فرازهائی از کتاب”فرقه های تروریستی و مخرب – نوعی برده داری نوین” – قسمت اول

کتاب “فرقه های تروریستی و مخرب – نوعی برده داری نوین” به اهتمام دکتر مسعود بنی صدر پس از کار تحقیقاتی بسیار مفصل و همه جانبه،  و همچنین تجارب چندین ساله شخصی ایشان در فرقه رجوی، به رشته تحریر در آمد. این کتاب ابتدا به زبان انگلیسی در انگلستان به چاپ رسید که با استقبال گسترده خصوصا در میان دانشگاه ها و اساتید علوم اجتماعی و روانشناسی و فرقه شناسان مواجه گردید و سپس توسط خود ایشان به فارسی برگردانده شد. در این سلسله مقالات بخش های انتخابی از این کتاب از نظرتان میگذرد:
برده داری کهن در مقابل برده داری نوین
انزوا و یا جدا کردن برده و عضو فرقه از محیط و ملأ زندگی گذشته
ما هویت و شخصیت خود را از ملأ و یا محیطی که در آن زندگی می کنیم، از دوستان، خانواده، سنت ها، اخلاقیات و از فرهنگ ملی یا قومی خود می گیریم. لذا اولین قدم در«هیچ کس» کردن و یا بی هویت نمودن یک فرد این است که او را از ملأ اجتماعی اش جدا کنند. رهبران فرقه ها به عنوان اولین قدم در کنترل فکری، پیروان را از دوستان و خانواده ی خود جدا می سازند، سپس از آن ها می خواهند تا تحصیل و شغل خود را رها کرده، و سرانجام از آن ها می خواهند تا پل های گذشته خود را خراب کنند و به طور کلی رابطه ی خود را با گذشته و دنیای بیرون قطع نمایند.
انزوا، به برده داران گذشته و رهبران فرقه های مخرب کمک می کرد و می کند که سیستم اعتقادی قربانیان خود را تغییر داده و اعتقادات جدید را در ذهن آنان بکارند. تحقیقات نشان داده که وقتی کسی را از دنیای بیرون منزوی می کنیم و مثلا در اتاقی قرار می دهیم که از لحاظ صدا و نور ایزوله است، او نظرات جدید را راحت تر پذیرا می شود و کمتر به آن ها با دیده ی شک و سوال نگاه می کند.
انزوای کامل پیروان از دنیای بیرون اولین گام و مهم ترین قدم در کنترل فکر است. اگر رهبری، پیروان خود را از دنیای بیرون (حداقل به لحاظ روانی) جدا و منزوی نکند، گروه و سازمان او یک فرقه نیست.
در سازمان مجاهدین خلق در سال های بین 1357 تا 1360، وقتی که هنوز مراحل فرقه شدن را کامل نکرده بود، جدایی افراد رده پایین از خانواده و دوستان حرکتی نا معقول بود؛ به ویژه این که این افراد می توانستند دوستان و نزدیکان خود را هم به سمت مجاهدین خلق کشانده و می توانستند امکانات مادی و معنوی خود و خانواده خود را در اختیار سازمان قرار دهند. در نتیجه سازمان نه تنها هواداران را تشویق به ترک خانواده نمی کرد، بلکه توصیه می کرد که با مهربان بودن و مودب بودن و داشتن رفتار خوب، سمبل یک هوادار مجاهد باشند. اما حتی در همین زمان اگر تشخیص داده می شد که رابطه یک هوادار با خانواده اش به نفع مجاهدین خلق نیست و یا مضر به حال رابطه ی آن هوادار با سازمان است، او را تشویق می کردند تا خانواده اش را ترک گفته و حتی آن ها را علنا محکوم و طرد نماید.
جانشین خانواده
فرقه ها، مانند برده دارها به خوبی آگاه هستند که خانواده و دوستان در هر جامعه یی نقش یک سپر حفاظتی (روانی و مادی) را برای افراد در مقابل بی رحمی جامعه ی بزرگتر ایفا می کنند. تا زمانی که چنین سپری وجود داشته باشد، افراد احساس امنیت کرده و به سادگی حاضر نیستند خود را کاملا تسلیم فرد دیگری مثل یک رهبر فرقه و یا یک برده دار کنند. بنابراین قدم اول در به بردگی کشیدن فرد این است که این سپر دفاعی از او گرفته شود و فرقه و روابط فرقه یی و یا روابط برده داری جایگزین خانواده و دوستان گردد.
دکتر لانگ در کتاب کنترل ذهنی می گوید: ” خانواده ی واقعی ما، در مقابل بی رحمی دنیای بیرون، ما را محافظت و حمایت می کند. آن ها در سختی ها ما را در بر گرفته و با حمایت خود به ما احساس آرامش می دهند. درست به همین علت است که کلماتی چون«برادر»، «خانواده» به سرعت در ما نفوذ کرده مرزهای شک و تردید را در می نوردند و بر ما غالب می شوند. بزرگترین کارت برنده ی فرقه ها و گنگ ها (gang به معنی دار و دسته است) این است که مدعی خانواده خواندگی افراد می شوند، یا ادعا دارند که جانشینی برای خانواده از دست داده شده و یا دور افتاده هستند. بعضا تظاهر می کنند که آن ها خانواده ایده آلی هستند که ما همواره خواهان داشتن آن بوده ایم. درست به همین علت است که رهبران فرقه ای دوست دارند که «پدر»، «برادر»، «مادر» و «خواهر» خوانده شوند. آن ها مدعی هستند که فرقه یک « خانواده بزرگ خوشبخت است»…”
“بیگانگی یا انزوا از محیط تولد و رشد” در برده داری گذشته
در برده داری قدیم، قانون انزوا از محیط تولد و رشد، کما بیش مشابه برده داری نوین و یا زندگی در فرقه های مخرب بود، “نه تنها برده نمی توانست حقی و یا وظیفه ای در قبال پدر و مادر و خانواده ی خونی خود داشته باشد، بلکه فراتر از این، او نمی توانست هیچ حقی و یا مسئولیتی در قبال سرزمین مادری و اجدادی خود و یا فرزندان و نوادگان خویش داشته باشد. او به راستی از تمام اقوام خود جدا و منزوی می شد. وی رسما نه تنها از محیط اجتماعی که در آن زندگی و رشد کرده بود منزوی می شد، بلکه از فرهنگ و میراث اجدادی خود نیز جدا می گردید.”
برده های گذشته همچون برده های نوین می بایست تمام پل های خود را با گذشته قطع می کردند، آن ها می بایست به همراه قطع تمام ارتباطات خود با خانواده، احساسات، عواطف و اعتقادات گذشته خود را هم به فراموشی سپرده و در یک کلام «خود گذشته»ی خود را فراموش می کردند. “برده ها از بقیه انسان ها متفاوت بودند، چرا که آن ها اجازه نداشتند آزادانه تجارب اجداد خود را وارد زندگی خود کنند، نمی توانستند فهم و آموخته های خود را از واقعیت زندگی اجتماعی و میراث طبیعی، به نسل بعدی انتقال دهند، و یا نمی توانستند زندگی کنونی خود را به حافظه ی جمعی قومی خود متصل سازند. برخلاف انسان های دیگر اگر آن ها می خواستند گذشته ی خود را کشف کنند و یا خانواده ی خود را پیدا کنند، بی شک می بایست وارد یک پیکار با اربابان خود، با مرزهای آهنین گذاشته شده توسط آنان، با جامعه و قوانین و میراث برده داری، با پلیس ها و نگهبانان سیستم برده داری می شدند.”
برده های جدید نمی توانند خود را نجات دهند
در برده داری کهن افراد می دانند رهبر فرقه چه بر سرشان می آورد و قصد دارد شخصیت و هویت آن ها را کاملا تغییر دهد، ولی در برده داری نوین، این پیروان شوربخت گمان می کنند که با اراده خود و داشتن حق آزادی انتخاب، به چنین انتخابی مبادرت کرده اند. بنابراین آن ها دخالت دنیای بیرون برای نجات شان را نوعی نقض حقوق انسانی و ناقض آزادی و اختیار خود می دانند. بنابراین وضع آن هایی که تحت شستشوی مغزی هستند به مراتب بدتر است.
یکی از تفاوت های اصلی بین بردگان قدیم با اعضای دربند در فرقه ها آن است که برده های قدیم می دانستند که اسیرند، سرکوب شده اند و تحت ظلم و اجبارند، آن ها می توانستند زنجیرهای خود را دیده و درد شلاق را روی پوست خود لمس کنند. آن ها می فهمیدند که آزادی از آن ها سلب شده است، بنابراین به خاطر اسارت خود می گریستند، شب ها به یاد خانواده و دوستان خود به خواب می رفتند و آرزوی دوباره آزاد زیستن را در فکر و روح خود پرورش می دادند و برای دستیابی به آن با تمام توان مبارزه می کردند. در حالی که بردگان جدید احساس نمی کنند که آزادی از آن ها گرفته شده و صبح تا شب از جانب رهبر فرقه استثمار می شوند؛ زنجیرهای آن ها نامرئی است،  ضربات شلاق آن ها روانی است و روح شان را می آزارد، و در اغلب موارد خود شکنجه گر و زندانبان خود شده اند. آن ها مجبورند به گذشته فکر نکنند و از دست دادن خانواده و دوست شان را به فراموشی بسپارند. آن ها دیگر خواست و آرزویی ندارند، خود، فردیت، هویت، اعتماد به نفس و انگیزه از خود در آن ها رو به محو شدن است، بنابراین آن ها نه می توانند امید و آرزوی آزادی داشته باشند و نه می توانند خود را از قید بندگی رها سازند، حتی اگر درب های زندان آن ها گشوده باشد.
نفی هویت حقوقی:
برده کسی است که هویت قانونی نداشته باشد.
هویت این است که فردی به لحاظ قانونی موجودی باشد با فهرستی از حقوق و مسئولیت های شناخته شده.
در برده داری کهن، برده ها در هر جایی که بودند عضو و ارگان بیرونی ارباب محسوب می شدند، وسیله ی اجرایی بودند و هویتی از خود نداشتند مگر زمانی که نداشتن هویت به ضرر برده دار بود. به لحاظ حقوقی و قانونی آن ها هیچ هویت مستقلی از خود نداشتند مگر زمانی که جرمی را انجام داده و دستگیر می شدند، به خصوص اگر متهم به قتل مرد یا زن آزاده یی می شدند. اگر چه در تئوری، هیچ برده یی اراده ای مستقل نداشت و کاری بدون دستور ارباب انجام نمی داد، اما در هیچ جامعه ی برده داری، اربابان مسئول جرایم برده ها نبودند، به خصوص اگر آن ها مرتکب قتل می شدند. مگر آن که ثابت می شد که آن قتل به فرمان ارباب انجام گرفته است.
در تمام فرقه های مخرب، هویت قانونی گذشته فرد نه برای او و نه برای گروه دارای ارزشی نیست و نگاه داشتن آن تنها زمانی ضرورت پیدا می کند که دارای منافعی و استفاده ای برای فرقه باشد. و فلسفه ی «تولد مجدد»، تغییر نام و حتی تغییر شکل و قیافه، بعد از گذر از پروسه شستشوی مغزی، بیانگر این مطلب است.
دکتر مسعود بنی صدر در کتاب خود در این خصوص می گوید:
بسیاری از ما اعضای سازمان مجاهدین خلق که بالاجبار به خاطر مسئولیت های مان در اروپا و آمریکا زندگی و فعالیت می کردیم، مجبور بودیم که هویتی قانونی، پاسپورت و مدارک شناسایی فردی داشته باشیم. اما داشتن آن مدارک به معنی این نبود که ما صاحب آن ها هستیم، و یا نام و حتی عکسی که روی آن ها بود لزوما نام و عکس و تاریخ تولد ما باشد. مادامی که مامور به فعالیت در خارج از عراق بودیم صاحب آن مدارک بوده و بعد از مراجعت به پایگاه و یا عراق می بایست آن ها را به سازمان پس دهیم و در این صورت ممکن بود که همان مدارک بوسیله افرادی شبیه ما برای انجام مأموریتی دیگر استفاده شود. بنابراین هیچیک از ما هیچ احساس مسئولیتی نسبت به کارهایی که تحت آن هویت قانونی انجام می دادیم، اعمالی غیر قانونی به کوچکی عدم رعایت قوانین رانندگی و یا حتی ارتکاب به جرایم جدی و بزرگ، نداشتیم. به لحاظ حقوقی اکثر ما به واقع «هیچ کس» بودیم. سازمان معمولا نسبت به دستگیری افراد توسط مقامات آمریکایی و اروپایی واکنشی شدید از خود نشان می داد و آن ها را سیاسی قلمداد می کرد و آن کشور را متهم به بند وبست با ایران علیه مجاهدین خلق می نمود.
از نظر اعضای سازمان مجاهدین خلق «جرم و گناه»، زیر پا گذاشتن قوانین کشور میزبان و یا مراعات نکردن اصول اخلاقی مردم آنجا نبود، بلکه تنها جرم و گناه واقعی، نافرمانی از سازمان بود. البته کسانی که در مقابل سازمان مرتکب جرمی جدی می شدند و یا سرسختانه خواهان جدایی از سازمان بودند ممکن بود به ناگهان هویت فردی خود را بازیابند و به عنوان فردی قاتل، جانی، دزد، و ورود و حضور قاچاقی در عراق به مقامات صدام حسین تحویل داده شوند و راهی زندان مخوف آن رژیم گردند.
محمدی

خروج از نسخه موبایل