خاطرات عبدالرضا آذرمهر از استان ایلام

در مطالب قبلی گفتم که بعد از اصرار و پافشاری زیاد ما، سازمان ناچار شد اولین گروه 150 نفری ما را به امریکائیها تحویل داد که من هم جزو آن افراد بودم که به کمپ امریکائیها رفتیم.
امریکائیها حدوداً شش ماه ما را در نزدیکی انبارهای مهمات عراقی که در نزدیکی قرارگاه اشرف بودند جا دادند، در کمپ امریکائیها چند نفر مترجم داشتیم که ایرانی بودند، به نام های فرانک و آریا که یک سرهنگ از ارتش ایران بود که به ارتش امریکا پیوسته بود.
بعد از سه ماه آریا به ما گفت که قرار است امریکائیها شما را به کشور دوم که منظورش کویت بود بفرستند و از آنجا به هر کشوری که دوست دارید، چند ماه گذشت و از جابجایی ما خبری نشد، بچه ها از آریا پرسیدند که چرا ما را نفرستادند، گفت: سازمان همه شما را مأمور وزارت اطلاعات معرفی کرده است و امریکائیها از شما می ترسند.
از این بلاتکلیفی و وضعیت بچه ها بهم ریختند و دست به تجمع و اعتراض زدیم و شروع به اعتصاب غذا نمودیم که در این جریان بین ما و امریکائیها درگیری بوجود آمد که به علت تعداد زیاد ما امریکائیها کتک می خوردند چون متحد و یکی شده بودیم، خودمان را برای هر اتفاقی آماده کرده بودیم.
این اعتراضات 15 روز طول کشید که روز شانزدهم امریکائیها کمپ را محاصره کردند و تقریباً ساعت 4 صبح بود که 500 امریکایی به داخل کمپ هجوم آوردند همه مسلح بودند و اعلام کردند که دستور تیراندازی به طرف ما دارند که باید بدون هیچ مقاومتی تسلیم شویم.
آن ها عکس افرادی که این اعتراضات را رهبری می کردند داشتند که یکی از آن افراد من بودم، این اوضاع تا ساعت 6 صبح طول کشید که در این رابطه 25 نفر از بچه ها که اعتصاب و اعتراض را هدایت کرده بودند دستگیر کردند، من داخل کانکس بودم که آمدند و مرا دستگیر کردند و روی زمین خواباندند و دست بند زدند و گونی به سرم کشیدند، چند امریکایی مرا به داخل کامیون پرت کردند و ما را به داخل یکی از انبارهای مهمات عراقی بردند و درب انبار را بستند و تا 16 روز ما را آنجا زندانی کردند، شرایط خیلی سختی بود داخل انبار که سوله بود دستشویی نداشت و فقط از یک سطل بجای دستشویی استفاده می کردیم.
بعضی موقع امریکائیها همراه مترجم می آمدند و می گفتند اگر سرود ملی امریکا بخوانید شما را آزاد می کنیم که ما قبول نکردیم و سرود ملی ایران را می خواندیم، امریکائیها عصبانی شدند و به ما فحاشی می کردند و ما همه همصدا با انگلیسی می گفتیم زنده باد ایران، تا 16 روز اوضاع بدین منوال گذشت.
روز هفدهم امریکائیها آمدند و ما را سوار کردند و به جایی دیگه بردند که تعدادی چادر آنجا بود، در آنجا سهمیه غذای روزانه ما یک وعده بود و در طول روز دو نخ سیگار به ما می دادند.
هر وقت ناراحت و عصبانی بودند ساعت 4 صبح به داخل چادرها هجوم می آوردند و ما را با لباس زیر بیرون می بردند و جلوی سوز سرمای خشک تا صبح نگه می داشتند، آن ها در اوج بی رحمی و سنگدلی هر روز صبح این کار را تکرار می کردند انگار یک نوع تفریح شده بود برایشان، آن ها به هر بهانه ای ما را اذیت می کردند.
بعضی شب ها داخل چادرها می آمدند و وسایلمان بهم می ریختند و می گفتند شما کبریت دارید و می خواهید چادرها را آتش بزنید در صورتی که غذاهایی که به ما میدادند بسته بندی بودند که داخل آنها کبریت هم بود، کبریت ها را جمع می کردند، البته این موضوع فقط بهانه ای برای اذیت و آزار ما بود نه چیز دیگه.
بعضی شب ها می آمدند و پتوها را جمع می کردند و با خود می بردند و ما تا صبح از سرما می لرزیدیم.
تا دو ماه این اوضاع ادامه داشت و واقعاً از این وضعیت خسته شده بودیم، یک شب که طبق معمول آماده شده بودیم که امریکائیها بر حسب عادت می آیند و ما را جلوی سرما نگه می دارند، شب به پایان رسید اما از اذیت و آزار خبری نشد و صبح که شد دیدیم ما را برای آمار صدا کردند، ساعت 8 صبح آریا (مترجم) آمد و گفت که شما را تحویل نیروهای کره جنوبی و اُکراینی ها می دهند.
اوضاع فرق کرد، آرام شد، با نیروهای کره جنوبی رفیق شدیم و هر روز با آن ها فوتبال بازی می کردیم و دیگه خبری از اذیت و آزار و اهانت نبود، آن ها با ما خوب بودند.
نفرین بر دل سیاه مسعود و مریم رجوی، این است که خدای ما آن ها را به ذلت و خاری کشانده و باید به سزای اعمال ننگینشان برسند.    
 ادامه دارد…
 

خروج از نسخه موبایل