مرگ میر یعقوب ترابی، ننگ دیگری برای مریم قجرعضدانلو و سرکوب های درون فرقه ای

با تسلیت درگذشت دوست و برادر بزرگ مان یعقوب ترابی در پادگان و بازداشتگاه مریم رجوی در اورسوراواز فرانسه!
یعقوب ترابی از زمره مردانی بود که همه چیز خود را در کانادا رها کرد و به عراق سفر کرد تا به زعم خود زندگی را وقف مردم و وطنش نماید، اما زوج رجوی ها این قربانی را هم لت و پار کرده و امروز از خون او سوء استفاده می کنند. نفرین بر این تفکر ضدانسانی که از هیچ جنایتی فروگذار نیست…


یعقوب ترابی از اعضای معترض فرقه رجوی بود که بسیاری از دوستان از جمله آقایان محمد کرمی، محمد رزاقی، حسن پیرانسر،‌ خانم زهرا میرباقری و تمامی جداشدگان و اعضای فعلی و سابق مجاهدین او را به خوبی می شناختند و بسیار دوست می داشتند. مردی که آزارش به هیچکس نرسید و در عین مخالفت با سیاست های سرکوبگرانه رجوی در درون مناسبات، دوستان خود را تنها نگذاشت و علارغم فشارهای زیاد تشکیلاتی که منجر به ایست قلبی او گردید تا واپسین روزهای عمر حاضر نشد علیه هیچیک از جداشدگان موضعگیری کند و تردید ندارم زیر همین فشارهای خردکننده سران فرقه رجوی برای موضعگیری علیه جداشدگانی که طی این مدت در اروپا و به طور خاص در فرانسه منتقد سیاست های رجوی بوده اند ایست قلبی نموده است.
مریم رجوی، این انسان نیک را از لیبرتی در حالی به اروپا اعزام کرد که مثل بقیه اعضای قدیمی مجاهدین (از جمله خانم فریده ونایی که چند روز قبل جان داد) خیالش از مردن او راحت بود. این زن جنگ افروز به عمد میر یعقوب را به پاریس منتقل کرده بود تا علیه دوستان بسیار نزدیک خود (اینجانب، محمد رزاقی، محمد کرمی، حسن پیرانسر همچنین فرمانده سابق خویش خانم زهرا میرباقری و ده ها تن دیگر از کسانی که با وی کار می کردند…) فعالیت کند اما این انسان والا تا لحظه مرگ جمله ای علیه ما بر زبان نیاورد و داغ یک مقاله کوتاه را هم به دل مریم رجوی گذاشت. لمپن معروف محمد اقبال (که وقاحت را به اوج خود رسانیده و خواهران منتقد خویش را هم به شکلی مفتضحانه مورد اهانت های چاله میدان قرار داده و آنان را فاحشه و ماماچه می خواند) از زمره کسانی است که سران فرقه به نزد وی می فرستادند تا او را به مقاله نویسی علیه جداشدگان تشویق کند، اما یعقوب این جوانمرد پهلوان صفت، خود را از میدان پهلوانی به ورطه خیانت و وقاحت نیفکند و آنان را آرزو بر دل بر دنیای ننگین خودشان تنها گذاشت. یاوه های روزهای آینده مریم رجوی و دیگر مواجب بگیران این فرقه تروریستی نخواهد توانست واقعیت ها را بپوشاند و البته ما نیز خاطرات زیادی از او در دل داریم و بخوبی می دانیم که این انسان ارزشمند چگونه در اشرف در انبوه محفل هایی که با ما داشت خون دل می خورد و از اینکه همه چیز خود را در کانادا رها کرده و به عراق آمده و تحت اینهمه فشار عبث قرار گرفته پشیمانی می کرد و یکبار به خود من هم گفته بود که “اذیت می کنند” و منظور او فشارهایی بود که در نشست های سرکوب عملیات جاری و غسل هفتگی به او وارد می کردند.
یعقوب ترابی متولد ۱۳۳۱ از خطه زنجان، فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه کنکوردیا در مانترال کانادا بود. دیر زمانی در کانادا می زیست و صاحب یک فروشگاه نسبتاً بزرگ در آنجا بود و روزگار را در آرامش سپری می کرد، اما مثل همه ما، فریب شعارهای زیبای ضدتبعیض و ضدامپریالیستی و برابری طلبانه رجوی را خورد و همه زندگی خود را فروخت و (آنگونه که خودش به من گفته بود) بیش از ۸۰ هزار دلار آن روزگار که بسیار ارزشمندتر از امروز بود را به سازمان بخشید و در سال ۱۳۶۵ روانه عراق شد. وی در این راه از همسر و فرزند هم گذشت و آنان را به خدا سپرد تا به زعم خویش در راه وطن و مردم خویش فدا کند. افسوس که در دام قدرت پرستی رجوی گرفتار شده بود و مثل بقیه مجاهدین نمی دانست.
یعقوب در تمامی این سالیان در بخش پشتیبانی و سررشته داری خدمت می کرد و کار اصلی او خرید و فروش و ارتباط با کانال های مختلف عراقی برای خرید کالا بود. به زبان های انگلیسی، عربی، ترکی هم تسلط کامل داشت. در هیچ نشستی به احدی گیر نمی داد و تسلیم فشارهای مجاهدین برای گاز گرفتن و سرکوب دیگران نشد. همیشه لبخند بر لب داشت و بی چشمداشت مثل یک پدر برای دیگران و رفاه آنها تلاش می کرد. به یاد دارم وقتی که بخاطر بیماری خودم ده ها بار از تشکیلات درخواست بادگیر برای کار در هوای سرد داشتم و توجهی بدان نمی شد نهایتاً به میر یعقوب گفتم و مثل یک پدر برایم تهیه کرد. رابطه او با من درست مثل رابطه یک پدر یا برادر بزرگتر بود. با اینکه وی بیش از دو دهه از مسئولین بخش خرید بود ولی هرگز به او مسئولیت های بالا و نیرو داده نشد چرا که رجوی ها می دانستند که یعقوب “محفل گرا” است و با همه دوست می باشد و حاضر نیست خط رجوی برای سرکوب دیگران را پیش ببرد و این خودش جرم بزرگی بود که باعث می شد یعقوب در حد کارهای اجرائی باقی بماند.
با وی در سال ۱۳۷۳ آشنا شده بود، زمانی که به بخش سررشته داری منتقل شده و مسئولیت اسکورت خودروهای سنگین برای خرید در شهرهای عراق را داشتم. وی رابطه ای دوستانه با من داشت که شرح آن در حوصله بحث نیست. گاه از وضعیت موجود ناله می کرد. چند روز قبل از فرارم از اشرف نیز در کنار وی نشسته و با وی صحبت می کردم و از وضعیت موجود برایم می گفت در حالی که یک نگرانی در چشمانش برق می زد و می ترسید که او را با من ببینند… در سالهای پایانی که با او بودم می دانستم که بدور از چشم مسئولین فرقه بخشی از درآمدهای ناشی از فروش اجناس را جمع آوری می کند تا برای آینده خویش پس انداز کند. کاری که در فرقه رجوی جرم به حساب می آمد. کار وی مشروع بود همان زمان بود که به من گفت من در دهه ۶۰ بیشتر از ۸۰ هزار دلار به سازمان دادم. آن زمان به سن کهولت رسیده بود و چون صدام هم سقوط کرده بود نگران از آینده بود.
طبعاً دسترسی به پول برای هرکسی ساده نبود اما یعقوب در بخش خرید و فروش کار می کرد و با کانال های خرید عراقی ارتباط تنگاتنگ داشت و این امکان برایش فراهم بود که به پول خارج از چشم سران فرقه دسترسی داشته باشد. پس از سقوط صدام وی اجناس دست دوم را به کانال های عراقی می فروخت و به این ترتیب موفق شده بود مقادیری دلار جمع کند تا در وقت خروج از عراق استفاده کند.
شب قبل از فرار ما از اشرف وی را مطلع کرده بودیم و از این مسئله آگاه بود اما آنگونه که خودش می گفت هنوز منتظر بود تا از طریق سازمان ملل به خارج منتقل شود چرا که شهروند کانادا محسوب می شد لذا جدایی را برای روزی که بتواند از این طریق از عراق خارج شود موکول کرده بود. زندگی در اسارت آمریکایی ها در این سن و سال برای او راحت نبود اما چنین روزی که انتظارش را می کشید بسیار طولانی شد. روزی که متاسفانه در واپسین روزهای مرگ فرارسید. رجوی ها او را تا واپسین روزهای تندرستی در عراق نگه داشتند و در سنین کهولت که می دانستند دیگر امکان جدایی برایش نیست و مرگ او را در بر خواهد گرفت نام او را به سازمان ملل دادند و به اروپا فرستادند و به پاریس کشانیدند تا از همان نیمه جان باقیمانده هم علیه جداشدگان استفاده کنند و یعقوب “لوطی منشانه” تن به این ننگ نداد و هیچکس ندانست که او در اور سور اواز مستقر است.
در همین جا باید از کسی نام ببرم که نام پهلوان برخود نهاده اما در کمال وقاحت نام پهلوانی را به ننگ بی وجدانی، بیشرمی، بی معرفتی و بی شرافتی آلوده است. این شخص کسی جز پهلوان پنبه مسلم اسکندرفیلابی عضو پوشالی شورای ملی مقاومت رجوی نیست. مردی که برخلاف پهلوان یعقوب ترابی، حتی یکروز از عمر خود را حاضر نشد در اشرف و عراق سپری کند و تا به امروز در آمریکا مشغول سیر و سیاحت و خوشگذرانی با دلارهای اهدایی رجوی است و کاری جز حمله به منتقدان و معترضان به سیاست های تروریستی رجوی نداشته و ندارد. این شخصیت مال اندوز که سال ها از نام جهان پهلوان تختی سوء استفاده کرده و به خدمت رجوی درآمده، هر از چندی که از تفریح و سیاحت خسته می شود با کت و کراوات به گردهمایی ها و نمایش های خیابانی رجوی آمده و در دفاع از زوج مافیایی رجوی، اوج بی وجدانی خود را به نمایش می گذارد و نشان می دهد که از صفت پهلوانی جز یک نام سیاه بر پیشانی ندارد. ای کاش مرگ پهلوان یعقوب، جرقه ای برای روشن شدن اینگونه افراد باشد اما دریغ که پول پرستی و مفتخوری در آمریکا با پول های برآمده از رنج و خون اسیران رجوی در عراق، چنان این گونه اشخاص را به فساد کشیده و مغزهای آنان را پوچ کرده که امکان جرقه در آن به صفر رسیده است. شرم و ننگ بر این ناپهلوانی ها…
یعقوب ترابی انسانی پاک و از خودگذشته بود که صفا و صداقت و مهربانی درونش او را به درون مجاهدین کشانیده بود، همان چیزی که رجوی ها نیاز داشتند تا مغزشویی خود را کامل کرده و از انرژی آنان جهت اهداف قدرت طلبانه سوء استفاده کنند. امید که دوستان دیگر بتوانند دهها و صدها مورد اعتراضی او نسبت به فرقه رجوی را انتشار دهند تا سران این فرقه خطرناک تروریستی قادر نباشند از نام این پهلوان انساندوست سوء استفاده کنند.
یادش گرامی باد
ننگ و نفرین بر رجوی و تفکرات ضد بشری این زوج خیانتکار و جنایت پیشه!
 

خروج از نسخه موبایل