گفتگوی خانم معینی و انجمن زنان – قسمت سوم

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

(سعدی)

هما بشر دوست در دام آتش

زمستان سال ۱۳۶۷ محور۲ قرارگاه اشرف

بعد از عملیات فروغ جاویدان تیپها محور شدند، ودر تغییرات سازماندهی جدید خانمی به اسم هما بشر دوست به قسمت ما وارد شد کاراکتری مهربان و صمیمی، خنده به لب، با چشمانی نگران جلوی سالن غذاخوری با هم شروع به صحبت کردیم از او پرسیدم چرا اینقدر نگران و مضطرب است، از من پرسید دستت چی شده و تو را کمتر در قرارگاه دیده ام.

من برایش جریان مجروح شدن خودم را در عملیات و اینکه چه اتفاقی برایم افتاد و عدم رسیدگی کافی را توضیح دادم. بعد به من گفت به کاری که کردی ایمان داری یعنی افتخار می کنی که دستت اینطوری شد و من به او جواب دادم چی بگم؟

هما گفت وقتی که به قرارگاه آمده با یک امیدی حاضر شده است که دو بچه اش را در ایران بگذارد و بیاد و گفت که دیگر اعتمادم را از دست دادم بعد آهی کشید و گفت خیلی دلم برای بچه هام تنگ شده و گفت دوست دارم یکبار دیگر بچه هامو بغل کنم و دیگه نگذارم که از من دور بشوند و بگم ببخشند که تنها شون گذاشتم و وظیفه ام را انجام ندادم.

از او سوآل کردم که اسمت یک طوری است این اسم خودت است گفت نه هما بعنوان پرنده بزرگ و بشردوست هم یعنی فاقد هر گونه نژاد پرستی با هر عقیده همه را انسان ببینیم و همه را دوست دارم بعد به تلخی گفت: در هفت آسمون یک ستاره ندارم بعد رفت سر یک موضوع دیگه و گفت کمدم را اونقدر خوب تمیز کردم ….ملافه تختم را طوری مرتب کردم که انگار کسی روی آن نخوابیده گفتم واسه چی؟ گفت که اگه مردم کسی پشت سر من حرف نزنه.

گفتم: این حرفها چیه باید امیدوار باشیم

به من گفت: عزیزم ببخش تو خیلی ساده و زود باور هستی، شاید این درد دل ما ده دقیقه طول کشید و بعد رفتیم برای تنظیف سلاح

جزو ضوابط تنظیف سلاح این بود که به هیچ وجه نباید آتش، و یا مواد آتش زا در محل باشد وحتی سیگار کشیدن ممنوع بود همینطور هم بود و اما بعد از آتش سوزی که گفتند با عشتار آتش سوزی شده است مشخص نشد که این عشتار از کجا آمده بود.

به ما گفتند که سلاحها را تحویل بدهیم و همگی برای افطار به سالن برویم و به هما گفتند که بماند محل را تمیز کند، من دلم می خواست می ماندم و با خودم گفتم تنها نباشد و دوست داشتم با او حرف بزنم دلم می سوخت که چقدر ناامید است اما مسئولم گفت برو او بعدش می آید و من فرمان را باید اجرا می کردم و ما همگی به سالن رفتیم، داشتیم افطار میکردیم که دیدیم همه دارند می دوند سمت همان محل و گفتند که جائی آتش گرفته است، محل تنظیف سلاح وقتی رفتیم جلوی سالن آتش زیادی بود، یکی از آقایون رفت عشتار را از آنجا دور کرد که خودش هم سوختگی پیدا کرد. بعد کسی دیگه گفت که من را خیس کنید که بروم هما را از تو آتش در بیاورم و او را خیس کردند و یک پتوی خیس هم سریع برداشت برد و رفت تو آتش هما را می پیچید تو پتوی خیس و بیرون آورد. دوستم هما آنجا تو آتش مانده بود و وقتی آتش خاموش شد هما فقط تا چند روز زنده بود.

پری بخشائی از مسئولین اون موقع ما متوجه شد که ما با هم حرف زده بودیم یا شاید بچه ها گزارش داده بودند بعد من را صدا زد و گفت دستت چطور است و با این گفت و شنود قصد داشت در بیاورد که ما با هم چه حرفی زده ایم و بعد ازمن در مورد هما پرسید که دیروز با هم چه حرفهائی گفتید و من برخی از صحبتهایش را به او گفتم

و من روزها گریه می کردم وسراغش را از مسئولم می گرفتم و حاضر شدم هر قسمتی از بدن که نیاز زنده ماندن او هست به او بدهم تا او بتواند زنده بماند و بچه هایش را ببیند اما به من گفته شد که کار از کار گذشته است.

موقعیکه می خواستند او را دفن کنند وصیتنامه ای که سازمان برایش خواند گفت که وی خواسته است که اسم اصلیش فاش نشود و همین اسم هما بشر دوست بر روی سنگ قبر او نوشته شود آنجا ما فهمیدیم که هما بشر دوست اسم اصلی او نبوده است اما هیچوقت نفهیمدیم که اسم اصلی او چه بود.

موقعیکه به مزار می رفتیم به ما گفتند زیاد گریه نکنید این راهی است که خودش انتخاب کرده بود و دیر یا زود همه همین راهمان است و افتخار کنید که شهید شد.

همیشه برای ما این آتش سوزی و اتفاق مشکوک و سوآل بر انگیز شده بود با همه سفت و سختی قوانین تمیز کردن سلاح بخاطر کار با بنزین چگونه این اتفاق افتاد، هما چگونه طعمه حریق شد، چرا تنها مانده بود در حالیکه همیشه تیمی کار انجام می شد پس موضوع چه بود؟

شاید سالها فکر می کردم این را نگویم و یا اینکه شاید خانواده اش یا همان فرزندانش با دیدن عکسش ناراحت بشن اما فکر می کنم ما انسانها باید همین دنیا را قیامت خودمان بدانیم و امروز هم که عید فطر است برای مسلمانها اما به حسب انسانیت باید واقعیتها را گفت نه کم و نه زیاد و امیدورام که اگر کسی از خانواداه اش با دیدن عکس او را شناختند واقعیت را بپذیرند و من را ببخشند.

ادامه دارد

خروج از نسخه موبایل