آثار سردرگمی بی پایان در نوشتار اپوزیسیون «از زاویه شکست رژیم و تقویت مجاهدین!»

ظاهراً برخی ایرانی ها به حدی در فرهنگشان اظهار نظرهای مختلف در همه چیز و همه جا نهادینه شده که نمی توانند برای بحث حول مسائلی که حداقل آشنایی هم با آن ندارند ابتدا کمی مطالعه کرده و سپس ابراز نظر کنند. البته تلاش برای یادگیری و به شناخت رسیدن از ویژگی هر انسان سالمی است ولی نشستن در اتاق دربسته و نظر دادن راجع به «همه چیز» جز برآمده از توهم جاهلانه نمی تواند باشد. متأسفانه این حکایت برخی روشنفکران وطنی است. اساساً یکی از علل آسیب هایی که کشور ما در تاریخ معاصر بدان دچار شده، وجود روشنفکرانی است که خود را به طور کامل جدا از مردم کوچه و بازار می دانند و به آنان نگاه عاقل اندر سفیه می اندازند. اینان راحت در برج عاج نشسته و به جای حل و فصل مسائل واقعی جامعه، توهمات خود را بر قلم جاری می کنند و به دردها می افزایند که گویی وظیفه سرکه انگبین افزودن صفراست…

امروز نوشته ای از یک دوست «کجدار و مریز» سابق مجاهدین خواندم و از اینهمه ساده اندیشی و سطحی نگری به شگفت آمدم… گویی ایشان به امری دست یافته که احدی به آن نیندیشیده است.

ایشان در ابتدای مقاله چنین می گوید:

(((قتلعام ۵۲ نفر از اعضای عالیرتبه سازمان مجاهدین خلق ایران در ۱۰ شهریور ۱۳۹۲ را می توان یکی از بزرگترین ضربه ها، در طول تاریخ مبارزاتی و آزادیخواهانه اخیر ایرانیان، به یک سازمان محوری سرنگونی طلب دانست. در این رابطه سوال بسیار است از جمله چرا این عزیزان در چنین حالت فجیعی به قتل رسیدند، و ۷ نفر به اسارت گرفته شدند. اما این سوالت بماند برای آینده. این جنایت را می توان از زاویه دیگری هم بررسی کرد. زاویه شکست رژیم و تقویت مجاهدین.)))

و آنگاه در گوشه هایی از مقاله خویش به این نکات اشاره دارد:

(((۴- چرخاندن صفحه به نفع مجاهدین، دقیقا هنگامیکه آنها به لحاظ سیاسی، مشغول یک «درگیری عشیره ای» بودند، و معطوف شدن اذهان از نکات مطرح شده در این درگیریها، و تبدیل مجاهدین به یک قربانی مظلوم در اذهان عموم.

۵- مطرح کردن مجاهدین به عنوان نیرویی مطرح در ارتباط با سرنگونی رژیم بطور اخص، و بعنوان نیرویی در مناسبات منطقه ای بطور اعم. بخصوص در زمانی که موقعیت استراتژیک سوریه روی میز مذاکره کنندگان غربی با رژیم اسلامی قرار داشت (تغییر ماهیت جنگ طلبی)، و حسن روحانی در مسیر مذاکره با غرب، به ملل متحد سفر خواهد کرد.

۶- جنایتی که در ۱۰ شهریور ۱۳۹۲ در اشرف رخ داد، در مفاهیم اندیشه ورزی شیعه، عاشورایی است که تا سالها می تواند دلیلی برای جذب نیرو به این سازمان بشود. موضع بسیاری از هواداران و اعضای باورمند به اندیشه شیعی، پس از آنچه رخ داد، بسی محکمتر، و سخت تر خواهد شد.

ساده اینکه، در کوتاه مدت، جنایت در ۱۰ شهریور ۱۳۹۲ همچون ضربه ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ و قتل فرمانده موسی خیابانی و یارانش از جمله اشرف ربیعی، را می توان بعنوان یک ضربه بررسی کرد. اما به لحاظ استراتژیک و در طولانی مدت، عاملی می شود تا مجاهدین با بازسازی خود، و بهره گیری از جوّ ایجاد شده، ریشه های اجتماعی (اسلامی)، سیاسی (بین المللی) و حتی اقتصادی (حل و فصل اموال در اشرف) موقعیت خود را توسعه دهند.

آیا مجاهدین می توانند از این جوّ ایجاد شده هوشمندانه بهره جسته و طرح «جبهه همبستگی ملی» را به مورد عمل گذاشته یا نه، بستگی دارد که به جملات آقای جعفرزاده در برنامه افق (اشرف و آینده سازمان مجاهدین) که از تمام نیروها که پیام داده اند تشکر می کنند، تا به چه حد خوشبینانه و راهگشایانه توجه کنیم.

امید من اینست که جبهه (وسیع) خلق از تئوری به پراتیک تبدیل شود، در غیر اینصورت تأثیر شکست استراتژیک رژیم به مرور زمان کمرنگ تر خواهد شد.)))

نویسنده از یکسو می خواهد به نیروهای وارفته، روحیه باخته و هراسان رجوی در خارج کشور که نقش سیاهی لشکر مجاهدین را بردوش دارند امید بدهد که نگران کشتارها نباشند (چونکه مثل همیشه باعث می شود رجوی با بازسازی دوباره، موقعیت خویش را گسترش دهد!)، و از سوی دیگر جنایت و خیانت رهبری مجاهدین که تاکنون صدها عضو خود را بخاطر اصرارهای شگفت آور و هدفمند برای ماندن در اشرف به کشتن داده را کمرنگ نماید و در عین حال چنین وانمود کند که گویی دهها سال استراتژی خونین و خشونتبار مسعود رجوی ناشی از حسین گونه بودن مسیر و خط مشی تروریستی اوست و موجب بازسازی و تقویت مجاهدین شده است.

مشخص نیست اگر کشته شدن موسی خیابانی و دهها تن از بهترین کادرهای مسئول و رهبری مجاهدین در دراز مدت جواب مثبت در بازسازی داده است به چه دلیل در ده سال گذشته مجاهدین روز به روز بیشتر و بیشتر به فروپاشی رسیده اند؟ و به چه دلیل این «حرکتهای عاشورایی» همیشه و بدون وقفه به قتل عام پی در پی مجاهدین منجر شده و به جای ختم شدن به «حرکتهای سیاسی-اجتماعی زینب گونه»، هر روز اعتبار و امکانات مادی و معنوی خود را بیشتر از دست داده است؟ در رابطه با نوشتار فوق لازم دیدم چند نکته را اشاره کنم، البته برای کسانی که در پی حفظ وجهه خویش در اینطرف و آنطرف مسیر هستند و از وارد شدن کوچکترین تلنگری از سوی رجوی در هراس بوده و در عین حال می خواهند به قول مسئولین سازمان نقش کارچاق کن بازی کنند و این وسط به کسی هم برنخورد، نمی توان امید درک عمیق مطلب داشت ولی ذره ای نور است در تاریکی تعصب و جهل:

۱)اولین نکته که باید بدان بپردازم این است که ضربه وارد شده امروز بر پیکر مجاهدین همچون همان ضربه ای که آنروز در فروغ جاویدان وارد شد جبران ناپذیر است و هرگز باعث بازسازی پیکره مجاهدین نخواهد شد. اینرا با توجه به شناخت کامل ساختار ایدئولوژیکی-تشکیلاتی مجاهدین و با توجه به ویژگی شخص رجوی می گویم، همانطور که سال گذشته هم با یقین گفتم شکاف بوجود آمده بین مجاهدین با شکل گرفتن کمپین عاطفه و عفت اقبال و همفکرانش دیگر بند نخواهد آمد و عده ای به من خندیدند، اما دیدیم که شکاف هر روز عمیقتر شد و به جدایی اعضای کلیدی شورا هم منجر شد و دیگر بازگشتی هم در آن نیست… مسعود رجوی در عملیات فروغ جاویدان فرماندهانی را از دست داد که بسیاری از آنان را از نزدیک می شناختم. آنان در سخت ترین شرایط مثل کوه ایستاده بودند و از هیچ نمی ترسیدند اما اکثر فرماندهانی که وی طی ۲۰ سال اخیر تولید کرد بسیار ضعیف و عاری از اعتماد بنفس هستند که آنان را هم بخوبی می شناسم و در این مورد بعد از سقوط صدام هم برای مسئولین قرارگاه هفتم ارتش رجوی نوشته بودم و حرف امروز من نیست.

بدین ترتیب:

نخست اینکه مسعود رجوی «پایگاه اجتماعی» خود در داخل ایران را بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ گام بگام از دست داد و دوسال بعد از آن دیگر کسی در ایران مجاهدین را جز به عنوان یک گروه تروریستی به حساب نمی آورد ولو اینکه تا سالیانی بعد هنوز اندک جایگاهی برای خود حفظ کرده بودند. دلیل آن هم ضربه های بعد از سی خرداد بود که بر پیکره میلیشیای غافلگیر شده از تصمیم نابخردانه مسعود وارد شد. رجوی در آن تصمیم گیری (که هیچکدام از اعضای خود را قبلاً مطلع نکرده بود)، همه میلیشیاهای جان برکف خود را به کام مرگ فرستاد بدون اینکه به آنان زندگی مخفی را آموزش داده باشد و یا حداقل آنان را برای چنین دورانی آماده کرده باشد.

دوم اینکه مسعود رجوی «بهترین فرماندهان مجرب نظامی-ایدئولوژیکی» خود را (به مثابه اصلی ترین مظروفین ارتش آزادیبخش) در عملیات فروغ جاویدان از دست داد و بعد از آن دیگر نتوانست کسی را جایگزین کند هرچند که نیروهای ارزشمند دیگری برایش باقی مانده بود اما آنانی که من می شناختم دیگر جایگزین نشدند و اینرا در گذر زمان بخوبی در کنار خودم طی سالهای طولانی حس کردم.

سوم اینکه مسعود رجوی «قدرتمندترین و آموزش دیده ترین ارتش کلاسیک» خود را هم (به مثابه ظرفی که در آن نیروهای خود را آماده نبرد می کرد) پس از شروع طلاقهای اجباری و سرکوبهای شدید درون گروهی طی سالهای ۱۳۷۰-۱۳۷۳ که طی آن صدها نفر را زندانی و شکنجه نمود از دست داد و دیگر برایش هرگز ممکن نشد که چنین ارتشی با آن سطح از آموزش و تجربه و پیوستگی ارگانیک، ایجاد کند. چند سال بعد از این سرکوبها بود که ارتش رجوی به یک ارتش درهمریخته و از هم پاشیده به لحاظ سازمانکار و فرماندهی و کارآیی مبدل شد. اینرا هم به تجربه در همانجا من و بسیاری از دوستانم حس کرده بودیم و در نشستهای کوچک ستادی و عملیاتی نیز طرح می کردیم و چیزی نیست که امروز بدان رسیده باشم.

چهارم اینکه مسعود رجوی «تشکل منسجم و ایدئولوژیک» سازمان خویش را طی دو گام بزرگ از سرکوب ۱۳۷۴ در نشستهای حوض تا سرکوب ۱۳۸۰ در نشستهای طعمه از دست داد و از آن پس با نیروهایی مواجه بود که در پی فرصت برای فرار و ضربه زدن بودند و سه سال بعد که صدام سقوط کرد و این فرصت پیش آمد، در کوتاه مدت صدها نفر او را رها کرده و به زندان آمریکاییها گریختند. این یکی را هم نه تنها من بدان تأکید دارم که خود مسئولین سازمان پس از سقوط صدام بدان اعتراف کردند که بزرگترین اشتباه آنان سرکوب سال ۱۳۸۰ بوده است.

پنجم اینکه مسعود رجوی «وجهه سیاسی» خود در بین ایرانیان ساکن اروپا و آمریکا را نیز پس از افشاگریهای تکاندهنده دهها تن از اعضای پرسابقه خویش از دست داد. جداشدگانی که هرکدام بین ۱۵ تا ۳۰ سال سابقه مبارزاتی و تشکیلاتی داشتند و در رده های مختلف تشکیلاتی از جمله شورای رهبری به انبوه جنایتها و مفاسد رجوی اعتراف نمودند که چند قلم آن ازدواجهای پنهان مسعود رجوی، بیرون کشیدن رحم بیش از صد زن مجاهد به دستور رهبری، زندانی و شکنجه و قتل صدها عضو معترض بود.

و البته افشای همکاریهای پنهان و آشکار رجوی با پنتاگون و موساد و عربستان پس از سقوط صدام نیز منجر به از دست رفتن «مشروعیت» مجاهدین به عنوان یک گروه مستقل و اپوزیسیون شد که خود بحث دیگری است.

در نتیجه: کسانی که تصور می کنند رجوی با حرکتهای عاشوراگونه! در فرقه، موفق شده خود را بازسازی کند و باز هم در آینده چنین خواهد شد، یا از بنیاد قادر به تفکیک زوایای مختلف تشکیلاتی، ایدئولوژیکی، نظامی، سیاسی، اجتماعی این سازمان نیستند و یا خود را به خواب زده اند تا بلکه با نوشتارهای بی پایه و اساس از یکسو دل رهبران مجاهدین را بدست آورند که مبادا به ایشان بتازند و پرونده های ناشنیده رو کنند، و از سوی دیگر به روحیه باختگان خارجه نشین رجوی مقداری امید تزریق نمایند.

اما واقعیت این است که پیروزی و شکست را باید در ابعاد مختلف سیاسی-ایدئولوژیک و… بررسی کرد و هرکدام را جداگانه مورد تحلیل و تفسیر قرار داد تا نتیجه عملکردهای سی و چندساله مشخص شود. نادیده گرفتن یک یا چند زاویه نمی تواند ما را به سوی کشف حقیقت راهنمایی کند. اولین حرکت مسعود رجوی برایش در «عرصه اجتماعی» شکست به همراه داشت… دومین اشتباه در «عرصه نظامی» شکست سنگین به همراه داشت، سومین و شدیدترین ضربه در «عرصه ایدئولوژیک» بود که البته طی چند سال به اوج خود رسید چون رجوی از اولین اشتباه خود درس نگرفت، چهارمین ضربه شکست در «عرصه تشکیلاتی» بود که گام بگام تشکل او را دارد از هم متلاشی می کند. ضربه پنجم یک ضربه سیاسی بود که همچنان پی در پی ادامه دارد. تردیدی نیست که آنچه این شکستها را بدنبال داشت انحراف اولیه مسعود رجوی از اصول بود. وی خود را در ماورای بشریت قرار داد و این توهم (که همه ما از بالاترین مسئولین تا پایین ترین مقصر هستیم) نهایتاً به نقطه ای از انحراف رسید که او خود را جایگزین خدا بر زمین قرار داد و رهبری مطلقه ایدئولوژیک به حساب آورد. آن ضربه ها همگی از اینجا سرچشمه می گیرند…

۲)در مورد «امید بستن به تشکیل جبهه وسیع! همبستگی خلق از سوی مجاهدین در آینده»، آنچه ناآشنایان به این تشکل فرقه ای باید بدانند اینکه مسعود رجوی یک «رهبر عقیدتی» است که به گفته مریم قجرعضدانلو فقط به خدا پاسخگوست و در شأن خود نمی بیند که هژمونی کسی را پذیرا شود و هرکسی که به سمت او برود بی هیچ شرطی باید به خواسته های او تن دهد. پس، پیدا کنید حزب، سازمان و جریانی که بتواند اینرا بپذیرد. در این سی و دو سال از تشکیل شورای ملی مقاومت کدام حزب و گروهی با مجاهدین باقی ماند که الان با چنین تجربه سیاهی از بودن با مجاهدین، کسی بخواهد خودش و حزبش را به ایشان متصل نماید؟ اگر مهدی سامع توان پرداخت هزینه گروه انگشت شمار خویش را داشت یک روز هم با رجوی نمی ماند. اگر وی همچنان در کنار مسعود رجوی باقی مانده و مبدل به عروسکی در دست او شده است، فقط بخاطر میلیونها دلار بودجه ای است که طی ۳۰ سال گذشته از مجاهدین گرفته است. مسعود رجوی بود که ایشان و همسر و بازماندگان گروه اندکش را از عراق روانه اروپا کرد تا متلاشی نشوند و در طی این مدت هم خرج و مخارج آنان را تقبل کرده و سند و مدرک از مهدی سامع در اختیار دارد. این نکته را خود مسعود رجوی در نشست عمومی مطرح کرد و چیزی نیست که من بخواهم بدون سند بگویم.

 

در نتیجه، به یقین می گویم که مسعود رجوی قادر نیست با هیچ گروه دیگری پیوند سیاسی و «مشارکت» داشته باشد مگر اینکه آن گروه را کامل تحت تسلط خود بیاورد. وی حتی دفتر سیاسی سازمان خودش را هم نتوانست تحمل کند و تحت این بهانه که داشتن دفتر سیاسی به معنای «شرک» است و کسی صلاحیت ندارد در تصمیم گیریها با او شراکت داشته باشد، آنرا منحل و اعضای دفتر سیاسی را به عنوان هیئت اجرائی بکار گرفت تا دستوراتش را اجرا کنند. بحث پیرامون «جبهه همبستگی» از سوی مجاهدین چیزی جز یک طنز نیست. مجاهدین در اوج قدرت و زمانی که همه چیز مهیا بود نتوانستند چنین جبهه ای را شکل دهند چون همانطور که شرح دادم رجوی هیچ جریانی را نخواهد پذیرفت جز اینکه تابع وی باشند. گروهی که در اوج قدرت نتواند این جبهه را شکل دهد چگونه در موضع ضعف قادر به تشکیل آن خواهد بود؟ تشکلی که ضعیف باشد قادر به ایجاد جبهه نیست و ناچار است به گروههای متحد دیگری بپیونند که از قبل آن جبهه را شکل داده اند و یا در حال شکل دادن هستند. پس نهایتاً باید هژمونی آن مجموعه گروهها را پذیرا شود که این هم در مورد مجاهدین غیر ممکن است. رجوی با اینکار حکم ولایت و رهبری عقیدتی خود را باطل کرده است و این هم به معنای پایان سازمان مجاهدین است. فراموش نکنید که مجاهدین دیگر یک سازمان نیستند بلکه یک فرقه مذهبی بشدت بسته می باشند. اگر مریم رجوی بعد از سقوط صدام به سمت سلطنت طلبان روی آورد تا از انرژی و کمیت آنان سوء استفاده سیاسی کند نه ناشی از ظرفیت او برای پذیرش سلطنت طلبی دیگران است که نشان از نبوغ ایشان در فریب ساده دلانی چون نویسندگان اینگونه مطالب دارد.

 

مریم و مسعود رجوی از روی ناچاری و در یک بن بست شدید که در عراق اسیر پنتاگون و در اروپا در محاصره دولت فرانسه قرار گرفته و نیروهایشان فراری و پراکنده شده بودند، تلاش کردند از نیروی سلطنت طلبها برای پیشبرد اهداف خود استفاده کنند و البته آقای رضا پهلوی هم که به لحاظ سیاسی بسیار ضعیف و به انگشت کوچک مسعود رجوی هم نمی رسد، خیلی زود در دام او افتاد و از آنجا که تصور ایشان بر این استوار است که همچون ملکه بریتانیا، پادشاه و نماد وحدت ملی ایرانیان می باشند، با هر پیشامدی که برای هرکسی رخ بدهد ایشان وظیفه خود دانسته که برای آن دسته و گروه پیام تسلیت بفرستد، خواه مجاهدین باشند یا جناحی از داخل جمهوری اسلامی یا هر گروه دیگری که خود را ایرانی بداند. برای همین بود که سه سال قبل هم به دفاع از زندانی بودن مجاهدین در اشرف پرداخت و با مریم رجوی همسو گشت اما همینکه مجاهدین خرشان از پل گذشت و از لیست تروریستی بیرون آمدند، حمله به رضاپهلوی و فحش و ناسزا به ایشان از طرف مجاهدین در فضای مجازی و رسانه های آنان آغاز شد. پس می توان بخوبی مشاهد کرد که مجاهدین اهل ایجاد جبهه نیستند بلکه فقط هژمونی و آلترناتیو بودن خود را مدنظر دارند و بس.

 

۳)نکته بعدی که در این تحلیل به چشم می خورد بحث شیعی گری قضایا است. شگفت اینجاست که نویسنده به خود زحمت نداده نگاهی دقیقتر به تاریخ سی ساله اخیر بیندازد و پروسه مجاهدین را هم بازخوانی نماید. بگذریم که آنچه در سالهای اخیر از مجاهدین مشاهده می شود (که نمونه بارز آن خودسوزی در اروپا است) هیچ ربطی به شیعه گری ندارد بلکه حرکتی است کاملا فرقه ای و ناشی از یک دستگاه بشدت بسته و ناآگاه پرور. اینکار ناشی از خودآگاهی نبوده و نیست چرا که افراد این فرقه مذهبی بسته، طی بیش از ۱۵ سال مغزشویی شده بودند که من خودم یکی از آنها هستم و می دانم چه مراحلی را طی کرده ام. کافی است به نوشته علیرضا جعفرزاده عضو پرسابقه مجاهدین و نماینده شورای ملی مقاومت خطاب به مسعود و مریم رجوی نظری انداخته شود که طی آن درخواست عملیات انتحاری و خودسوزی نموده است. کاری که همه مجاهدین در درون مناسبات بایستی بدون در نظر گرفتن آموزه های قرآنی و شیعی بدان عمل می کردند. مریم رجوی به صراحت در نشست عمومی اعلام کرد: “تضادهایی که مسعود حل کرده و می کند قابل قیاس با تضادهایی که امام حسین داشت نیست. امام حسین که کاری انجام نداد در برابر آنچه مسعود انجام می دهد”. آیا با این تفکر می توان گفت که مسعود و مریم از آموزه های شیعی استفاده می کردند؟ خیر، مسعود رجوی دقیقاً بنیانگزار یک تفکر جدید بود که شاید مباحثی از شیعه هم در آن گنجانیده شده باشد همانطور که مباحثی از کمونیزم نیز در آن وجود داشت ولی رجوی کمونیست نبود همانطور که شیعه هم نیست. اتفاقاً زمانی که من بعد از سالهای طولانی حضور در مجاهدین به کتاب قرآن مراجعه کردم و به طور نسبتاً مخفی (زمانی که همه خواب بودند) طی چند هفته آنرا خواندم متوجه شدم که گفته های رجوی در موارد بسیار، بشدت مغایر با قرآن است چه رسد به آموزه هایی که نویسنده از آن به عنوان شیعی نام برده است.

 

لذا، آنچه در مجاهدین پس از انقلاب ایدئولوژیک رخ می داد ناشی از یک تفکر فرقه ای بود که مسعود بنیان گزارده بود. در اینصورت باید به جرأت بگویم دوران آن به پایان رسیده است و دیگر به هیچوجه رجوی نخواهد توانست نسل جدیدی را پرورش دهد که همچون نیروهای سابق خودش به گونه ای ایدئولوژیک به وی عشق ورزیده، شکنجه را متحمل شوند، به زندان خو بگیرند، خودسوزی کنند و برای اهداف خود سختیها را به جان بخرند. اتفاقاً در نقطه مقابل مشاهده می شود که جمهوری اسلامی همچنان در این امر موفق بوده است و نسلهایی را پرورش داده که همچنان با گذر زمان و پی در پی آماده جانبازی و عملیات انتحاری هستند که یک قلم دوسال قبل شاهد بودیم صدهزار نفر برای چنین عملی ثبت نام نمودند که از نظر من چندان هم بزرگنمایی و غلو نبود حتی اگر بپذیریم که بسیاری از نیروهای موجود به منافع شخصی بیشتر اهمیت بدهند. برای همین باید تأکید کنم دورانی که اندیشه شیعی بخواهد در دام رجوی ها گرفتار شود گذشته است و با شناختی که از مجاهدین ساکن عراق داشته و دارم می دانم که چنین رخدادهایی هرچند برخی را برای مدتی برمی انگیزاند و شکی در آن ندارم، اما درعین حال زمینه ریزش و درهم ریختگی و پریشانی بیشتر آنان را هم فراهم خواهد کرد که در نهایت موجب اعتراض بیشتر آنها به حضور در عراق خواهد شد.

 

با امید به اینکه برخی هموطنان بتوانند در اینگونه موارد با نگاهی عمیقتر وارد شده و از دانش دیگران در تحلیلهای خود استفاده کنند و روشنفکری را محدود به دانش فردی خویش ننمایند که در اینصورت گستره فکری خود را به اسارت کشیده اند.

خروج از نسخه موبایل