دیدار صمیمانه با خانواده قاسم نجف زاده عضو اسیر رجوی درآلبانی

عیادت از خانم فاطمه خدمتگزار مادرسالمند و چشم انتظار
قاسم از اعضای اغفال شده قدیمی فرقه رجوی است که تمام عمر و جوانی اش را به پای افکار ماکیاولیستی و جاه طبانه رجوی به بطالت گذرانده است.


دقیقا بخاطر دارم که برای اولین بار30 سال قبل یعنی عید 1366 دریکی ازپایگاههای رجوی درکرکوک بود که با وی دیدار داشتم وآشنا شدم که تعریف میکرد که متعاقب شروع اعمال تروریستی رجوی درآغازین ده شصت متواری ودربدرشده ومابعد تحمل بسا شداید بالاخره خودش را به کردستان و از آنجا به عراق رسانده است وبا ترک خانه وخانواده خاصه مادرش روانه ناکجا آباد گشته است.
خانم فاطمه خدمتگزار مادر دردمند و چشم انتظار گیلک ازاولین مادرانی بود که 10 سال پیش در دفتر انجمن نجات گیلان افتخار ملاقات با ایشان را داشتم و از جگرگوشه اش که رجوی خائن به اسارت برده بود توانستم برایش صحبت کنم و خاطراتی را بازگو کنم.
بنا به اطلاع رسانی آقاعسگر از دیگر فرزندان این خانواده رنجدیده ازظلم وجور رجوی ومرتبط با انجمن نجات گیلان مطلع شدم که مادراحوال خوشی ندارند وازبرای درآغوش کشیدن دلبند اسیرش بسیار بی قراری میکنند ودر بستربیماری با چشمانی گریان ومنتظر لحظه شماری می کنند.


دردیدار بسیارصمیمانه با مادرجون ضمن حال واحوال وعرض ادب واحترام ازوضعیت فرزندش درآلبانی برایش صحبت کردم مبنی براینکه قاسم الحمدالله ازفضای ناامن لیبرتی وعراق بسلامت خارج شدند وهم اکنون درآلبانی بسرمیبرند که خوشبختانه ازاعضای ناراضی بوده وبرای خروج مترصد فرصت مناسب هستند وهمچنین از روند روبه اضمحلال وفروپاشی رجویها وریزش فراینده نیروهای خسته وسرگردان برایش توضیح دادم و آرزو کردم که به لطف خدا وهمت قاسم انشاء الله که بزودی زود عزیزشان با ترک مناسبات فرقه ای رجوی به دنیای آزاد ورود بکند وطبعا تماس ودیداری هم با مادرجون داشته باشد ودلشون رو شاد بکنند.
مادرجون هرچند دردمند وچشم انتظاربودند ولیکن ازروحیه خیلی بالا برخورداربودند ونسبت به رهایی دلبندشان بسیارامیدواربودند و بمجرد دیدارمان بسیارشادمان شدند وگفتند” به منزل خودتون خوش اومدین! واقعا با دیدنتون خیلی خوشحال شدم خاصه که همسرتون هم تشریف آوردند. الان مدتی است که به درخواست وخواهش خودم ازفرزندم آقا عسگرمنتظراومدن تون بودم. حقیقت ده سال پیش که نزدتون اومدم بخاظربیماری سخت خصوصا پادرد وکمردرد دیگه نتونستم دفترتون بیام والان که شما تشریف آوردین خیلی خیلی خوشحالم کردین طوریکه احساس میکنم فرزندم به عیادتم اومده. فقط میخوام بدونم میشه انشاءالله روزی برسه که قاسم هم پا توخونه ش بذاره تا من بتونم قبل ازمرگم درآغوشش بگیرم ویک دل سیرببوسمش…..(توام با ناراحتی وگریه)
آُقا عسگرضمن دلداری دادن ونوازش مادرگفتند” با وجودیکه همه فرزندان مادرکم وبیش کنارش هستیم وبنا به وظیفه مون همه جوره رسیدگی میکنیم وخواهیم کرد وهمزمان یک پرستاراختصاصی هم براشون گرفتیم ولیکن مادردلتنگی میکنند وازبابت دوری وچشم انتظاری قاسم خیلی بیتابی میکنند طوریکه این اواخر مدام ازمن میخواستن که حتما بمنظور دیدار و گفتگو با شما به دفترانجمن بروند یا اینکه ازشما جهت دیداربه منزل مون دعوت بکنیم که خوشبختانه امروزمنت گذاشتین ولطف کردین و به ملاقات مادرجون اومدین.”


مادرجون ادامه صحبت آقا عسگر رو پی گرفتند وافزودند” من برای بچه هام بمیرم. همه جوره به من رسیدگی میکنند ومطلق احساس کمبود ندارم بغیرازدوری قاسم وچشم انتظاری که دارم. آقای پوراحمد میدونم مادرتون هم خیلی چشم انتظاری کشید وقبل ازاینکه شما روببیننن به رحمت خدا رفتند. من مادرهستم ومی فهمم مادرها بواسطه اینکه جگرگوشه شون بتوسط رجوی گوربگورشده به گروگان رفتن ؛ چه غصه بزرگی تودلشون هست وعذاب می بینند. باورکنید آقای پوراحمد من اصلا شبها خواب ندارم تو رختخواب که میرم مدام توفکرقاسمم. توفکردرآغوش کشیدنش. مدام خاطرات کوچکی ونوجوانیش رو مرورمیکنم وبا خود گریه میکنم تا که مقداری آروم میگیرم وبخواب میرم. الهی خدا ازرجوی نگذره که اینطوری داره عذاب مون میده. دنیا حساب وکتاب داره اینطوری که نمی مونه وباید حسابش رو پس بده وتاوان اینهمه نامردی هاشو بجون بخره. من اهل نفرین کردن نیستم و می سپرمش به خدا هرچه لایقش هست کف دستش بذاره. فقط دعا میکنم تا قبل ازمرگم اگه فرزندمو ندیدم حداقل اجازه داشته باشه وبتونه یه تماس تلفنی با من بگیره وخوشحالم بکنه. همین رو ازخدا میخوام وهیچ…”
بعد از دو ساعت گپ وگفتگوی صمیمانه ؛ با آرزوی شفای عاجل و طول عمربا عزت برای مادرجون و رهایی تمام اسرای گرفتاردرفرقه رجوی خاصه قاسم نجف زاده وبازگشت شان به وطن وآغوش خانواده ازمادرجون وآقا قاسم خداحافظی کردیم.
پوراحمد

خروج از نسخه موبایل