مجاهدین در دفاع مقدس – قسمت سوم

گزیده ای از کتاب: « اردوگاه 15تکریت »
خاطرات جانباز آزاده: « میکائیل احمدزاده »
*بعقوبه ی عراق، مقرّ مجاهدین خلق
در حین ورود، چهره هایی را دیدیم که شباهت زیادی به ایرانی ها داشتند و به ما می خندیدند. قبل از سؤال ساختمان ها و تابلوی مقر مجاهدین خلق در سمت راست دژبانی پادگان عراقی ها پیدا بود. آن ها به هر سو تردد می کردند و ما را نگاه می کردند. ما هم مات و مبهوت مانده بودیم که چگونه انسانی وطن خود را به دشمن بفروشد؟ این مجاهدین چگونه انسان هایی بودند؟
با این تصورات کامیون از خیابانی که پیچید، صحنه های تکاندهنده و وحشتناکی را دیدیم که بدنمان لرزید. ناخود آگاه از جا جستیم. محافظین عراقی ما را در جای خود نشاندند. حدود دو هزار نفر ایرانی را لخت کرده بودند و تنها با یک شلوار، مانند انسانهای قرون وسطایی با کابل و لوله و هرچه امکان داشت، به وسیله دژبانهای عراقی به سر و کول آنها میزدند و از سویی به سوی دیگر میدواندند. خون از سر و صورت و بدنشان سرازیر بود.
با خود گفتیم: چرا اینها با اسرا چنین رفتار زشتی دارند، خود من اسرای عراقی زیادی را دیدم که در پادگان ذوالفقار نگهداری میشدند. وضع زیستی و امکانات آنها از سربازان ما هم بهتر بود، ایرانیها اسرای عراقی را به عنوان میهمان تلقی میکردند و سعی داشتند اخوت دینی را به آنها اثبات کنند.
کامیون نظامی در محوطه ی داخل پادگان ایستاد. یک سرگرد عراقی نزدیک شد. ظاهراً فرمانده اردوگاه بود. تا دستور داد ما را پیاده کنند، تعداد بیشماری از عراقیها با چوب و کابل و لوله به سوی ما حمله ور شدند. با مشت و لگد و باتوم و کابل ما را به زمین انداختند و هرچه می توانستند، زدند. این موضوع جدیدی نبود. تمام عراقیها در هر جای عراق اینگونه از اسرا استقبال می کردند. شاید میخواستند به این طریق از اسرا زهرچشم بگیرند.
سرگرد عراقی به دژبانها دستور داد ما را به سوله ی سمت چپ هدایت کنند. با ضربات شدید عراقیها ما را در این سوله انداختند که انبار بزرگی با ابعاد 100 در 50  متر بود. دیدیم بسیاری از رزمندگان در آنجا هستند. همه به سوی ما می آمدند، چون ما تقریباً آخرین گروه اسیرشدگان بودیم و تا آن روز مقاومت کردیم. اسرا می خواستند آخرین اخبار و دیده ها و شنیده های ما را بدانند و سراغ دوستان و فرماندهان را می گرفتند.
لحظه ای طول نکشید که تعداد بسیاری از رزمندگانِ یگان را در آنجا پیدا کردیم. خیلی سخن برای گفتن و شنیدن داشتیم. سراغ بعضی از دوستان را گرفتم. عده ای شهید شده بودند و برخی را هم گم کرده بودند.
ما چگونگی اسارت و آخرین دیده ها را برای همرزمانمان تعریف کردیم. ناامیدانه به وضعیت آتی خویش فکر میکردیم که عاقبت موضوع به کجا خواهد انجامید و اصولاً چرا این وضعیت پیش آمد؟
اسرا نفربه نفر محل و چگونگی اسارتشان را بیان میکردند. در آنجا سرگروهبان «اندرمانی» را پیدا کردم. او درجه دار شجاعی بود و چندین بار تا دم مرگ در عملیاتها با هم بودیم. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. از او چگونگی اسارت و سرنوشت ستون را در آن شب پرسیدم.
او می گفت بعد از درگیری و افتادن به کمین عراقیها، ما هم دست خالی مقاومت کردیم، اما نمی توانستیم از دید و تیر آنها خارج شویم. تلفات و زخمیها لحظه به لحظه بیشتر میشد. بلندگوها به فارسی اعلام می کردند تسلیم شوید؛ جنگ تمام شده. ما شما را به آغوش خانواده تان می فرستیم. در آن شب تعداد زیادی از ما را داخل کامیونها چپاندند. به طوری در هر کامیون 20 نفر، با زور 50 یا 60 نفر را روی همدیگر ریخته بودند. سه کامیون آیفا بودیم. مجاهدین راهنماهای عراقیها بودند. این وطن فروشان خدمات زیادی را برای دشمن انجام دادند. به طوریکه ما می خواستیم صحبت کنیم، به عراقیها میگفتند ایرانیها قصد فرار دارند. عراقیها هم بر ما فشار می آوردند. آن شب ما را تا صبح در پشت کامیونها نگه داشتند، زیرا به علت امن نبودن جاده ها از سوی ایرانیها می خواستند روز روشن حرکت کنند.
او می گفت آنها را بدون توقف به اردوگاه موقت بعقوبه برده بودند و بقیه ی مسائل را که خودم می دیدم. از سرنوشت فرماندهان و خصوصاً سرهنگ سلاجقه پرسیدم. گفت او را هم اسیر کردند و او را از ما جدا کردند و به اردوگاه افسران فرستادند.
مشخص شد تقریباً تمام همرزمان ما در اسارت بودند. تعدادی در این سوله به سر می بردند و بقیه نیز در جاهای دیگر بودند. هر چه از افراد و تجهیزات و مسائل دیگر می پرسیدم، او جواب می داد.
تعداد اسرا درآن مکان بسیار بود. عراقیها به ایرانیها اجازه ی استفاده از دستشویی را نمی دادند. خیلی از همرزمان بیماری ریوی گرفته بودند. آنها هفت روز در آن شرایط نگهداری می شدند. از غذا خبری نبود. همه از گرسنگی بیحال و بی رمق در گوشه ای افتاده بودند. بوی لجن و ادرار و مدفوع همه جا پیچیده بود، به طوریکه قسمت زیادی از سوله به عنوان دستشویی استفاده می کردیم و هنگامی که در سوله را بازمی کردند، اسرا به درها هجوم می بردند. عراقیها هم ضمن استفاده از کابل و باتوم، تیراندازی هم می کردند. وضعیت بسیار اسفناکی بود. بچه ها با توجه به زبان و شهر و یگان، چند نفر چند نفر گرد هم آمده بودند. عراقیها صبحانه نمی دادند. ساعت پنج بعد از ظهر دو یا سه دیگ برنج به سوله می آوردند. ما نه ظرف داشتیم و نه چیز دیگر.
آنهایی که قدرت بدنی بیشتری داشتند، موفق می شدند چند لقمه برنج از زیر پای اسرا که از سر و کول هم بالا می رفتند، بخورند و بقیه گرسنه می ماندند. در این مواقع تعدادی هم مجروح میشدند و گاهی دست و پایشان می شکست.
عراقیها سه یا چهار گونی نان عربی که «سمون» نام داشت، بسیار نامنظم و غیر عادلانه از بالای درها و پنجره ها به داخل پرتاپ می کردند. اسرا در پی گرفتن نان دسته به دسته به این طرف و آن طرف می دویدند و نانها زیر پاها له میشدند. حتی دوستان می گفتند سرِ رسیدن به آب و غذا چند نفر هم جان دادند.
در بیرون سوله چند تانکر آب ثابت بود. عراقیها با ماشین فاضلاب، آنها را پر می کردند. آنگاه در سوله را باز می گذاشتند. رزمندگان به آب حمله ور میشدند. عراقیها داخل آب، مواد شوینده می ریختند تا اسرا اسهال بگیرند و نای حرکت نداشته باشند تا خوب کنترلشان نمایند.
اردوگاه از سه سوله ی تانک تشکیل شده بود و حدود دو هزار نفر را آنجا نگهداری میکردند. هر لحظه با عراقیها درگیری وکشمکش داشتیم. اطراف اردوگاه حفاظت فیزیکی مناسبی نداشت. هرکس می خواست، می توانست خارج از دید دشمن فرار کند. فاصله ی پادگان تا مرز ایران چند دقیقه بیشتر نبود. عراقیها از ترس فرار اسرا، به هرکس که به طرف سیم خاردار نزدیک می شد، تیراندازی می کردند. علی الخصوص که فعلاً آمار و ارقام ما هم مشخص نبود. عراقیها رفتار درستی نداشتند. از ما به صورت فلّه ای آمار می گرفتند، اما اسرا از سویی به سویی جابه جا می شدند و امکان شمارش نبود.
*فرار از اردوگاه
شب ما گرسنه و نگران گرد هم آمدیم. اندرمانی پیش من آمد و گفت: فلانی، نباید خودمان را گول بزنیم. با این اوصاف نمی شود به فردا امیدوار بود. مرگ یک بار و شیون هم یک بار. فعلاً ما از مرز خیلی دور نیستیم و امکانش هست که از اینجا خارج شویم. اگر ما را به نقطه ی دوری ببرند، دیگر باید خواب ایران را ببینیم. تصمیم گرفته ایم فرار کنیم. دیگر صبرمان تمام شده. دوست داریم تو هم با توجه به شناختی که شما از منطقه داری، مانند گذشته ما را همراهی کنی. راستش را بخواهی بیشتر دوستان روحیه ی خوبی ندارند که با ما راهی شوند.
آنها سه نفر از تکاوران زبده بودند که من هم می شناختمشان. دوست داشتند من هم با آنها همراه شوم. خیلی با هم صحبت کردیم. من از هر مورد سؤال میکردم، آنها جواب قانع کننده ای میدادند. آنها از گوشه ی سوله که پیش ساخته بود، محلی را با زور باز کرده بودند و در صورت بلندکردن آن قسمت می شد رفت بیرون و گریخت.
در جواب دوستان گفتم: من مجروح هستم. شاید نتوانم شما را همراهی کنم. آنها گفتند که دوست دارند با آنها باشم. در ضمن زخم هنوز خطرساز نشده و دیگر اینکه فعلاً منطقه مملو از نیروهای مختلف عراقی و مجاهدین است و کنترل خوبی وجود ندارد، ما می توانیم از این فرصت استفاده کنیم تا ببینیم بعداً در بیرون چه پیش خواهد آمد.
چون من خسته بودم، در ضمن با چشم خود بیرون را خوب بررسی نکرده بودم، تصمیم گرفتیم کار را به فردا موکول کنیم تا من هم اوضاع را بررسی کنم. در روی سنگ فرش سوله دراز کشیدم و با افکار پریشان، خسته و مجروح به خواب رفتم.
صبح با تیراندازی و درگیری مجدد از خواب بیدار شدم. عراقیها با اسرای سوله ی دیگر درگیر شده بودند. هوای سوله ها بسیار بد بود. نمی توانستیم نفس بکشیم. اسرا با فریادهای گوشخراش به درها حمله ور می شدند. از بیرون هم عراقیها تیراندازی می کردند تا درها شکسته نشود. لیکن، با فشار چند صد نفری، درهای بزرگ از جا کنده شدند و همه به بیرون رفتیم. عراقیها کنترل خوبی نداشتند و خودشان هم از ما می ترسیدند.
بیرون سوله به سیم خاردارهای اطراف نگاه کردم. اطراف اردوگاه نخلستان و علفزار بود. در صورت خروج از اردوگاه نگهبانان نمی توانستند ما را ببینند. دوستانم حساب همه کار را کرده بودند. یک تصمیم و یک حرکت شجاعانه می طلبید تا از آن مکان جهنمی دور شویم. با این اوصاف، من هم قبول کردم که همان شب از سوله فرار کنیم.
آن روز موفق شدم مقداری آب بخورم. جای زخم چرک کرده بود. ناراحتی و استرس، مانع از احساس درد میشد. خون، بازو و سینه ی مرا خیس کرده بود و مقدار زیادی نیز خونابه ی خشک شده بود.
عراقیها به مجروحها توجه نداشتند. تعداد بیشماری مجروح در گوشه ای افتاده بودند و یک نفر هم در اثر خونریزی شهید شده بود. اسرا با کارتن روی او را پوشانده بودند.
من مقداری گچ از دیوار کندم. ساییدم و روی چرکها و جای خونریزی ریختم. بد نبود، مانع خونریزی می شد.
تصمیم فرار را به دوستان قبلی گفتم. تعدادی رغبت نداشتند که با آن حال و احوال با ما بیایند. تنها یک نفر به نام گروهبان صادقی خواست که همراهمان بیاید. پنج نفر شدیم. بیشتر از این هم خطرساز و کنترل سخت بود.
پاسی از نیمه شب گذشته بود. شاید سه و نیم بامداد بود. همدیگر را بیدار کردیم. با هزار دوزوکلک و طوریکه کسی متوجه خروج ما نشود، به گوشه ی سوله رفتیم و یکی یکی از سوراخ سوله خارج شدیم. اسرا فکر می کردند برای رفع حاجت می رویم، لذا کنجکاوی نمی کردند.
نگهبان در آن موقع شب خواب آلود بود. دور و بر سیم خاردار، جعبه و قوطی و خرت و پرت زیاد بود. ما یکی یکی از پشت آنها خود را به سیم خاردار رساندیم. لحظات سختی بود. احساس خطر می کردیم، چون اسلحه نداشتیم که از خود دفاع کنیم. شاید داخل سیم خاردارها را مین گذاری کرده بودند.
باید اشاره کنم که شمار نیروهای عراق بسیار کم بود. اکثرشان به داخل ایران ستون کشی کرده بودند. هر از گاهی نورافکن یکی از نفربرها را می انداختند به محوطه و اطراف سوله ها.
یکی از دوستان با از خودگذشتگی، داوطلبانه خواست اول او از داخل سیم خاردار پادگان خارج شود تا اگر مین در میان سیم خاردارها نبود، ما هم از آن نقطه خارج بشویم. او با ازخودگذشتگی از سیم خاردار نه چندان محکم عبور کرد. شانس با ما یار بود. هیچ مینی در کار نبود. با کمترین سروصدا از سیم خاردار گذشتیم. من در حین عبور از سیم خاردار به خاطر جراحت و کندی در جابه جا شدن، لباسم گیر کرد و چون زخمی بودم، نمی توانستم رها شوم. فوراً اندرمانی سیم خاردار را کنار زد و خارج شدم. سینه خیز تا آنجا که رمق داشتیم، از اردوگاه دور می شدیم. خیلی خوشحال بودیم که از آن جهنم می رویم. درد را احساس نمی کردم. کمی دورتر از جا بلند شدیم و با آخرین سرعت، دویدیم و دور شدیم.
هر گوشه ی این شهر کوچک پر از تأسیسات نظامی بود. نمیشد خانه ها و سنگرها را از هم تشخیص داد. همه جا آشفته و پراکنده بود. تعداد بسیار زیادی خودرو جمع کرده بودند. از دور، آسمان ایران با منورها روشن بود که حکایت از عملیات و ناآرامی داشت. در آن ساعت شب با حسرت وصف ناپذیری به ایران نگاه می کردم و آرزو می کردم دوباره به وطنم برگردم.
سعی می کردیم به هر نحوی شده، خودمان را به داخل مرز ایران برسانیم. دوست داشتیم اگر هم کشته می شویم، در خاک ایران کشته شویم. این بسیار بهتر از این بود که عراقیها ذره ذره بکشندمان. از اینکه نگهبانان متوجه فرار ما نشدند، تا حدودی خیالمان راحت بود. می دانستیم فرصت پیدا خواهیم کرد که از آنجا دور شویم. فقط مشکل ما چگونگی خروج از مرز بود. تنها یک گلوگاه وجود داشت که باید حتماً از آنجا عبور میکردیم، چون غیر از این نقطه، همه جا میادین مین بود.
چگونه می توانستیم از دژبانی عراقیها که در دروازه ی شهر سومار برقرار کرده بودند، عبور میکردیم؟ یکی از دوستان پیشنهاد داد که از سمت راست دژبانی از داخل سیم خاردارها رد شویم. بقیه ترجیح دادند از داخل شهر عبور کنیم، زیرا مجاهدین هم تردد دارند و امکان متوجه شدن عراقیها بسیار ضعیف است.
ما مقداری خرما از زمین جمع کردیم. رودی نیز جاری بود که از  آبش خوردیم. خودروهای عراقی در هر سو دیده می شدند. گوشه ای نشستیم و نقشه کشیدیم که در تاریکی، یکی از خودروها را سرقت کنیم و با آن تحت عنوان منافق از دژبانی خارج شویم. مقداری آن منطقه را گشتیم. خطر دیده شدن در آن ساعت از شب و تشخیص دادن ما کم بود.
بالاخره یک تویوتای اف 2 عراقی را نشان کردیم که کنار خاکریزی گذاشته بودند. روشن کردن این ماشین ها آسان بود، تازه اکثر خودروهای نظامی، سویچ سالمی ندارند و با هر شیئی روشن میشوند.
رحیم اندرمانی جلو رفت و با احتیاط کامل، در ماشین را باز کرد. دو دقیقه نشد که ماشین را روشن کرد و به آرامی از آن محل دور شد. کسی را هم ندیدیم که دنبال ماشین بیاید. نزدیک ما که شد، ما هم سوار شدیم. از بیراهه وارد جاده ی بین المللی شدیم و به سوی مقصد و سرنوشت نامعلومی حرکت کردیم. سعی داشتیم مسیرمان حتماً به سمت ایران باشد.
در آن ساعت شب، خودروهای نظامی زیادی در حال تردد بودند. چند عراقی هم ما را دیدند، اما تشخیص ندادند که ایرانی هستیم.
روی جاده، دژبان کنترلی عراقیها نمایان شد. نفس در سینه هامان حبس شده بود. چاره ای هم جز حرکت نداشتیم. هوا کم کم روشن می شد. نمی دانستیم چه کار کنیم؛ برگردیم یا ادامه دهیم. جای درنگ هم نبود، زیرا عراقیها متوجه می شدند. لذا قبل از اظهار نظر کسی، اندرمانی مستقیم رفت به سوی پست کنترلی عراقیها. نفسها عملاً در سینه ها حبس بود. از سویی اشتیاق پیوستن به نیروهای خودی و برگشتن به وطنمان و دیگری ترس از شناخته شدن توسط عراقیها.
با این اوصاف، ناچار به مقابل پست کنترل رسیدیم. اول نگهبان چیزی از ما نپرسید و با عجله نگاهی کرد و به عربی گفت: «روه». اما نمیدانم چه چیزی نظرش را جلب کرد که به عربی سؤالی کرد. یکی از دوستان به فارسی گفت: المجاهدین ایرانی. عراقی مجدداً سؤالی دیگر کرد، هیچکس نتوانست جواب بدهد. عراقی با دست دستور داد ماشین را کناری بزنیم و همزمان اسلحه ی خود را از حالت بند تفنگ خارج ساخت. اندرمانی کمی فاصله گرفت. عراقی داد و فریاد راه انداخت که ایرانی، ایرانی. آنگاه توجه دیگران به ما جلب شد. ما داد زدیم رحیم فرار کن.
اندرمانی پدال گاز را فشار داد. ماشین از جا کنده شد. عراقیها به سوی ما رگبار بستند و سحرگاهان سفیر گلوله همه جا را گرفت. با سرعت زیاد از آن نقطه دور شدیم. یک عراقی را هم وسط جاده زیر گرفتیم. ضربه ی ماشین به حدی بود که او چند متر پرتاپ شد و شیشه ی جلویی هم چند ترک برداشت و کم مانده بود که فرمان از دست اندرمانی خارج شود. او به هر نحوی، فرمان را کنترل کرد و با سرعت بسیار زیاد فرار کردیم. عراقیها هم با فاصله ی کمی با چند خودرو ما را تعقیب نمودند و هر از چندگاه، تیراندازی می کردند. دو نفر از دوستان کف پشت تویوتا خوابیده بودند تا تیر نخورند.
وارد شهر سومار شدیم. از کنار خرابه ها به سرعت پیش میرفتیم. خودرو با جهش های ناگهانی و سرعت زیاد به این سو و آنسو روانه می شد. دست اندازها و سرعت گیرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم. عراقیها هم با سرعتی سرسام آور ما را تعقیب می کردند. ما تصمیم داشتیم بعد از خروج از مرز، کمی دورتر از سومار به جاده های خاکی بپیچیم، چون دیده بودم عراقیها از ترس کمین، به آنجاها نمی رفتند و دژبانها دست از تعقیب برمی داشتند.
لحظات به تندی می گذشت و ما نگران بودیم. چند تیر هم به ماشین اصابت کرد، اما کسی زخمی نشد. همه ی ما سراسیمه عقب و جلو را نگاه می کردیم و وضعیت را به اندرمانی می گفتیم. او نیز با سرعتی باورنکردنی همه ی دست اندازها را رد می کرد. از اینکه دوباره وارد ایران می شدیم، حس خوبی داشتیم. احساس می کردیم در خاک خود جواب آنها را خواهیم داد و این حس توان ما را مضاعف می کرد.
شهر پر از واحدهای نظامی و ادوات زرهی بود. در اثر سروصداها و تیراندازی، عراقیهای کنار جاده هم فریاد می کشیدند و عراقیها را تشویق می کردند که ما را بزنند. همه ی اینها چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
ما یک جا را پیشبینی نکرده بودیم؛ تویوتا با سرعت پیش میرفت. ناگهان پل فلزی که عراقیها روی رودخانه نصب کرده بودند، ظاهر شد. این پلها فراز و نشیب هایی دارند. من یادم افتاد که پل دست انداز زیادی دارد و احتمال سقوط ما به رودخانه زیاد است.
می خواستم به اندرمانی بگویم که ماشین با سرعت زیادی به پل رسید. سرعت ماشین زیاد بود و از سویی، تحت تعقیب بودیم و همه دستپاچه بودیم که در اثر موجهای کف پل، کنترل از دست اندرمانی خارج شد و خودرو به شدت به کناره های پل  برخورد کرد. بعد از چند متر، آن طرف پل، ماشین در شیار کنار جاده به پهلو چپ شد. دو نفر پشتی به بیرون پرتاپ شدند و پای یکی شان شکست. دیگری هم سخت مجروح شد.
ما سه نفر که جلو بودیم، روی هم افتادیم. در اثر این سانحه قفسه ی سینه ی من به سختی آسیب دید، طوری که نمی توانستم نفس بکشم. دیگران هم بهتر از من نبودند.
قبل از آنکه بتوانیم خارج شویم، عراقیها با اسلحه های گرم بالای سر ما ایستادند. در را باز کردند و یکی یکی ما را کشیدند بیرون. جالب اینکه ما دیروز در همین منطقه نبردی بزرگ داشتیم و در همین نزدیکی اسیر شده بودیم.
بعد از اینکه مطمئن شدند اسلحه نداریم، ما را به باد کتک گرفتند. ضرباتی به سروصورتمان میزدند که تا مدتها اذیت شدیم. به عربی سؤالهایی میکردند و ما ناله میکردیم. آنقدر کتک خوردیم که بدنمان بی حس شد. من دیگر ضربه ها را حس نمی کردم. چند ضربه سخت به سر و کول من زدند که از حال رفتم. عراقیها ما را داخل یک تویوتا انداخته بودند و مجدداً به طرف خاک عراق بازگردانده بودند.

خروج از نسخه موبایل