زندان بود بهشت ومن آنجا چه دلخوشم!!

این بار نوبت یکی از کارجویان وبهتر بگویم آرزومندان یک زندگی  بدون کار وراحت درکشورهای اروپایی بود که درنظر داشته با پول مالیات دهندگان اروپایی و امکانات خدمات اجتماعی که ماحصل مبارزات همین مالیات دهندگان 90درصدی مردم اروپا بوده زندگی کند ویا درحالت بهتر دست به جمع کردن ثروت بیشتری زده وجزو مرفهین باشد!

او از کشور خارج شده و به جای درآغوش کشیدن لعبتی به نام زندگی بی دغدغه دراروپا، به دام فرقه ی رجوی افتاده و هنوز حدود 20 سال است که  خلاصی از آن برایش مقدور نشده ومجبور گردیده تا برای توجیه این شکست سنگین درزندگی خود، دروغ هایی بافته تا ضمن برآوردن انتظارات رهبر خاص الخاصی به نام مسعود رجوی، پوششی هم به شکست هایش داده و این شکست را به حساب فداکاری برای مردم ایران بنویسد تا طعم مرگ بار آنرا کمی بهتر کند!

نادر افکاری جزو اهالی لیبرتی و کسانی است که شامل این سرنوشت شده وبدون آنکه خطری درداخل کشور تهدیدش کند، صرفا برای ارضای خودخواهی ها ویا ساده اندیشی ها که تصور میکرده با وارد شدن به یک دنیای اتوپیایی، این آمال بدست خواهد آمد، خودرا مفتکی درچنگال های فرقه ی رجوی گرفتار کرده وحالا مجبور شده که مجیز زندان بان بیرحم خود را هم بگوید!

او که نوشته ای بنام " لحظات انتخاب و نقشه مسیر " در رسانه های رجوی درج کرده ویا به نامش  درج کرده اند، شرح حال خود را که با تفسیر مقدماتی ما کاملا جور درآمده، نوشته است:

" بعد از ترک تحصیل و مدتی کار کردن در کارگاه‌های برق و الکترونیک در ایران، در سال 73 با هدف خارج شدن از مملکت… بیست‌ ماه زودتر از موعدی که در دفترچه‌ام تاریخ خورده بود، به‌سربازی رفتم. چون دیگر ماندن در آن جهنم آخوندی برایم زجر آور شده بود… ".

ملاحظه میکنید که او با تسلط بر کارهای فنی، " غم نان " چندانی نمیتوانسته درداخل کشور ومخصوصا تهران داشته باشد و درفعالیت های سیاسی ممنوعه هم حضور نداشته که جانش درخطر باشد تا توجیه مناسبی برای فرار ازکشور به حساب آید!

پس برای چه فرار کرده است؟؟

برای دلایلی که درمقدمه ی صحبتم به عرض رسید!

به اتوبیوگرافی این شکاررجوی که شرحی است از دوران سربازی اش، توجه کنید:

" سه ماه دوران آموزشی را در ساری گذراندم و بعد از آن به‌ ارومیه منتقل شدم… یکروز که برای آشنایی با زندانیان ما را به‌داخل بندهای زندان بردند، متوجه شدم یکی از بندها با تمامی بندهای آنجا متفاوت است، تمیز و مرتب وسط کریدور را با حداقل امکاناتی که در اختیارشان بود طوری سر و سامان داده بودند که نظم و نظام آن کاملا چشم‌گیر بود. این موضوع ذهنم را گرفت، وقتی سوال کردم چرا این بند با بقیه بندها متفاوت است؟ گفته شد این‌ها زندانیان سیاسی هستند و کسی هم نبایستی با آن‌ها رابطه‌ای داشته باشد. برای اولین بار بود که کلمه زندانی سیاسی را می‌شنیدم. ضمن تحسین آن‌ها بخاطر مرتب بودنشان بلافاصله این سؤال در ذهنم شکل گرفت که جرمشان چیست…"؟

بسیار خوب!

چه نتایجی ازاین تجاربت گرفتی وچرا وقتی زندانیان سیاسی راافرادی مرتب یافتی، خودت برای مرتب کردن خود اقدامی منطقی نکرده وآیا فکر کردی اینها هم به اروپا رفته ومرتب شده اند وتو نیز چنین باید کنی؟!

درتوجیه پیوستن اجباری به باند رجوی، پای منطق است که درنوشته ی این هموطن خام اندیش میلنگد:

" مدتی بیکار بودم دنبال حل و فصل پاسپورت بودم که هرچه سریعتر از آن جهنم آخوندی خارج شوم، چون دیگر برایم ماندن در آن‌جا زجر آور شده بود. تمامی دوستانم در دام اعتیاد افتاده بودند، می‌دانستم من هم که بمانم آخر و عاقبتم همین است… خلاصه یکروز رفتم و بلیط برای استانبول گرفتم. نه زبان بلد بودم، نه کسی را می‌شناختم، نه جایی را بلد بودم… بعد از مدتی با سازمان مجاهدین آشنا شدم. رفتم و اولین تماسم را گرفتم. لحظه‌ای که با سرپل سازمان در سوئد صحبت کردم احساس کردم گمشده‌ام را یافته‌ام ".

خدا را شکر که خودت هم دردام اعتیاد نیفتاده وجسم خود را بطور مجانی بمانند یک گلادیاتور عهد عتیق که خود را دراختیار بند بازان وشاهان قرار میداد تا سبب سرگرمی و مشغولیت مرفهین زمان باشد، دراختیار رجوی گذاشتی، کمتر ازدوستانت ضرر کردی که البته نمیخواستی که چنین شود وتنها خوش خیالی های تو ازیک جهت و تورهای عنکبوتی فرقه ی رجوی به دامت انداخت!

آنها مانند تمام هم سرنوشت هایت، با قول اخذ پناهندگی سیاسی از اروپا که سخت به له له ات انداخته بود، گرفتارت کردند برادر!

 این قهرمان داستان ما که آقا نادر باشد، بجای اروپای مفتون، سر از عراق درآورده و برای دل شادکردن خود چنین مینویسد:

"… بطور خاص وقتیکه در مقابل برادر مسعود و خواهر مریم با دست گذاشتن بر روی قرآن سوگند خوردم. سوگند جلاله، سوگند مجاهدی. هیچگاه آن روز و آن لحظه را که زیباترین لحظات عمرم بود، فراموش نمی‌کنم. در آن لحظه احساسم این بود که در قبال خدا و خلق تعهد دارم. تعهد و مسؤلیت اون پسر بچه‌‌های کارتن خواب که گوشه خیابان‌ها روزشان را شب می‌کنند، تعهد و مسؤلیت در قبال آن دختران گل‌فروش سر چهارراه‌ها، دختران فراری و زنان کارتن خواب.. که در مسیر مبارزه از یکایک آن‌ها انگیزه می‌گرفتم ".

چه زود به یک ایدئولوژی مجاهدی دست یافتی هموطنم؟!

چه کتاب هایی خواندی، چه مسائلی را نقد کردی وبه کدام اسلوب های بررسی حوادث دست یافته واین چنین سریع وآسان نوبت قسم خوردنت رسید؟!

این بازی خوردن خود را چرا به این راحتی و متاسفانه باوقاحت درخور! به حساب خدا وخلق اش میگذاری؟!

قطع کارتن خوابی و…، براساس تفکرات علمی واسلوب ها ومدیریت های صحیح وکار توانفرسا ممکن است وشما با کسب کدامیک ازاین مهارت وقابلیت ها که برنامه های رجوی فاقد آنست، باین راحتی بانجام این مهم توفیق یافتی؟!

 اگر کارتن خوابی با شعار رفع میشد، چگونه ابرقدرت آمریکا با بلعیدن نصف ثروت وامکانات جهان باین مهم دست نیافته است؟!

و:

"… چه افتخاری بالاتر از این که با همه ابتلائات و آزمایشات و فشارها و محاصرة لجستیکی و محاصرة پزشکی و بیماری… سرفرازانه و با سری بلند و با رویی گشاده پاسخگوی مسؤلیت‌هایم باشم که در صدر آن سرنگونی رژیم ضدبشری است ".

وتو چه کاری دربرابر این  نا ملایمات موجود – وگاها ناموجود وادعایی – کردی که درشرایط اسیر مطلق رجوی بودن ممکن نبود وتنها آزادی ات دراین پروسه این بود که روزی چند بار بمیری وزنده بمانی که تو هم شامل این وضعیت شدی، بدون اینکه اراده ای برای انجام این کارها وتحمل مشقات ممکن داشته باشی!

این مصیبت ها برتو تحمیل شده برادر! وتو فاعل کاری بنام مقاومت  و… نبودی ودرعوض موضوع وسوژه ی آزمایشگاهی بودی که افتخاری را هم برنمی انگیزد متاسفانه!!

درمورد سرنگونی هم توصیه ی هموطنانه به آقا نادر این است که ابتدا خود ودوستانش را اززنجیر اسارت وبردگی رجوی رها کند وسپس به سراغ مراحل استراتژیک تر سرنگونی برود!!

بقیه ی حرف های این هموطن بدآورده، دعا ونیایش وشکر گزاری یک قربانی  است و آدم را بیاد آن فیلمی میاندازد که حدود 30 سالی پیش از تلویزیون پخش میشد ونتیجه ی کارهای ضدبشری پروفسور بی رحمی را نشان میداد که قربانی های آزمایشگاهی شده اش را باانواع داروها ورفتارها آنچنان دچار ازخود بیگانگی میکرد که چنگ به شخصیت قبلی خوب خود بیاندازند!!

مثلا  یک کارگرمبارز معدن بگوید " معدن بود بهشت ومن آنجا چه دلخوشم/ کم میخورم غذا که بازندارد زجوششم"! ویا معلمی مبارز وفرهیخته وعاشق علم ودانش به وضعی رسانده شده بود که میگفت: " علم ودانش بود مخل آسایش "! ورعیتی داد میزد " میدهم من مالیاتم را به شاه/ بالب خندان و نه افسوس وآه "!!و…

یعنی اینکه خواننده ی عزیز!

باقی این غزل را، ای مطرب خموش

زینسان همی شمار، که زینسانم آرزوست!

حمید

خروج از نسخه موبایل