یادداشتهایی بر دوران اسارتم دراسارتگاه اشرف

داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم،دراصل قصه پر غصه ایست که قهرمانان داستانش آدمهای فریب خورده ای هستند که عمرگرانمایه و ثروت جوانی خود را بیهوده تلف کرده اند و به دنبال سرابی راه افتاده اند که ته ندارد. ودست در دست کسی گذاشته اند که جز فریب و دغل و شارلاتان بازی چیزی به خوردشان نداده است.
قصه پرغصه ای از وضعیت اسفناک فرزندان این خاک و میهن، که متاسفانه دچار توهمات سران فرقه شان شده اند. و روح خود رابه فردی مالیخولیایی و متوهم و خودرأی فروخته اند.محلی را که برای این اسیران در نظرگرفته است اسارتگاهی است به نام اشرف. درهر مقر یا یگان این اسارتگاه هم همان قوانین غیرانسانی که برکلیه اسرا حاکم است و با شدت بیشتری اعمال میشود. محدودیتها و کنترلها و سرکوبها و سرکوفت ها در این مقرها بیشتر است. درواقع هر مقر زندانی در زندان به حساب می آید. در واقع هر فردی که تصمیم به فرار از این زندان مخوف بگیرد باید به نوعی توازن ذهنی اش به هم ریخته باشد، یعنی ذهنیت های فرد با واقعیت ها و عینیت های موجود همخوانی نداشته باشد، که درطی پروسه حضور درفرقه دیر یا زود به آن میرسد. بهرحال هرکسی به انگیزه ای و یا هدف و آرمانی به این فرقه می پیوندد، اما درطول پروسه تناقضاتی را می بیند که با ذهنیت هایی که از این فرقه داشته همخوانی و مطابقت ندارد برای همین است که دچار تناقضات ذهنی میشود و سئوالات بی پاسخ زیادی در ذهن فرد ایجاد میشود.رهبری فرقه نه اینکه قادر به پاسخگویی نیست، نه، بلکه به عمد و از روی خصائص ضد انقلابی و انسانی و فریب به سئوالات وتناقضات افراد پاسخ نمی دهد. اکنون تعداد خیلی زیادی از این فریب خوردگان که به خود آمدند و اراده کردند که اززیر یوغ و استبداد و خفقان رجوی خود را خلاص کنند به صف هزاران آزاد و رهاشده از بند رسته فرقه رجوی پیوسته اند و زندگی نوینی را با همه تجارب تلخی که با خود به یدک میکشند آغاز کرده اند. و بعضی ها هم که هنوز تصمیم نگرفته اند و یا مسخ شده تشکیلات ضد بشری فرقه شده اند متاسفانه اینقدر یوغ و زنجیر القائات سران فرقه بر ذهن و دوش آنان سنگینی میکند که گمان میکنند دیگر هیچ راه خلاصی نیست و باید به پای این انتخاب اشتباه خانمان سوز زندگی خود بسوزند و ناامیدانه چشم به مسیر تحولات دوخته اند.
من به عنوان نگارنده این سطور از وضعیتی که این افراد مایوس دارند متاسفم،از اینکه سرنوشت خود را به رجوی خائن سپرده اند متاسفم،برای همین تصمیم گرفتم هرطورشده صدایم را به آنها برسانم و روح امید و آرزو را در دل آنها زنده کنم.هرچند میدانم که پژواک صدایم در کویر دل و ذهن مسخ شده آنها ضعیف است ولی همین هم مرا تشویق میکند که صدایم را بلندتر به گوش وضمیرآنان برسانم.باشد که هنوز ذره ای وجدان بیدار و آگاه و گوش شنوایی باشد وبه خود آیند……….
درچند سالی که درکمپ اشرف اسیر تشکیلات مخوف رجوی بودم با افراد بسیاری در رده های مختلفی آشنایی داشتم.افراد جوانی که به عنوان میلیشیای سازمان معروف بودند و از خارجه آمده بودند که آنها نیز با فریب و وعده های دروغین به اسارتگاه اشرف آورده بودند، تا افراد اسیری که از کمپ های اسارت صدام مقبور به اسارتگاه آورده شده بودند تا فرماندهان قدیم وجدید و حتی از سران سرسپرده فرقه،همه و همه گاهی ساعتها و روزها و هفته ها با هم محفل میزدیم، درد دل میکردیم و ازهواهای درونی و آرزوهایمان و خانواده هایمان برای همدیگر سفره دل را خالی میکردیم.البته ناگفته نماند تمامی این صحبت ها بدور از چشم نگاهبانان تشکیلات فرقه انجام میگرفت زیرا محفل و هرگونه صحبت دونفری ممنوع بود و جزای سنگینی برای افراد درنظر می گرفتند. واما یک خاطره که با یکی از فرماندهان سابقم داشتم. اجازه دهید که نام ایشان را نبرم زیرا که هنوز در چنگال سران فرقه اسیر است و ممکن است که برای او دادگاهی تشکیل دهند و او را زیرفشار قراردهند.
تازه از پذیرش به یگانهای ارتش به اصطلاح آزادیبخش منتقل شده بودم. فرمانده جدیدم فردی به نام برادر "ه" بود. خوزستانی بود و خیلی خونگرم و صمیمی به نظر می آمد.مرا به آسایشگاهم راهنمایی کرد و بعد از اینکه وسایل فردی ام را در کمدم گذاشتم به سراغم آمد و گفت که قبل از شام حتما خودت را به سالن برسان که اخبار مهمی پخش خواهد شد. گفتم چشم.حتما خودم را میرسانم و مشغول مرتب کردن تختم در آسایشگاه شدم. بعد ازساعتی که به سالن غذاخوری رفتم همزمان با سرو شام اخبار هم پخش شد. پیام رجوی بود. که گوینده با آب وتاب آنرا میخواند. ماهم مجبور بودیم تا آخر پیام درسالن بنشینیم وبه چرندیات او گوش کنیم و گاها درمیان صحبتهایش به اجبار کف هم بزنیم.اگر نزنی همه چپ چپ نگاهت می کردند. درهمین حین مسئولم آمد کنارم نشست. و به اصطلاح با من رابطه زد. به من گفت که نظرت راجع به صحبتهای برادر چیه؟ گفتم: راستش خیلی مبهم و گنگ بود و چیزی متوجه نشدم. همه اش اخبار بود.انتظار داشتم بیشتر از اینها از او بشنوم. دیدم اخمهایش درهم رفت و با نگاه عجیبی به من خیره شد. چشمهایش را کاملا باز کرده بود و با نگاهش به من میگفت تو دیگه کی هستی که با صحبتهای برادر (رجوی خائن) اینطور تنظیم میکنی؟ من که فهمیدم ناراحت شده واز حرف من به شدت عصبانی شده، گفتم برادر "ه "، آخر میدانی من منظوری نداشتم و فقط تناقضم را گفتم.مگرشما نمی گویید که تناقضاتتان راهرچقدر هم که بد باشد بگویید و چیزی را در دل خود نگه ندارید!! این را که گفتم انگار آب یخی روی او ریختم و دیدم کمی راحتتر به من نگاه کرد. گفت بله، اینکه درست است،نباید در دلتان تناقض حمل کنید.
بعد ازچند ماهی که درآن مقر بودم کم کم رابطه ام با برادر "ه" بهتر و بهتر میشد. زیرا که به اصطلاح همشهری بودیم و زبان همدیگر را خوب می فهمیدیم.او هم هرکاری از دستش بر می آمد برایم میکرد. یکروز مثلا برایم پوتنین(های تک)گرفت آورد.وهمین طور بی مناسبت یا با مناسبت برایم هدیه یا چیزی می آورد. تا جایی رسید که با همدیگر محفل میزدیم.و درد دل میکردیم. ازاوضاع شهرشان ازمن می پرسید میگفت 25 سال است که شهرم را ندیده ام. راستی هنوز آن محل… که درشهرشان بود سرجایش است؟ هنوزسینما درخیابان فلانی است؟ عوض نشده؟ هنوز آن دکه سرخیابان اصلی هستش؟صاحبش فلانی بود ادم خیلی شوخی بود یادش بخیر. و بعد، ازته دل آه بلندی می کشید. فهمیدم حسابی فضای خانه و شهرش عقلش را برده و الان اینجانیست.
من هم سفره دلم را پیش او بازکردم.و با خودم گفتم بگذار حرف دلم را به او بزنم.از دلتنگی هایم گفتم،ازحسرت به دلی هایم که کم هم نبودند برایش گفتم. درآخر به خودم جرأت داده ودرحالی که صدایم را کمی پایین آورده بودم و به چپ و راستم نگاه میکردم و پیه همه چیز را به تنم مالیده بودم به او گفتم: ببین برادر "ه"،راستش من ازاینجا خسته شده ام. احساس میکنم توی زندان هستم. نمی توانم با دوست کنار دستیم حتی صحبت بکنم! ازخانواده ام سالهاست بی اطلاعم.اسم تماس داخله بیاری برایت نشست میگذارند و آدم را به صلابه میکشند. اینجا چه جور جاییه؟ من دیگر خسته شده ام و میخواهم بروم.آهی کشید و نگاهی به من کرد وگفت: ببین من سالهاست که میخواهم بروم. ولی شرایط مناسب برای اینکار پیش نیامده. وگرنه خیلی وقت پیش از اینها من رفته بودم. تو که همه اش چند سالی است که آمده ای من چی بگویم که 25 سال از وضعیت خانواده ام خبری ندارم. الان هم زمان مناسبی برای رفتن نیست. هروقت که شرایط رفتن مناسب بشود من به تو می گویم. مطمئن باش. خیالم راحت شد و احساس راحتی کردم.
با همین صحبت ها بود که به اتفاق به طرف آسایشگاه رفتیم.درراه رفتن به آسایشگاه به خودم میگفتم: بالاخره روزی میرسه از این جهنم بتوانم خلاص بشوم؟ عجب جایی گیر افتادیم ها!! آنشب روی تختم همه اش به خانواده و زن و بچه ام فکرمیکردم. و درآن حال وهوا به آنها قول دادم که زودی می بینم تان. و به خواب رفتم. یادم می آید آن شب شیرین ترین شبی بود که به خواب رفتم.
این قصه تلخ،قصه تلخ خیلی از اسیران فرقه رجوی در اسارتگاه اشرف است.قصه ای که معلوم نیست به کجا و کی ختم میشود، هنوز هستند کسانی که برغم میل باطنی خودشان درآنجا اسیرند و تحت تاثیر مغزشویی سران فرقه قرار گرفته اند و گمان میکنند که اسارتگاه اشرف آخر دنیاست و دیگر هیچ راه خلاصی برایشان متصور نیست. اما اگر باور کنند که راه دیگری هم هست مطمئن هستم که بلافاصله تصمیم شان را میگیرند و نقطه پایانی بر دوران اسارت خود خواهند گذاشت.
ادامه دارد.
یوسف

خروج از نسخه موبایل