کتابی که نوشته نشد- قسمت اول

مهدی خوشحال

کتاب نانوشته ای که اخیراً مریم عضدانلو به نام خود تبلیغ کرد و کتاب نانوشته خودم و دیگرانی که می خواستند کتاب بنویسند اما به هر دلیلی ننوشتند، موضوع این بحث شد و ایضاً کتابهایی که نوشته شد و در مجموع، زمینه و بستری برای کتابهای نانوشته شدند.

اولین بار که خواستم کتاب بنویسم و ننوشتم، مربوط به دوران عراق و بعد از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بود. مسعود رجوی، ماری انداخته بود و می خواست توسط آن مار، خودش به همه چیز برسد و از دیگران همه چیز بگیرد، البته ابتدا با تشویق و ترفند سپس با زور و تحقیر.

بنا بر گفته ها و خواسته های رهبران هر چه سعی کردم انقلاب بکنم، نتوانستم. احساس متناقضی داشتم که آیا می توانم یا نمی توانم. گاه خود را شماتت می کردم و به مرز پوچی می رسیدم که چرا کاری که همه می توانند، من یکی نمی توانم. گاه به خود قوت قلب می دادم که بالآخره یک راهی برای انقلاب کردن پیدا می کنم تا بیش از این مزاحم انقلاب نشوم و نانی که خورده ام یک جوری پس بدهم. به ویژه که با انواع تریبون و مرتباً تبلیغ می کردند، تا کنون و پس از شنیدن انقلاب مریم، بسیاری از پارلمان اروپا و کنگره آمریکا و شماری از زنان غرب و جوانان ایرانی، متاثر و برآشفته شده اند.

به هر حال وقتی تنبیه و تحقیر به استخوانم رسید، سعی کردم توان و غیرتی از خود نشان دهم و بلکه انقلابم قبول واقع شود.

در بخش ۹۰۰ که همان قلعه بود، کار می کردم. آن ایام درخت موزی را وسط حیاط کاشته بودند و هنوز میوه ها نرسیده و سبزرنگ بودند. با دیدن آنها فکر بکری به سرم زد و طی یک گزارش تشکیلاتی، پیشنهاد کردم که موزهای قلعه پس از رسیدن، نصیب مریم و رهبری بشود. مدتی پس از آن گزارش تشکیلاتی صبر کردم تا گشایشی واقع شود ولی دیدم وضعیت فرقی نکرد و تا این که فهمیدم با چنین تملقات غیر عملی و خود را خرد کردن نیز انقلابم قبول واقع نمی شود.

مدتی گذشت و از تنبیه و تحت برخورد، خارج نشدم. این بار به جلولا مامور شدم و به کار در پایگاه مشغول شدم. شدت کار بسیار زیاد بود. حتی یک بار خواستند جهت تنبیه بیشتر مرا به قسمت شهرداری و تخلیه سبتیک ها به کار گمارند که به خاطر گرد و خاک زیاد در تابستان و آلرژی چشمهایم بهانه آوردم و از بخش تخلیه سبتیک ها نجات یافتم.

یکی از روزها که سرما خورده و در آسایشگاه بستری بودم، سعی کردم دوباره شانسم را در ارتباط با انقلاب مریم، امتحان کنم. این بار فکر بکری به سرم زد و یقین کردم که با این طرح جدید صد درصد انقلابم را قبول خواهند کرد و از شدت تحقیر و کار طاقت فرسا، نجات خواهم یافت. شروع کردم به نوشتن کتابی تخیلی با نام “در جستجوی مریم” و ظرف چهار روز چهل صفحه نوشتم و چون اولین تجربه ام در نوشتن کتاب بود، نتوانستم داستانم را که از دوران کودکی با خود حمل می کردم، جمع بزنم و تمام کنم. حالم بهتر شده و کمی بهبود یافته بودم و ناچاراً باید بستر بیماری را ترک می کردم وگرنه بیشتر به من شک می کردند و تمارض ام منجر به تنبیه و تحقیر بیشتری می شد. متاسفانه و یا خوشبختانه آن قدر که گیج و منگ بودم و فضای امنیتی و تفتیش عقاید بالا بود، قید کتاب نوشتن را زدم حتی اگر به عدم پذیرش انقلابم منجر شود. کارم دو دلیل عمده داشت، اول این که بضاعت ادبی و سواد کتاب نویسی چندانی نداشتم، دوم این که شدت کار بس زیاد بود که حتی برای نوشیدن چای ناچار بودم داخل لیوان، آب سرد بریزم و همچنین مدت خواب بس کم بود که هر جا آرامشی دست می داد، خواب نیز به همراهش می آمد.

اگر ادامه داستان را کش ندهم، باید اعتراف کنم که انقلابم بالآخره قبول واقع نشد و با علم امروز اگر دوباره اعتراف کنم، صادقانه باید بگویم که اگر خدا دویست سال دیگر به من عمر می داد و همه سالها در مناسبات مجاهدین باقی می ماندم، قادر به گرفتن انقلاب مریم نبودم و همچنین قادر به کسب هیچ گونه صلاحیت و مسئولیتی هم نمی شدم همان گونه که قادر به جمع زدن و اتمام کتاب “در جستجوی مریم” نبودم.

فضا و بستر سازمانی به گونه ای بود که فرصت و رغبت برای کار و کار اجرایی سخت و طاقت فرسا بود، اما فرصت برای فکر کردن و نوشتن وجود نداشت. مطالعه و نوشتن، قباحت داشت و یاد گیری زبان و آموزش علم و فن و تخصص، گناه شمرده می شد. زمانی که سازمان خود را در یک قدمی قدرت و پشت دروازه های تهران، تبلیغ می کرد و نفس هر جنبنده ای و امان هر کسی را در این رابطه می برید. اینها همچنین نماد بریدن تلقی می شد و چه کسی نمی داند که عضو سازمانی اگر به دنبال کتاب خوانی و کتاب نوشتن و آموزش زبان خارجی بود، یعنی در یک قدمی و مرز بریدن قرار داشت.

ولی در مورد مریم عضدانلو همه چیز معکوس عمل می کند. او ضمن این که با افتخار و مخفی کاری، عراق را به مقصد فرانسه ترک کرد و میدان سیاسی را به میدان نظامی ترجیح داد، در اولین فرصت به دنبال یادگیری زبان فرانسه رفت و حالا هم کتاب نویس شده است، فردا اگر تبلیغ کنند که مریم عضدانلو، شاعر و ساحر شده است نباید به دستگاه معکوس گویی شک کرد.

تشکیلاتی که رهبرش عقل کل است و همه علوم سیاسی و مذهبی و نظامی و اجتماعی و تشکیلاتی و غیره را در جیب خود دارد، کتاب خوانی و کتاب نوشتن، طعنه زنی و تنه زدن به رهبر و ذوب نشدن در رهبری، تلقی می شد. بیهوده نبود که همیشه در سازمان نویسندگان و شاعران در معرض تحقیر و حتی کتاب خوانان در مظان اتهام و دور شدن از انقلاب مریم، تعبیر و تفسیر می شدند.

جدا از خیل سیاستمداران و دلسوزان مردم که در اولین فرصت صفوف خود را از صف سازمانی جدا کردند، کم نبودند شاعران و نویسندگان سازمانی که مورد قهر و غضب رهبران سازمان قرار گرفتند. مجتبی میرمیران، کمال رفعت صفایی، فریدون گیلانی، محمد علی اصفهانی، اسماعیل یغمایی و تعدادی دیگر مورد بی مهری و انواع هتک حرمت قرار گرفتند. رهبری که در عالم واقع و پس از سالها مبارزه از نوع خون و جنون، توانسته بینه و آیه و تولید خود را که همان مریم است به دیگران عرضه بدارد، کتاب و کتاب نویسی دقیقاً لوث کردن و کم رنگ کردن این شاهکار بی مانند مسعود رجوی است که او نیز خود همه خرده علم های جهان به ویژه زبان و ادبیات فرانسه و حقوق بشر و دموکراسی و غیره را در جیب دارد.

ادامه دارد

ایران فانوس

خروج از نسخه موبایل