات زیادی در اینجا رخ داده پدر و مادرمان از دنیا رفتند ولی چقدر دوست داشتند شما به ایران برگردید. مادر یکماه قبل از فوتش از بس دلش برای شما تنگ شده بود از ما خواهش می کرد که بروید و آنها را بیاورید و تا لحظه مرگ چشمش به در دوخته شده بود.
یقین دارم هیچ چیز از پدر و مادر و خانواده مهمتر نیستٰٔ؛ مگر اینها جزو خلق نیستند پدر و مادری که شما را خلق کردند چرا بابد از دیدار دلبندشان محروم باشند.
از شما خواهش میکنم کمی به خودتان بیایید هر قدر به خودتان ظلم کردید و بهترین سالهای عمرتان را در خدمت سازمان بودید بس است هر انسانی حق حیات دارد شما هم باید زندگی کرده و تشکیل خانواده بدهید به خدا اگر برگردید ما برادر و خواهر ها پذیرای شما هستیم و بالای سر ما جا دارید.
برادران عزیزم به خدا سازمان جایگاهی در ایران ندارد و مردم اصلا آنها را قبول ندارند به این فکر کنید که چگونه خود را از آنجا خلاص کنید دلم می خواهد به اندازه یک کتاب با شما حرف بزنم ولی میگذارم برای روزی که از نزدیک شما را در ایران ببینم با آرزوی بازگشتتان به دنیای آزاد به امید آنروز که انشاالله خیلی نزدیک است.
خواهرتان – سهیلا