پای صحبت مادر فیروز ساعدی که اسیر رجوی است!

برای احوال پرسی ازاین خانواده ی زحمتکش، به شهر میانه رفتیم.
شهری که در ضلع جنوبی کوه بزقوش قرار دارد و تپه های پرگل وگیاه کوه پایه های گرمرود به همراه رودخانه ای از شاخه های قزل اوزن وسپید رود، که امتدادی خوش و پربرکت دارد و آب  گوارای چشمه ی (سیدلر)، طبیعتی سحر انگیز وکم مثال را ازخود بنمایش میگذارد.
وقتی به منزل ساعدی های مهربان زنگ زدیم،  مادر فداکار، مانند همیشه بسرعت گوشی تلفن را برداشت وگفت که اغلب در کنار تلفن نشسته ومنتظر شنیدن صدای فیروز عزیز تر ازجانش هست!
میگوید بدون استثنا، هرصدای زنگی را به حساب فیروز جانش میگذارد وبا اینکه دهه هاست که میبند تصورش درست نبوده، بازهم دست بردار نیست ویارای دل کندن ازاین تصورات و انتظارات را ندارد!
میگوید وقتی شما وتلاش های غیرتمندانه ی تان برای کمک به خانواده ها را میبینم، دلم روشن تر شده وحالم بهبود می یابد!
میدانم که فرزندم بازخواهد گشت ومثل گذشته بی پشتوانه وبی یاور نیست!
او بطور خستگی ناپذیری از فرزندش میگوید و درهردقیقه چشمان اشک بارش را با چارقد بلند خود بسرعت پاک میکند وبا مهارت و زحمت زیاد، تم صدایش را طوری تنظیم میکند که ما متوجه غلیان شدید احساسات پاک ومادرانه اش نباشیم!
عجب موجود نازنینی هستند این مادران و مادر فیروز!!
میگوید چند بار برای ملاقات این فرزندش به عراق رفته که رجوی مانع دیدارش شده!
ازخاطرات خود با مادران سایر اسرای رجوی که همسفر بوده اند، باچه علاقه و احساسی سخن میگوید که همواره با اشک چشم هایی که به چالاکی زدوده میشود، توام است!
اووقتی ما را دردرب خانه ی خود دید، گفت که کار خوبی نکردید که فیروز را همراه خود نیآورید!! وبدین ترتیب بود که قلب ما را هم مالامال ازاندوه کرد با چشمانی خیس ازاشک که مهارت وچالاکی این شیرزن را درستردن سریع آن نداشتیم!
بلی کار نیگو کردن ازپر کردن است!
اوکه تقریبا تمامی اوقات خود را صرف درآوردن اشک حسرت وفراق میکند، در ستردن آن و نشان دادن خویشتنداری و کمتر ناراحت کردن مهمان، بهتر ازما عمل میکند!
میگوید من هیچ بدی درحق رجوی که اورا نمی شناختم، نکرده ام ونمیدانم دشمنی او با من چیست که فرزندم را زندانی کرده و از حق یک زندانی مجرم برای ملاقات و نامه نویسی با عزیزانش محروم!
رجوی ظلمی را در مورد من وفرزندم کرده است که غیر قابل بخشش است و البته این آنقدرها هم برایم اهمیت ندارد!
مهم این است که من فرزندم را دیده، چند روزی درآغوش اش بگیرم وسپس با کمال خوشبختی ازدنیا بروم!
بدینگونه بود که طبیعت بهشت آسای مسیر، نتوانست حزن واندوه مستولی شده برما را ازبین ببرد!
شاید که خاطره ی ملال انگیز این قبیل دیدارها، تا ابد درذهن ما نقش بسته و هر از چندگاهی بد حال مان کند!
اما چاره ی دفع آثار بد این اندوه، در تشدید کمک های مان باین خانواده های ستمدیده است!
آری ما به خودمان هم کمک میکنیم تا آثار این رنج ها را از وجود خود برانیم!
 

منبع

یک دیدگاه

  1. خانم بتول سلطانی از انجمن زنان آلمان و آقای علی اکبرراستگو با درود به شما

    تمام ساكنين ليبرتي شما را دعا مي كنند

    درود بر شما قهرمانان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا