مسول مرگ رضا نصیری کیه!؟

یک به یک از اسرای زندان رجوی ساخته لیبرتی به دلایل بیماری مزمن قربانی میشوند و خانواده ای داغدار ولیکن مریم رجوی متعاقب هر مرگ و میری اطلاعیه داده و در پی سوء استفاده جاه طلبانه از آن به ظاهر زانوی غم بغل کرده و درعوض در اعماق ذهن وضمیرش قهقهه میخندد!
در پیام تسلیتش به همین مناسبت عوامفریبانه مدعی میشود که رضا نصیری شکوفه دیگری (بخوانید قربانی دیگری) از انقلاب و رهایی (بخوانید ازانقلاب ضد خانواده واسارت رجوی) بوده است…..
راستی رضا نصیری چه کسی بود!؟ رضا وخواهرش فاطمه نصیری که اهل اندیمشک بودند ژنتیکی خیلی ضعیف و نحیف بودند و مضافا بر این بواسطه تحمل کار اجباری و سخت و طاقت فرسا در مناسبات فرقه رجوی بیش از پیش رنجور می نمودند. بواسطه تحلیل رفتن لحظه مره جانشان , روح و روانی نیز نداشتند و بسختی در عذاب بودند. زودتر از این در دهه هفتاد فاطمه نصیری در کسوت یک عضو ساده در امدادپزشکی مجاهدین بی حال وبی رمق جان داد و راحت شد و لابد نگران اخوی اش بود که در نبود وی اتکایی نخواهد داشت و  چگونه روزگار خواهد گذراند!؟
از سال 1377 رضای بغایت ساده و انصافا صادق , از درد شدید و طاقت فرسای هر دو کلیه رنج میبرد وهمان مقطع در بیمارستانی واقع در بغداد یک کلیه اش را از دست داد و چون از ناحیه دیگر کلیه نیز آسیب دیده بود بطور هفتگی یا ماهانه از اسارتگاه اشرف برای دیالیز به بیمارستان بغداد و در امداد پزشکی مجاهدین رفت وآمد داشت.
پیشتر از آن در یکان مهندسی از افراد تحت مسولیتم بود و در موضع راننده لودر سازماندهی شده بود. سال 1372در مقطع انتخاب دائم العمرخواهرمریم! در سمت رئیس جمهوری آینده ایران! ازجمله اعضای کاروانی بودم که دراستقبال و مشایعت از رئیس جمهور برگزیده!! به اروپا اعزام شدم. یکسال بعد وقتی دیدند اشتباه محاسبه داشته و بیخود انبوهی کادر قابل اعتماد! به قلب بورژوازی بردند و شمار قابل توجهی درآن وانفسا ذوب فرنگ و فرنگستان شدند, با کلک و فریب برآمده از تشکیلات مافیایی شان اغلب کادرهای انقلاب کرده و مورد اعتمادشان! به بهانه شرکت در یک جلسه حیاتی و ضروری! شخص رجوی به عراق و اسارتگاه اشرف بازگردانده شدند.
من هم متعاقب بازگشت به عراق به اقتضای تخصصم در یکان مهندسی البته نه درموضع سابق فرمانده یکان بلکه درموضع فرمانده دسته مهندسی مجددا قرارگرفتم وبار دیگر در کنار رضا نصیری قرارگرفتم.
دراین فاصله کوتاه دوساله یک تحول ژرف در رضا دیدم و از قضا رضا شاعر شده بود و برای خودش! شعر میگفت. وقتی هم در برنامه شب جمعه سالن اجتماعات یکان در بین همرزمانش شعرهایش را قرائت میکرد متاسفانه مورد تمسخر واقع میشد و موجبات مزاح و خنده شماری را فراهم مینمود.!!
درهمین ایام چون دیدند فرنگ برگشته شان دیگر دل ودماغ کارکردن در یکان مهندسی را ندارد زودی دست بکار شدند و با یک تغییرسازماندهی سریع به عضویت حفاظت رجوی درمقر پارسیان درآمدم تا حال و هوایم عوض بشود و یک جورهایی هم در یک پریود ده ساله دیگر در آن مناسبات کنترل شده حبسم کردند.
ازآن پس دیگر لاینقطع با رضا نبودم و صرفا در جلسات و نشستهای عمومی قرارگاه ایشان را میدیدم. روزی برای اجرای قرار پزشکی به امداد پزشکی مجاهدین در بغداد مراجعه کردم که از قضا رضا را در سالن غذاخوری آنجا دیدم و دو ساعت تمام برایم از درد دلهایش در مناسبات رجوی گفت.
رضا که بسیارساده وآرام ودرعین حال صادق وخاضع بود ابتدا به ساکن به حقیرلطف داشتند که درنبود من دریکان خیلی به وی سخت میگرفتند واینکه نبودی که ملاحظه ام را داشته باشی و در میانه روز و دراثر فرط خستگی ناشی از سرویس و نگهداری یک لودر جهت استراحت به آسایشگاه بروم و مجبور بودم که پا به پای سایرین در گرما و دمای سوزان خاک تفتیده اشرف کار بکنم و بسوزم و بسازم.
در ادامه رضا به دور و برش نگاهی انداخت و میخواست چیزی بگوید که مردد بود و انگار از بیان آن ترس و واهمه داشت که با اشاره و لبخندم رغبت نمود و گفت خبر نداری تازگیها دچار دردسر شدم. الان چندمین بار است که صدایم میزنند و میگویند ما تو را بخاطر مریضی ات به امداد پزشکی اشرف می فرستیم و تو کار دیگر میکنی! پرسیدم شیطون نکنه خاطرخواه پیدا کردی….. که با نیم نگاهی به من جواب داد که آخه چه کسی به من سیاه سوخته نگاه میکند. راستش خواهرم از پرسنل امدادپزشکی اشرف(بیمارستان اشرف) است و من از سوی شوهر سابقش که رجوی درپی انقلاب ایدئولوژیک و طلاق اجباری وی را ازخواهرم جدا کرد گاها حامل پیامی میشوم ومتقابلا خواهرم نیز یادداشت میدهد تا به داماد محمود… برسانم……
برای به حرف کشیدن رضا مثلا خیلی جدی پرسیدم که مگرآنها انقلاب کرده نیستند و برای دائم العمراز هم جدا نشدند و در مریم و مسعود ذوب نشدند و مگر ازآن پس دیگر خواهرت در حریم برادر مسعود نیست! و…… رضا انگار که حرفم بغایت جوک بود یه کوچولو خندید (آنهایی که رضا را میشناسند میدونند که رضا هیچوقت بلند بلند نمی خندید و اصلا هیچکس صدای خنده اش را نشنید چونکه نهایت خنده اش یک لبخند زیبا بود که گوشه لبش هویدا میشد…. روحش شاد….
در ادامه گفت ای بابا انقلاب چیه!؟ طلاق و ذوب چی چیه!؟ خودشونو گیرآوردند و به دیگران فقط عذاب میدهند. هم خواهرم بریده و دل و دماغ ماندن دراشرف را ندارند و هم دامادم ولی چه کنند که چاره و جایی ندارند بروند.
چونکه دیدم رضا سرش پایین است و درگیر و سکوت است پرسیدم خب بعد چی؟ چه کارت کردند؟ رضا گفت چه ازاین بدترهزار و یک مشکل داشتم این یکی هم روش این یکی کشنده ترهست چون روزانه روی اعضاب و روانم راه میروند که تومگرانقلاب کرده نیستی و چرا واسطه خواهر و محمود شده ای!! دستکم هفته ای یکبار در جلسه انتقادی سوژه میشوم و بعدهم فحش و ناسزا و تحقیر و هجمه جمع که زودی دوباره انقلاب کن!!
راستی رضا نصیری که ازسال 1377 از ناحیه کلیه رنج میبرد و چهارم اردیبهشت سال 1392 بدرود حیات گفت دولت نوری مالکی مسول است که مانع رسیدن دوا و درمان بوده یا رجوی ودستگاه سرکوبگرش که مداوای جدی برایش نکردند و چاره ای نیندیشیدند!!؟؟
خدا شاهد است و تاریخ هم لابد شهادت خواهند داد و شکی نیست که روزی رجوی باید که پاسخگوی این مرگ و میرها باشد و چه سخت است روزپاسخگویی شیاطین به خدا و خلق و خانواده های این قربانیان.
بس نیست که دولت عراق و سازمان ملل و کمیساریای عالی پناهندگان یک چاره اساسی به حال شماری نگون بخت در زندان و اسارتگاه رجوی در لیبرتی بنمایند و نجاتشان بدهند!؟
 

خروج از نسخه موبایل