مصاحبه با آقای علی خاتمی

بنیاد خانواده سحر مصاحبه ای در بغداد با آقای علی محمد خاتمی عضو نجات یافته از فرقه رجوی به عمل آورده است که خلاصه آنرا در زیر ملاحظه می نمائید. عکس زیر اخیرا در هتل در بغداد گرفته شده است.

من علی محمد خاتمی متولد سال ۱۳۴۶ در تربت جام در خراسان رضوی هستم. محل زندگی من جعفرآباد، تحصیلاتم سوم راهنمایی و شغلم کشاورزی بود.

من سرباز بودم و در جبهه پیرانشهر حاج عمران خدمت می کردم. در تاریخ ۱/۹/۱۳۶۶ عملیاتی برای آزاد کردن تپه شهدا داشتیم و همان شب هم صدام حسین مجاهدین خلق را برای کمک آورده بود. زمانی که ما با نیروهای عراقی درگیر شدیم و زیر آتش باری عراق بودیم نفرات سازمان مجاهدین خلق را از یک معبری به پشت یکانهای ما فرستاده بودند. این تاکتیک صدام بود که وقتی فشار رویش بود از نفرات مسعود رجوی استفاده می کرد و بدلیل اینکه نفراتش فارسی صحبت می کردند و از طرفی هم قرار بود برای ما نیروی پشتیبان بیاید کسی به اینها شک نمیکرد و رجوی خنجر خیانت را به این شکل از پشت به ملت خودش که در برابر صدام حسین دفاع میکرد میزد.

بعد از تهاجم نفرات مجاهدین خلق که ابتدا فکر کردیم نیروی پشتیبان است، من و سرگرد حبیبی فرمانده گردان ۱۰۹ آخرین نفرات باقی مانده بودیم که او را یک رگبار به شکمش زدند. من دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم ولی سرگرد حبیبی را به داخل کانال کشیدم که یک رگبار هم به سمت من زدند که دست راستم سه گلوله خورد. بعد نفرات سازمان مرا اسیر کرده و سر جنازه های خودشان بردند و مدعی شدند که چهار نفر از آنها را من کشته ام. بعد من را به یک اردوگاه بین سلیمانیه و کرکوک به اسم دبس بردند.

عملیات فروغ جاویدان شد و همه بجز ۲۰۰ نفر آماده شرکت شدند. بالاخره در نهایت با تشویق و تهدید قرار شد همگی به عنوان پشتیبان برویم که من راننده مینی بوسی بودم و مجروحین را به بیمارستان های عراق می بردم. بعد از آن من را به یک قلعه ای به اسم سردار در کرکوک بردند. در آنجا پرسیدم تکلیف چیست که ابتدا با دروغ و حقه بازی گفتند که اگر ما را آزاد کنند و به ایران برویم فورا پای تیرک اعدام خواهیم رفت. بعد که زمان گذشت دیدیم برای نگاه داشتن افرادی مثل من به هر فریبکاری روی آورده بودند. حتی چند نفری از نفراتشان که زمان اسیر شدنم کشته شده بودند را به رخم می کشیدند که باید پاسخگوی خون آنها باشم که مرا بترسانند.

به هر حال من که در خانواده فقیری بدنیا آمده بودم و سوادم کم بود با صحبت هائی که کردند تصمیم گرفتم به داخل تشکیلاتشان بروم. تا ۳ سال خوب بود و همه چیز خوب پیش می رفت. بعد به اشرف آمدیم و مشاهده کردم که اشرف پادگانی بود که بیش از ۵۰ الی۶۰ قلعه داشت که زندانی های کرد و شیعه در آنجا نگهداری میشدند و قسمتی از آن را به رجوی داده بودند. در آنجا با وطن فروشی های رجوی و کمک هائی که صدام میکرد بیشتر آشنا شدم. اینجا بود که فهمیدم بدام افتاده ام و فریب حقه بازی های فرقه رجوی را خورده ام.

در این سالیان با انواع حقه بازی ها نگذاشتند با خانواده ام تماس بگیریم و هر حرکتی که می کردیم می گفتند محفل زده اید و محفل هم شعبه سپاه پاسداران در داخل سازمان است. اگر کسی رادیو داشت به اسم این که رایو ایران را می گیرد از او گرفتند. بعد ضبط صوت ها و نوارهای افراد را هم به اسم انقلاب مریم جمع کردند و ما را کاملا از دنیای خارج قطع نمودند. مدام پشت سر هم نشست میگذاشتند. خود رجوی میگفت باید مغزها را از تأثیرات خانواده و فرهنگ گذشته که از ایران آورده ایم پاک کرد و باید فرهنگ بورژوائی و فردیت را از بین برد. به اسم انقلاب مریم زندگی و جسم و روحمان را نابود کردند. اگر از من بپرسید پادگان اشرف یعنی چه میگویم:

۱- مسخ کردن آدم ها در یک دایره بسته

۲- فریب دادن مستمر افراد و اسیر کردن آنها

۳- بی عاطفه کردن آدم ها بطوری که به پدر ومادرشان فحش ناموسی بدهند

۴- به خیانت و جنایت کشاندن افراد

۵- سربه نیست کردن افراد مخالف مسعود رجوی

۶- مغزشویی کامل افراد و شکنجه روحی و جسمی آنان

۷- بیگاری کشیدن از افراد تا حد مرگ

این نمای کلی پادگان اشرف بود که با گوشت و پوست و استخوانم در طی ۲۵ سال عضویتم در سازمان مجاهدین خلق لمس کردم. اشرف یک زندان کامل است که هر کس به فرار فکر میکند.

نظرم در باره رجوی این است که در حرافی و دغلکاری عین خود شیطان است. هیچوقت از او خوشم نمی آمد اما خود را کاملا اسیر میدیدیم. خیلی ها را می شناسم که همین وضعیت مرا داشتند و از رجوی بدشان می آمد. مسعود رجوی آدمیست که هر زمان به یک رنگی در می آید. او با وقاحت تمام هر کاری می کرد تا سلطه خودش را بیشتر کند. از اسلام و تشیع و عاشورا و غیره کمال سوء استفاده را مینمود. یک بار در عاشورا پرچم آرم سازمان مجاهدین خلق را به دست مریم داد و خودش بیرق امام حسین (ع) را بدست گرفت. مدام خودش را با ائمه مقایسه میکرد. می گفت حضرت پیامبر یک روز فهمید که یک نفر که به او خیانت کرده در باغی کار می کند، اسبش را سوار شد و رفت و گردن او را زد و برگشت. بعد گفت که او هم همین کار را با کسانی که فرار کنند یعنی به فرقه اش خیانت کنند خواهد کرد. مورد دیگر این بود که یک بار جای ماه مبارک رمضان را عوض کرد و حرفش این بود که ما در جنگیم پس بدلیل گرما و طولانی بودن روزها در زمستان روزه میگیریم.

رجوی به ما می گفت مستقل هستیم ولی تانک و نفربر و پول را از صدام می گرفت و به او اطلاعات ایران را میفروخت و برایش ترور انجام میداد. یک روز با گروه های تروریست بود و برای واقعه تروریستی ۱۱ سپتامبر جشن میگرفت و یک روز با آمریکائی ها می نشست و مدعی میشد که به نفع آنان و علیه صدام وارد عمل شده است. وقتی القائده برج های دوقلوی جهانی را زد ما یک شبانه روز جشن گرفتیم و زندگی نامه کسانی که عمل انتحاری کرده بودند را برای ما می خواند.

ولی چندی بعد خود مسعود رجوی در یک نشست عمومی گفت که با مقامات پنتاگون صحبت کرده و مختصات قرارگاه ها را به آنها داده تا در تهاجم به عراق کاری به کار او نداشته باشند. از آن پس فهمیدیم که او فقط مزدور صدام نبوده و برای هر کسی از جمله آمریکا هم مزدوری میکرده است. الان هم که تنها طرفی است که با اسرائیل خط اشتراک کامل دارد.

بعد از سقوط صدام در اشرف با گروه های تروریستی در ارتباط بود و تیم های ویژ برایشان اختصاص داده بود و با گروهای معارض عراقی رابطه داشت و طرحهای عملیاتی داخل عراق را در داخل اشرف طراحی میکردند و اینرا آمریکائی ها هم می دانستند.

یک بار از یکی از مسئولین سوال کردم که چرا فیلم های عملیات پ ک ک را برای ما می گذارند. او گفت که آنها هم مثل ما هستند ولی رهبر و تشکیلاتی مثل ما ندارند. رجوی از نامه نگاری هایش با پادشاه عربستان و پادشاه اردن می گفت. صراحتا می گفت که در دنیای سیاست باید نان را به نرخ روز خورد به همین دلیل از نظرمن مسعود رجوی یک مزدور اجاره ایست که با همه رابطه دارد و خودش را برای خدمت ارائه میکند. من مطالب را بطور خلاصه بیان کردم. اینها تازه مشتی از خروارهاست. رجوی چند چهره دارد که باید برملا شود و باید همگان او را بشناسند.

زندگی در اشرف در بیگاری و مغزشوئی خلاصه میشد. صبح تا ظهر به بیگاری و بعد از ظهر تا شب به شرکت در نشستهای تشکیلاتی میگذشت. برای مسدود کردن ذهن افراد یکی از شیوه ها کار تراشیدن برای افراد بود. انواع کارها مثل چاه کندن را در برنامه روزانه میگذاشتند. میگفتند ممکن است دولت عراق آب را روی ما قطع کند و لذا بایستی در هرمقر تعدای چاه آب بزنیم. این چاه ها در هر مقر بیش از ۷ الی ۸ حلقه می شد. یا اینکه خاک برداری زمین سفت به وسعت ۳۰ متر مربع با عمق ۵ متر و انتقال خاک برای درست کردن زمین فوتبال را برنامه ریزی میکردند. بعد ازاین همه بیگاری و در شرایط خستگی کامل جسمی نشستهای انتقادی برای افرادی که تشخیص می دادند که ممکن است به خانواده شان فکر کنند می گذاشتند. بعد نفرات را صدا می زدند با برنامه ریزی مشخص شده که شب مسئولین می نشستند هر نفر را برنامه ریزی می کردند که روز بعد کجا کار کند و با چه کسی کار کند و مطمئن میشدند که نفراتی که با او دوست هستند آن اطراف نباشند. در روز دو الی سه بار از فرد حسابرسی میشد که مبادا درگیر ذهنی داشته باشد و به چیزی که نباید فکر کند.

معنی حسابرسی در پادگان اشرف معلوم بود. فرمانده وسط کار که نفر خسته شده می آمد و او را به نحوی صدا میکرد که انگار به برده دستور میدهد و شروع به بهانه گیری می نمود. مثلا میگفت چرا اینجا را خوب تمیز نکردی؟ چرا با فلانی در وسط کار صحبت کردی؟ چرا محفل زدی؟ چرا توالت رفتی نیم ساعت طول کشید؟ چرا کند کار میکنی؟ چرا اینقدر شلخته ای؟ خلاصه آنقدر می گفت تا فرد عصبی میشد و با فرمانده اش تند صحبت می کرد و بعد می بایست همین موضوع را خودش در نشست عملیات جاری بخواند تا۲۰ نفر با هم در آنجا به او فحش و ناسزا بگویند. در اشرف از صبح درگیری ذهتی و خودخوری بود و بعد بایستی در نشستهای عملیات جاری و غسل هفتگی که دیگر رمقی باقی نمانده بود رفت و بلحاظ ذهنی کاملا خسته شد. آنوقت شب موقع خواب دیگر توانی نمانده بود که به چیزی فکر کرد. در اشرف افراد هیچ حقوقی به عنوان یک انسان نداشتند. خود مسئولین می گفتند که باید یک سویه پرداخت کرد و هیچ توقعی نداشت تا انقلاب مریم را فهم کرد.

بالاخره به حقه بازی های رجوی پی بردم و اینکه چطور ما را ترسانده که فرار نکنیم. مثلا نمونه ای بود در زمان صدام حسین که فرد فرار کرده بود و رجوی به نیروهای عراقی گفته بود و او را دست گیر کرده بودند. در این مورد بخصوص وزن او زمانی که فرار کرد حدود ۹۰ کیلو بود. وقتی او را در یک نشست عمومی آوردند تا درس عبرت برای دیگران بشود نزدیک به نصف شده بود. من همیشه فقط دنبال فرصت مناسبی بودم که بدون کمترین تهدیدی از طرف رجوی و فشار روحی بعد از دستگیری فرا کنم.

من از کارهای فرقه رجوی متنفر بودم از نشست هایشان خسته شده بودم. بطور مثال بین خودمان می گفتیم مگر این مغز لعنتی ما چیست که با یک بار شستن پاک نمی شود و باید هر روز شسته شود. از جنایات فرقه بیزار بودم. مثلا در امام ویس (منطقه ای نزدیک شهرمندلی یا بلدروز) ۲۰ نفر از مردم عراقی را به رگبار بستند و بعد می گفتند ما دست در خون مردم عراق نداریم و اینها مزدوران رژیم ایران بودند. من به عنوان امدادگر رفتم و اجساد را جمع کردم. قبرهایشان هست و مردم عراق هم هستند و شاهد جنایات این فرقه در عراق بوده اند.

نمونه دیگر سالهائی بود که برای عملیات خرابکاری به ایران رخنه می کردند. اسمش را راهگشایی گذاشته بودند. می رفتند کار های تروریستی می کردند و حتی به چوپانهای سر راهشان هم طبق دستور رجوی رحم نمیکردند و آنها را هم می کشتند یا دست و پاهایشان را می بستند و در گودالی می انداختند و تازه بعد با آب و تاب شاهکارهایشان را برای ما تعریف می کردند.

بخدا اگر افراد داخل لیبرتی و حتی قبل تر در اشرف ارتباطی اندک با دنیای بیرون داشتند تا حالا بجز تعداد معدوی که مستقیما دست در خون مردم ایران دارند حتی یک نفر داخل این فرقه کثیف نمی ماند. به این موضوع صد در صد باور و یقین دارم. مشکل اصلیم این بود که اینها را قبول نداشتم ولی راه گریزی نمی یافتم.

از زمان شروع عزیمت اولین گروه به لیبرتی خوشحالی اعضاء شروع شد. اما در لیبرتی هم دیدیم فضای بسته و سنگ اندازی در کار سازمان ملل بخصوص کمیساریا را بیشتر کردند و البته ما بیشتر سرخورده شدیم. کار به جایی رسید که اعضای سازمان نه تنها فرمان‌پذیری خود را از دست دادند بلکه به صورت علنی درباره فرار و یا تسلیم به نیروهای عراقی جهت جدایی از سازمان صحبت میکردند.

اطلاع دارم که به گزارش درونی خود سازمان مجاهدین خلق، بعد از جمع شدن پادگان اشرف و شکست تاریخی و مفتضحانه فرقه رجوی، فضای داخلی کمپ لیبرتی متشنج بود. حتی مسئولین سازمان و اعضای شورای رهبری از این شکست تحقیرآمیز و تخلیه خونین اشرف که صرفا رجوی را مقصر اصلی می دانستند متاثر شده بودند به طوری که اعضای حاضر در این کمپ دیگر کاری به تشکیلات نداشتند و مدام با فرمانده هانشان دعوا میکردند. این اتفاق یعنی تخلیه خونین اشرف در حالی رخ داد که کارآئی اردوگاه لیبرتی به پائین ترین شرایط روحی و تشکیلاتی در طول حیاتش رسیده و شباهت بسیاری با وضعیت خود فرقه و البته سرکردگان آنها پیدا کرده است.

جایگاه تشکیلاتی این اردوگاه چنان شکننده شده که در نشست‌ها‌یی که برای مغزشوئی اعضا برگزار می‌شد و با استقبال اجباری مواجه میگردید، حالا طوری شده که افراد به راحتی و بدون اجازه، نشست‌ها را ترک می‌کنند و بیرون می آیند و مسئول نشست در حالیکه بجز تعدادی انگشت شمار کسی باقی نمانده نشست را تعطیل میکند. در این خصوص گفتنی زیاد است و در سایت سحر هم بارها اشاره شده که وضعیت داخل اردوگاه به چه صورت است.

نمونه های زیادی هست که با افراد ناراضی ابتدا با شیوه مظلوم نمایی و تحمیق و اگر نشد با تهدید به اینکه تحویل نیروهای بعثی (درزمان صدام) میدهیم برخورد میشد. باز هم اگر نمیشد فرد را داخل بنگال (کانکس) می انداختند و روزی ۳ الی۴ مرتبه با کتک و فحش سراغش میرفتند. باز هم اگر نفر اصرار بر جدا شدن داشت یا سر حرفش می ماند تهمت هم جنس بازی یا ارتباط با رژیم ایران به وی می زدند که در بعضی مواقع فرد آنقدر به لحاظ روانی خورد می شد که دست به خودکشی می زد. نهایتا هم او را تحویل استخبارات صدام حسین میداند. بعنوان نمونه علی عصمتی فرد، ابوالفضل میرکانی، حجت فلاحیان، نادربنی فرحانی، اسدالله، محمود آسمان پناه، و بسیاری دیگر از این دست بودند. هر کس که توانسته است از اشرف یا لیبرتی فرار کند شاهد زنده ایست که میتواند یک کتاب در باره نقض اولیه ترین حقوق انسانی در داخل فرقه رجوی بنویسد. مثلا به اکبر اکبرزاده تهمت روابط جنسی زدند و در نشستها هم به صراحت جلوی جمع بیان کردند تا خورد شود. به حسین بلوجانی هم همین تهمت را زدند که یک بار سعی کرد با قرص سیانور خودکشی کند و بعد دو ماه در زندان انفرادی بود. علی ده پناه که همشهری من بود را سربه نیست کردند. این مواردی است که من به چشم دیدم و ای کاش همه کسانی که شاهد بودند ملاحظات را کنار بگذارند و شهادت بدهند که چه گذشت.

اعضای ناراضی را به اسم خودکشی کشتند. نمونه عباس محمدی در لشکر ۳۷ و یک دختر حدودا ۱۶ ساله به اسم ناهید و بقیه که من ندیدم ولی شنیدم. فردی به نام جمال فرمانده تانک بود. با افرادش خلاف دستورات رجوی عمل می کرد و با تحت مسئولینش دوستانه برخورد می نمود (گناه نابخشودنی از نظر رجوی). به بنده خدا تهمت رابطه جنسی با زیر دستی ها زدند و در وسط نشستی که برایش گذاشته بودند بعد از فحش و ناسزا کار به کتک کاری کشید. افراد را چنان علیه او تحریک کردند که او را به حیاط قلعه آوردند و رویش بنزین ریختند تا آتش بزنند ولی بعضی ها که مخالف این کار بودند مانع شدند. بعد دیگر خبری از جمال نشد و معلوم نگردید چه سرنوشتی پیدا کرد.

خدا از مسعود رجوی که تصویر مسلم شیطان است نگذرد. چه خون هائی که نریخت، چه رنج ها و مصیبت هائی که پدید نیاورد، چه عمرهائی که به هدر نداد، چه خانواده هائی که متلاشی نکرد، و چه خیانت ها و جنایت هائی که مرتکب نشد.

علی خاتمی – بغداد

خروج از نسخه موبایل