خاطرات تکان دهنده از مناسبات فرقه رجوی از زبان عبدالحمید هاشمی

در سازمان مجاهدین یکی از شگردهای شکنجه و یا لگد مال کردن ارزش های انسانی هر کس این است که با حد اکثر توان به مارک زنی و متهم کردن ندای خفته او را خاموش کرده که برغم آنها نتوان از خود، کنش و واکنش نشان دهد برای همین منظور بعد از انقلاب ایدئولوژیک و ازدواج مصلحتی و غیر شرعی مسعود و مریم قجر عضدانلو سرکوب اعضاء با تحت عناوین مسائل جنسی شیوع و گسترش خاصی در روابط ومناسبات سازمان داشت و اگر کسی نمی خواست در سازمان بماند و از روابط و مناسبات آلوده به سیاست رجوی خلاص شود به او مارک رابطه جنسی می زدند و به زور از او امضاء می گرفتند تا با این حربه او را له و لورده کنند و دیگر به تعارض و تقابل با سازمان و شخص رجوی ادامه ندهد.
در سال حدود 79 تا 80 یک سری سلسله نشستهای پرچم سازمان در پایگاه باقرزاده که در حاشیه بغداد بود بر گزار شد که طبق معمول شرکت در آن برای همه اعضاء اجباری بود و ساعتها و روزها آن نشست ادامه داشت که فشار روحی و روانی آن بطور خاص قابل توضیح نیست آنچنان در این نشستها بر سر اعضاء می ریختند  و با فحاشی و مارک زدن خورد و خمیر می کردند و آن نشستها گذشته با مسعود رجوی بود در یگانها و دسته های مختلف تحت سرپرستی زنان شورای رهبری یا همان شکنجه گران دربار رجوی ادامه داشت که جوری بود زمان و مکان برای آدمی نا آشنا و غیر قابل فهم بود و اکثر نیروها دچار سردرد های شدید و بیماریهای روحی شده بودند.
هر عضوی بایستی بلند می شد و با گزارش مکتوب به انتقاد اجباری از خودش می پرداخت  و کار نکرده و کرده خویش را برای جمع بازگو می کرد، در آن نشست ها که فرمانده نشست من زنی به نام فرح که یک لِر بود چندین بار گزارش نوشته که قبول نشد که با فحاشی زنان فرمانده و جمع مواجه شدم تا این که آن روزها هوشنگ دودکانی که گماشته زنان شورای رهبری و یکی از شکنجه گران بود مرا صدا زد و از من خواست گزارش خودم را تکمیل کنم که به او گفتم من هر چه بود از خودم بیان کرده ام و دیگر چیزی ندارم و دست از سرم بردارید.
هوشنگ دودکانی گفت که یک گناه جنسی داری که ننوشته ای آن را حتمأ بنویس و در جمع بخوان که خیلی عصبانی شدم گناه نکرده و توبه و ندامت و انتقاد از خودم اما روزهای بعد مجددأ سرم ریختند و با مزدور و پاسدار و بی شرف خطاب کردنم مرا تحت فشار زیادی گذاشتند تا این که مجبور شوم آن نامه و گزارش اجباری را بنویسم و بگویم من با فلان نیرو رابطه جنسی داشته ام در حالی که خودشان می دانستند این رابطه و حرف اساسأ واقعیت ندارد و من را مجبور کردند چنین گزارشی را بنویسم که حداقل برای چند روزی از آن سگ ها خلاص شوم و این نشست ها یعنی نشست پرچم حدودأ دو الی سه ماهی طول کشید و چنان فضای اختناق ایجاد کرده بودند که هیچ کس جرعت صحبت با نیروهای دیگری نداشته باشد و در همان پایگاه باقرزاده که قسمتی از آن را جدا کرده بودند و تحت تدابیر چند حلقه ایی ارتش و امنیت عراق بود اقامتگاه شخص رجوی بود که دارای سوله های بزرگ و زیادی بود و آنانی که دیگر آب از سرشان گذشته بود زندانی کرده بودند، آنانی که تحمل این همه فشار سازمان نداشتند و در گرمای تابستان عراق بدون هیچ وسیله سرمایشی محبوس و در ساعات مختلف زنان هار شورای رهبری همراه شکنجه گران مرد سازمان سرانشان می رفتند و با فشار روانی بالا و کتک کاری از آنان پذیرایی می کردند که از تصمیم خودشان برای خروج از سازمان منصرف شوند.
چند ماهی از عملیات به اصطلاح مروارید یا درست تر همان عملیات کُردکشی گذشته بود خیلی از جنایتهای مجاهدین علیه اکراد عراق به هم ریخته بودم و بطور خاص خودم هم کُرد بودم این رنج مرا بیشتر کرده بود و خیانت مجاهدین به شعارهایشان را بیشتر و بیشتر حس می کردم و می دیدم که مجاهدینی که داعیه رهبری تمام اقلیت ها و حمایت از آنها را داشته و شخص مسعود رجوی در باب این چرندیاتش ساعتها و ساعتها سخنرانی و تبلیغات دروغین داشته بود و اکنون هر چه زمان می گذشت حرفهای واهی و عبث او و آرمانهای کاذبش را می دیدم  و وقتی از نیروهای مجاهدین که در قسمت رزمی بودند می شنیدم که چطور اکراد را زیر شنی های زرهی له و لورده می کردند دیگر تحملم تمام شده بود و ماندن در سازمان برایم کابوس شده بود و کلی با خودم ور می رفتم تا چکار کنم و به علت تبلیغات مجاهدین از تصمیم به فرار و رفتن به ایران دلهره داشتم و تبلیغات می کردند انها اعدامت می کنند و غیره در حالی که شنیده بودم که این تبلیغات حرفی بیشتر نبوده، اما تصمیم گرفتم پیش فرمانده ام بروم وقتی به اتاق فرماندهی  زنی به نام سهیلا از لشکر چهل و دو رفتم و به او گفتم می خواهم از سازمان بروم که همان دم با فحاشی و کلمات رکیک برخورد کرد و انواع مارکها به من زده شد که تو رژیمی هستی و روسر پیکان یا رژیم است یا مجاهدین  و وسطی ندارد مرا متهم به این که پاسدار هستم کرد و به من گفت که سازمان ملل در عراق نیست و ما تو را به استخبارات عراق می دهیم و وقتی آن را شنیدم اول ترس برم داشت و در جواب آن زن  فرمانده گفتم مگر نمی گویید آمدن به مجاهدین سخت است ولی برای رفتن درها همیشه باز است پس چرا با من این برخورد را می کنید و آن زن با دهان کف کرده گفت الآن ما در زمان جنگ هستیم و این طور تو برخورد می کنید، و بریده اید و سزای تو اعدام است یا این که توبه کنید و تمامی تناقضات خود را بنویس و برو دنبال کارهایت و یا همین که گفتم با شنیدن این کلمات و حرفهای مهناز اتاق را ترک کردم و به اسایشگاه رفتم و چند روز اعتصاب غذا کردم و هیچ چیزی نخوردم و چندین نفر از فرماندهان مرد را سراغم فرستادند که پشیمان شوم و غذا بخورم ولی روی حرفم ماندم تا این که زنی به نام سهیلا که صدایش می زدند مرا صدا زد که از فرماندهی محور آمده بود و گفت اتمام حجت با تو می کنم از کمپ یو ان و سازمان ملل خبری نیست، یا استخبارات عراق  و یا ماندن در سازمان و من هم که می دیدم رفتن به استخبارات عراق وحشتناک تر است و جانم را در زندان عراق از دست خواهم داد به امید روزی که از زندان مجاهدین هم خلاص شوم کوتاه آمدم و بعد از آن مسولیت خودم که امدادگر بهداری بود از من گرفتند و به قسمت صنفی یعنی کار غذا و توزیع و سالن غذا خوری رفتم که از صبح تا شب بایستی آنجا جان می کندم ولی چکار می کردم  و گذشته از آن بیست و چهار ساعته هم زیر کنترل بودم و من تا آن موقع از هیچ چیزی کم نگذاشته بودم و مثل یک برده برای آنها کار می کردم این وضع را داشتم و چاره ای هم در جلو خودم نمی دیدم، فقط دعا می کردم که خدای بزرگ در آینده یک راهی جلوی من بگذارد.
گفتم که در عملیات به اصطلاح مروارید که به عملیات کردکشی معروف بود و خون خیلی از کردها توسط مجاهدین به ناحق ریخته شد در محور یکم در شهر جلولا مستقر بودیم که مجاهدین در قسمتی از پایگاه عراقی ها و ارتش عراق اسقرار داشتند و همین طور در چند نقطه دیگر و مخصوصأ در کنار جاده کفری به جلولا پایگاه های مجاهدین دایر شده بود تا کنترل جاده را به عهده داشته باشند و یکی از همین پایگاه ها متعلق به محور یکم بود که تعدادی از نیروهای این محور در آن به وظیفه خدمت رسانی به ارتش عراق و صدام مشغول بودند و در آن سالها من در بهداری محور و یکی از قسمت های آن بودم و بعضأ برای نگهبانی شبانه به آنجا می رفتم و به علت کمبود نیرو پرسنل خدماتی هم را به کار گرفته بودند و سختی کار روزانه و مشقت بار به جای خود و نگهبانی را هم به آن اضافه کرده بودند.
به دستور شخص مسعود رجوی که قبل از عملیات مروارید در نشست جمعی صادر شده بود، هر کس به پایگاه یا جاده تردد داشت بایستی کشته می شود و بایستی تیراندازی می کردیم و می گفت حق استفاده از سلاح را دارید، و درنگ نکنید و شبها بطور خاص با کمترین شک و یا تردیدی شلیک کنید، شلیک ها مستمر ادامه داشت در حالی که در اطراف پایگاه و کنار جاده عبوری مردم تردد و یا ساکن بودند، و بعدها از همین نیروها که ثابت کارشان نگهبانی بود شنیدم یک شب سه تن از اکراد عراقی را در کنار جاده جلولا به کفری را کشته بودند و برای توجیه نیروهای خودشان فرماندهان مجاهدین می گفتند این ها پاسدارهای ایران هستند که زیر لباس کردی لباس پاسداری داشته اند اما واقعیت عکس آن بود و این ها همان معارضین عراقی بودند که بر علیه دولت  و حزب بعث عراق و ظلمش قیام کرده بودند و همین طور یکی از اکراد را به چشم خودم دیدم دستگیر کرده بودند که شاهدی بر آن بودم، اساسأ مجاهدین دروغگویانی بیش نبودند چرا همین کرد عراقی بی گناه که لباس پاسداری نداشت ونه عمل خصمانه ای داشت، مجاهدین هم زن و هم مرد سر او ریخته بودند و در پادگان جلولا در قسمت زاغه مهمات که یک قلعه بود و قبلأ جزء پایگاه عراقی ها و رژیم بعث بوده است بسته در میان جمع مجاهدین نشانده بودند و زنهای مجاهد با کفش او را اماج خود قرار داده بودند و یکی از فرماندهان مجاهدین که من او را به اسم نمی شناختم با تعدادی دیگر باز جویی می کردند که بعدأ این کرد بی گناه را تحویل استخبارات عراق دادند.
در سال 1375 بود که در قرارگاه اشرف بودم که مرا همراه چندین نفر از یگان و یگان های دیگر را در دوبلکس که در قسمت جنوبی قرارگاه بردند و هیچ چیزی هم در مورد کاری که بایستی انجام بدهم به من نگفتند وقتی وارد دوبلکس بزرگ شدم که در قسمت شمالی بود نیروهای زیادی چیده شده بود و سیستم کامپیوتر و فرمهای زیادی روی آن بود که زن فرمانده که الآن یادم نیست اسمش چه بود پیشم آمد و گفت بایستی یک نامه فقط بنویس و کار خاصی نداریم وقتی این موضوع را شنیدم کمی ترس و اضطراب و سوال برایم پیش آمد، که چه نامه ای بنویسم و من درخواست نکرده ام که الآن مرا اینجا آورده اند و زن فرمانده گفت برو پیش آن برادر تو را توجیح می کند، وقتی رفتم گفتند بایستی نامه ای به خواهر قلابی و کاذب و مجازی که من اصلأ اسمش را نشنیده بودم بنویسم با این مضمون اول احوال پرسی خانوادگی و بعدش این که من شنیده ام ماشین خریده خوشحال شده ام و این که پولی که فرستاده بودی که این مبلغ پول کمی نبود زیاد هم بود به دستم رسیده و متشکر هستم که به فکر برادرت هستی و این را برای سازمان فرستادی در حالی که نه پولی رد و بدل شده بود و نه من خواهری به این اسم داشتم. و وقتی نامه را نوشتم تازه فهمیدم مجاهدین دارند پول شویی و سند سازی می کنند تا مچ آن و حقه شان رو نشود و وقتی به زن فرمانده ام گفتم این چه نامه ای است در جوابم گفت تو کاری به این نداشته باش، و فقط این نیست که تو این کار را می کنی مگر نمی بینی رضا هاشمی هم امده و سران سازمان هم این کار را می کنند، و برنامه سازمان است، و وقتی به یگان آمدم و فکر کردم به این رسیدم که مجاهدین پولهایی که صدام و غیره به آنها می دهند تحت این اسناد جعلی و صوری در می آورند تا برای بعدأ از آن استفاده کنند  و در ضمن این طور وانمود کنند که منبع سازمان پولهای فرستاده شده از ایران است یا کمک های مالی یعنی به خیابان کشاندن افراد و هواداران خارج کشور و گدایی در کشورهای اروپایی،تحت عنوان کمک به افراد بی سرپرست و یا یتیم و خیریه در حالی که چه کسی است نداند مخارج و هزینه های بالای سازمان چه در زمینه سیاسی و نظامی مسائلی نیست که با آن پولها برآورده شود و منبع و منابع گزافی باشه ولی واقعیت این بود کمکهای بی شمار و بی اندازه حزب بعث و لابی های خارجی بود که در قبال مزدوری برای آنها به مجاهدین داده می شد و این نامه پراکنی و سند سازی جعلی که ما را مجبور به آن می کردند برای لاپوش اصل قضیه مراودات مجاهدین با رژیم صدام و دیگران بود.
رها شده از زندان مخوف رجوی: عبدالحمید هاشمی   
 

خروج از نسخه موبایل