تبریک به همه بچه هایی که در 30 آذر 83 وارد خاک ایران شده اند

در سی آذرماه سال 83 درست هشت سال پیش، در شب چله وارد خاک کشور شده ایم. اگر چه لحظه هایی بود و داشتیم اما آن روز هنوز هم در ذهنم تداعی می شود که در هوای بارانی تهران آن هواپیمای کوچک در فرودگاه به زمین نشست. خیلی ها در آن زمان در این فکر بودند که با دست خودمان مجدداً به یک زندان دیگر انتقال یافتیم. اگرچه در داخل هواپیما تیکه پرانی بود وخنده بر لب، اما فکر یک آینده تاریک در وجود نفرات احساس می شد. شاید امروز اگر همان نفرات که در آن تاریخ وارد کشور شده اند جمع شوند و از آنها سؤال شود که در آن روز به چه فکر می کردی و الان در چه موقعیتی هستی، حرفهای زیادی زده شود که گفتنش در این مطلب نمی گنجد. من خودم هم باورم نمی شد که ما در تهران هستیم و هیئت ایرانی در سالن تشریفات برای تحویل گیری از هیئت صلیب سرخ آمده است. ما در این فکر بودیم که بعد از تشریفات ما را به اوین یا یک محل مخفی ببرند و این فکر به دو دلیل در ذهن ما بود: ما در زمان جنگ اسیر شده بودیم و از آنجا به سازمان پیوسته بودیم، اگرچه می دانستم که طبق کنونسیون «ژنو» اسیر می تواند برای زنده ماندن هر کاری را بر علیه کشور خود انجام بدهد اما آن القاء فکری سازمان هنوز در وجود ما بود که رژیم ایران به خون شما تشنه است و به فکر رهایی شما نیست و اگر پایتان به ایران برسد یا اعدام می شوید و یا بقیه عمرتان را در زندان اوین به سر خواهید برد و برای همین در وجود مان غوغائی بود که نمی شد به تصویر کشید چون هر کدام از ما حدود 17 الی 19 سال در درون تشکیلات رجوی بودیم و عادی بود که در شرایط پیش آمده برای همه این سؤال پیش بیاید که آیا ما را یکسره به زندان می برند ولی برایمان زیاد هم سخت نبود چون این فکر در وجود ما بود که شاید سرگذشت ما به اینجا ختم شود ولی با تشریفات هلال احمر روبرو شدیم و مجدداً سوالها تغییر کرد که جمهوری اسلامی با این پوشش ما را تحویل می گیرد که فردا ذهن صلیب سرخیها مشغول باشد که ما نفرات را به هلال احمرجمهوری اسلامی دادیم. به هر حال بعد از تبادل در آن سالن ما را برای آزمایش ورود به کشور به یک محل بردند، باور نداشتم و هنوز هم بعد از سالها وقتی که از ما سؤال می شود چطور به ایران آمدید و تعریف می کنیم خیلی ها باور نمی کنند و فکر می کنند دروغ می گوئیم، ولی واقعیت چنین است که در همان روز برای استراحت به یک محل رفتیم، آنجا همان جائی بود که برای اسکان ما آماده کرده بودند یک سوئیت کامل، هر دو نفر در یک اتاق بودیم و بعد از استحمام برای شام دعوت شدیم ما به همه بی اعتماد بودیم و فقط به نفراتی که باهم بودیم و چندین سال بود که همدیگر را می شناختیم اعتماد می کردیم. به عنوان مثال: گفته می شد بروید استراحت کنید ما به این شک می کردیم که چرا از ما هیچ سؤالی نمی کنند که شما از کجا آمده اید و به کجا خواهید رفت، بالاخره با تیکه پرانی شب را صبح کردیم و صبح صبحانه را دادند و اسم نفرات را خواندند که گروه به گروه برای آزمایش پزشکی خواهیم رفت و ما که اساساً چندین سال بود شهر ندیده بودیم لحظه اول خوشحال شدیم ولی وقتی که آمدیم بالا شک کردیم که شاید با این محفل می خواهند ما را از یکدیگر جدا کنند و هر کدام را به یک زندان ببرند. به هر حال همه ما در ذهنمان در گیر بودیم که چه پیش می آید و شماره تماسی که در ملاقات با خانواده هایمان داشتیم را به بچه ها دادیم که هر موقع جدا شدیم بعداً از طریق این شماره ها همدیگر را پیدا کنیم و از سلامت همدیگر باخبر باشیم. در آن زمان فکر می کردیم خیلی زرنگی کردیم اما امروز که فکر می کنم می بینم که در آن زمان اگرچه از سازمان جداشده بودیم و 6 ماه بود نزد آمریکائیها بودیم ولی آن القائات فکری هنوز در ما باقی مانده بود که همه با آن دید نگاه می کردیم و دوست را دشمن و دشمن را دوست خود می پنداشتیم ولی الان که حدود 8 سال از آن تاریخ گذشته برای من روشن شد که هر کس زود از دستگاه القاء فکری فرقه رجوی دست کشید زودتر در این جامعه خودش را یافت و زندگی گرم خود را آغاز کرد و هر کس شک کرد خودش را ازغافله دورتر کرد و بعداً بیدار شد. به هر حال تجربه ای بود که من در این مسیر بدست آوردم. بعد از چک پزشکی مجدداً دور هم جمع شدیم و در همان شب یلدا به خانه زنگ زدیم. شاید باورتان نشود و نمی شود چون خانواده خودم هم باورشان نشد که من از تهران تماس می گیرم به هر حال چند روز بعد از تکمیل پرونده پزشکی در یک روز ما را درهتل المپیک تحویل خانواده دادند. ما انتظار داشتیم که در زندان اوین زندگی جدیدی را شروع خواهیم کرد ولی در شهرهای خودمان مثل دیگر مردم وارد زندگی جدید شدیم در اوایل لحظه ها برای ما سخت بود چون در یک محیط کاملاً بسته و پر از استرس بزرگ شده بودیم وهنوز هوای آن محیط در وجودمان بود از حرف زدنمان گرفته تا فکر کردن، اما در هر حال آن شرایط را پشت سر گذاشتیم و دیدیم که کسی با ما کار ندارد و کاری هم نداشتند، فقط نیاز به این بود که ما خودمان را از آن القائات فکری بیرون بیاوریم.
من هر موقع که از اخبار سایت باخبر می شوم که یکی از دوستان رها شده، آنهایی را که می شناسم یک جمله را تکرار می کنم و آن اینکه امیدوارم هر چه زودتر ازافکار القا شده بیرون بیاید و خودش را با این دنیا منطبق نماید. چون شیرینی زندگی به این است که انسان در یک محیط آزاد زندگی کند و خودش تصمیم بگیرد که فردا چه خواهم کرد و به آن اندازه برای آینده خود برنامه ریزی کند. شاید هنوز رهبران فرقه به نفرات این را القا کرده اند که نفرات در ایران زندگی خوبی ندارند و همه شان در فلاکت به سر می برند اما اینطور نیست، نفراتی که باهم به ایران آمدیم و الان هم با آنها در ارتباط هستم به لطف خدا یک زندگی متوسط و عالی دارند و بعضی ها شاید وضعیتشان از این هم عالی تر است. همه در این جامعه صاحب حیات و زندگی خود شده اند و شغل آزاد یا حقوق بگیرند و خیلی ها هم ادامه تحصیل داده اند که در آینده شاید در رده های مدیریتی کشور قرار گیرند.
اما همیشه دوست داشتم شادیمان را تقسیم کنم چون می دانم که نفرات گرفتار در کمپ ها ی فرقه رجوی قربانی یک ایدئولوژی هستند و دعا کردیم که آنها هم مثل ما آزاد شوند و کمک کنیم راهی را که ما رفتیم را برای آنها هموار کنیم و آنها هم چند صباح عمر خود را در کانون گرم خانواده که از آنها سلب شده بگذرانند. به امید آن روز.
سیروس

خروج از نسخه موبایل