گفتگویی دوستانه با شیراحمد روزرخ – قسمت اول

سران سازمان تروریستی مجاهدین در طول جنگ تحمیلی که با حمایت کشورهای غربی همراه بود، برای آنکه بتوانند در جنایتهایی که ارتش بعثی عراق بر علیه کشورمان انجام می دادند آنها را همراهی کرده تا بتوانند به آرزوهای پوشالی خود که حکومت بر کشورمان است برسند، و برای این خیانت عده ای را بعنوان سیاهی لشگر با خود همراه کنند، از بین افرادی که به اسارت بعثی های از خدا بی خبر در آمده بودند می رفتند و به عناوین و وعده های مختلف آنها را با خود همراه می نمودند که البته اسیرانی که در زیر شکنجه های مرگ آور بعثی ها نمی توانستند تحمل کنند به این سو می امدند و بدون آنکه در ابتدا از نیات پلید سران سازمان مجاهدین آگاهی داشته باشند و صرفا برای آنکه بتوانند از اذیت و آزارهای بی حد و مرز بعثی ها نجات پیدا کنند، به سازمان سراسر دروغ مجاهدین می پیوستند که بدبختی آنها تازه از این نقطه شروع می شد که شیراحمد روز رخ از جمله آنها می باشد.
از مهمانمان می خواهم خودش را معرفی نموده و در مورد چگونگی پیوستنش به سازمان تروریستی مجاهدین توضیح دهد؟
وی با معرفی خودش شروع می کند که من شیراحمد روزرخ فرزند ملا سلیم هستم که در سال 1366 به اسارت نیروهای بعثی در آمدم و تعداد ما بیشتر از 100 نفر بودیم که در اردوگاهی بدور از دید صلیب سرخ بود در بدترین شرایط ممکن نگهداری می کردند که هم اکنون نیز وقتی برای شما دارم تعریف میکنم، سختی های آن روز جلوی چشمانم تداعی می کند که چگونه افسران عراقی با مشت و لگد از ما پذیرایی میکردند و در طول 3 سالی که در آنجا بسر می بردم شاید هزاران بار آرزوی مرگ می کردم و از خداوند می خواستم برای راحت شدن از شکنجه های آن از خدا بی خبرها هر چه زودتر جان مرا بگیرد تا خلاص شوم.
بعد از گذشت 3 سال از اسارتمان که دسترسی به هیچ نهاد و ارگان بین المللی نداشتیم و هیچ گونه نور امید نیز در وجود ما نمانده بود، سران خیانتکار فرقه رجوی به سراغمان امدند و برای ما از سازمانشان تبلیغ نمودند و در همان زمان نیز به ما وعده دادند که در اولین فرصت تمام کسانیکه با آنها همکاری داشتند را به کشور بازگردانند و ما که در این مدت هر نوع بدبختی را به چشم خودمان دیده بودیم، ناآگاهانه و فقط برای آنکه هر چه زودتر به کشورمان بازگردیم در منجلاب آنها فرو رفتیم و با آنها بطور ناخوداگاه همراه شدیم و زمانی به خود آمدیم که دیگر از بازگشتمان به کشور واهمه داشتیم و از طرف دیگر سران سازمان تروریستی مجاهدین آنچنان بر روی ذهن ما کار کرده بودند و ان را به نفع خود شستشو داده بودند که فرد در اوایل احساس میکرد سرکرده منفور سازمان یعنی مسعود رجوی خائن همه کاره است و بدون اجازه او اصلا نمی توانستیم آب بخوریم و یا بخواهیم کاری انجام دهیم.
از شیراحمد سئوال میکنم چرا شما اینقد از مسعود رجوی و سران فرقه واهمه داشتید؟
او در جوابم می گوید از همان زمان ورود ما به قرارگاه اشرف، به ما لباسهای رزم پوشاندند و دائما نیز در نشستهای مختلف و فشرده ای که برایمان می گذاشتند، از بازگشتن به کشور می ترساندند و می گفتند چون ما با نظام کنونی وارد جنگ شده ایم، رژیم ما را به عنوان دشمن خود می داند و تمام سعی خود را برای نابودی ما بکار می گیرد و در واقع این ما هستیم که حافظ شما در برابر تمام خطرها و اعدامهایی که به محض بازگشت شما اماده کرده اند هستیم و مسعود رجوی هم پدر و هم مادر برای شما هست و درواقع او از رگ گردن نیز به شما نزدیکتر می باشد.
در واقع سران مجاهدین تمام فشارهای روحی و روانی خود را بکار می گرفتند تا در اولین فرصت که ما وارد پادگان نظامی اشرف شدیم، احساسات ما را نسبت به خانواده و پدر و مادرمان نیست و نابود کنند که در این راه موفق هم بودند و آنها توانستندبا شستشوهای شدید مغزی ما را به مدت 26 سال در حصر و زندان فکر نگه دارند و هنوز هم آنها با استفاده از شستشوی مغزی به اهدافشان که همانا مشغول نگه داشتن افراد می باشد رسیده اند….

خروج از نسخه موبایل