اعترافات بهرام برناس – برداشت چهارم

فروردین 1363
“بهرام برناس” با نام های مستعار نصرالله، محمد، مرتضی و رضا؛ نامبرده فعالیت ضد انقلابی خود را در سال 1359 به عنوان مسئول تشکیلات و تبلیغات گروهک آرمان مستضعفین در نارمک آغاز می نماید و در نیمه دوم سال 1360 به سازمان جهنمی منافقین می پیوندد و تا قبل از ورود به واحد های ویژه نظامی، سر تیم چند تیم دختران منافقین بوده است. وی در فروردین 1361 به عضویت واحدهای ویژه نظامی منافقین در می آید و تا قبل از دستگیریش در اسفند 62 مجموعاً در 9 عملیات جنایتکارانه که منجر به شهادت 4 نفر، از جمله یک زن باردار و زخمی شدن 2 نفر، از جمله یک کودک خردسال 5 ساله و آتش زدن خانه و اموال امت حزب الله گردیده، شرکت داشته است. آخرین رده تشکیلاتی وی، فرمانده واحد نظامی بوده است.


فرزند را در آغوش مادر کشتیم
این عملیات در خیابان قلهک تهران انجام شد. قرار بود ما شخصی به نام حاج اسدالله نوری را مورد تهاجم قرار داده و به شهادت رسانیم. با ما این طور مطرح شده بود که شخص نامبرده در وزارتخانه های تهران نقش اساسی دارد و ربطی است بین آن ها.
من و جعفر باز سر همان زمان افطار که برایمان تجربه شده بود که معمولاً بیشتر مشغول عبادت و صرف افطار هستند و کمتر ممکن است شک کنند که برای به شهادت رساندن آنان چنین زمانی را انتخاب کرده باشیم به سراغشان رفتیم. ولی این صداقت در وجود ما نبود که وقت و موقعیت را اساساً بر پایه اسلام و مذهب تعیین و مشخص کنیم و در این ساعت که اینان افطار می کنند به سراغشان نرویم، گناه دارد در این ساعت که اینان نماز می خوانند نرویم؛ در این ساعت که اینان با خدای خودشان تنها هستند نرویم. ولی خوب، این مسائل برای ما مطرح نبود برای یک عنصر ضد اسلامی و ضد انسانی هیچ چیز غیر از منافع خود مطرح نیست. ما برای عملیات وارد خیابان قلهک شدیم. به ما گفته شده بود که کلانتری قلهک در همان نزدیکی ها می باشد و امکان درگیری با آن ها وجود داشته و بنابراین ضروریست که بلافاصله پس از عملیات و به آتش کشیدن خانه متواری شده و بازگردید. ما به در خانه رسیدیم. طبق معمول موقع افطار در زدیم. صدایی از پشت در سؤال کرد که کیست؟ پاسخ دادیم آش نذری! وقتی در باز شد هیکل جوانی که در حدود 18، 19 سال داشت در مقابل ما ظاهر شد. جعفر فرمان بی حرکت می دهد. ولی جوان وقتی خانواده خویش را در خطر می بیند اقدام به بستن در می کند. جعفر پایش را لای در می گذارد و با شلیک چند گلوله به پشت در آن نوجوان را به خاک می کشد. در را باز می کنیم و به داخل می رویم ولی به این هم بسنده نمی کنیم. وقتی که من وارد می شوم در حالی که غرور سر تا پای وجود مرا در برگرفته، از این که می بینم نوجوانی 19 ساله در مقابل من افتاد، خشمم اوج می گیرد و باز به طرف او شلیک می کنم – در حالی که به زمین افتاده بود. در همین موقع صدای ناله و گریه یک بچه در وسط هال به گوش رسید و چهره یک مادر در آستانه در ظاهر شد، مادری که فرزندش را به خون کشیده بودیم. وقتی که فرزندش را دید جیغ کوتاهی کشید و فریاد زد سعید، جعفر فوراً وارد اطاق های دیگر شد تا ببیند که آیا اثری از شخص «اسدالله نوری» هست یا خیر؛ و مادر به طرف فرزندش می دود وقتی به طرف او می آید من دستش را می گیرم و می گویم بیا این طرف. به چهره من نگاه می کند، دستش را روی دست من تکیه می دهد و بعد می گوید سعید را کشتید شما سعید را کشتید، سعید من را کشتید. من مقداری متأثر شدم جعفر که در این موقع مشغول بازرسی اطاق ها بود بیرون آمد. مادر دست مرا ول کرد و به طرف بچه اش رفت، بچه اش را در آغوش گرفت و سرش را روی پاهایش گذاشت و با موهای او بازی می کرد و فقط می گفت سعید را کشتید؛ و ما کشته بودیم؛ و ما می کشتیم! جعفر بلافاصله اقدام به آتش زدن خانه می کند. تصور کنید: پسری مجروح در آغوش مادر و قاتل همچنان ایستاده – برای عملی کثیف تر – برای آتش زدن خانه، نمی دانم جواب این جنایات را در پیشگاه خدا چه خواهیم داد؟ و آیا واقعاً جوابی وجود دارد؟ بله ما خانه را به آتش کشیدیم و بیرون آمدیم. موضع گرفتیم که مثلاً هدف های بعدی را دفع کنیم. هدف های بعدی چه خواهد بود غیر از مردم؟ که همیشه بعد از این فجایع بلافاصله در صحنه ظاهر می شدند. جعفر بیرون می آید، سوار موتور می شویم و حرکت می کنیم. هنوز به سر چهارراه نرسیده بودیم که من از روی موتور سرم را بر می گردانم و دیدم که مادر جنازه سعید را گرفته و دارد بیرون می آورد. گریه می کرد و به بیرون می کشیدش و بعد ما متواری شدیم، مثل روباه، مثل گرگ مثل یک خوش آشام که با دیدن خون جری تر می شود. فردا آن عملیات خود را با افتخار و موفقیت آمیز توصیف می کنیم. سرتیم ما عباس، وقتی که مشاهده کرد که ما مقداری از این عملیات متأثریم، مطرح کرد که سعید 19 ساله فرمانده بسیج منطقه بود و در کردستان چندین سال با ما جنگید، سعید عضو دفتر روابط فرهنگی سپاه بود و مسئولیت چندین نفر از افراد بسیج را بر عهده داشت، او را کشتیم چون از امام حمایت کرد.
جهت شهادت یکی از برادران دانشجوی انجمن اسلامی دانشکده علم و صنعت در منطقه نارمک، عملیاتی دیگر مطرح شد. ما صبح عازم آنجا شدیم. با یک موتور و تجهیزات و تسلیحات زیاد. خانه سه طبقه بود. وقتی وارد می شدیم متوجه شدیم که در خانه باز است. طبقه پایین صاحبخانه بود. به هنگام ورود متوجه شدیم که دختران این خانواده ظاهراً مشغول آماده کردن نهار هستند و با سبزی و این گونه چیزها مشغول بودند. با رعب و وحشت و ایجاد ترس تمام اینان را در یک اطاق جمع می کنیم. چهره هایشان مملو از خشم و نفرت نسبت به ما بود. وقتی این ها را در منزل جمع می کنیم از آنان سراغ همان شخص مورد نظر را می گیریم. به ما می گویند که این شخص الآن در دانشگاه است و حوالی ظهر می آید. قبلاً به ما گفته شده بود که چنانچه شخص نامبرده در خانه نبود، خانه را کاملاً تسخیر کنید و به هیچ یک از اعضای خانواده حق خروج از خانه را نمی دهید تا شخص نامبرده آمده و او را به شهادت برسانید. خط این بود. ما این ها را توی خانه جمع آوری کردیم و بعد رفتیم طبقه دوم. کسی نبود و طبقه سوم نیز کسی نبود. به همان اطاق برگشتیم و حدود یک ساعتی نشسته بودیم که صدای در آمد. لازم به توضیح است که بگویم در ظرف یک ساعت چه اتفاقاتی افتاد و چه صحبت هایی رد و بدل شد. ما مطرح کردیم که عضو واحدهای عملیاتی هستیم و جهت به شهادت رساندن این برادر به این جا آمده ایم و با شما کاری نداریم. ولی اگر بخواهید مانع ایجاد کنید، جیغ بکشید یا فریاد کنید تمام شما را به رگبار می بندیم. خواهر بارداری هم آنجا بود که مدام گریه می کرد و چند بار از ما خواست که خانه را ترک کنیم اما گوش ندادیم و همچنان با همان اوضاع و حالت روحی که داشتیم در همانجا نشستیم. بله یک ساعتی گذشت و در خانه به صدا درآمد. شخصی وارد خانه شد. او را گرفتیم و به داخل کشیدیم، با نام قاسمعلی هدایت، دانشجوی دانشکده علم و صنعت و مدیر یک دبیرستان در نارمک… این شخص همان شخصی که قرار بود ترور کنیم نبود، شخص دیگری بود که در همان خانه سکونت داشت. ما او را به داخل می آوریم و از او مدارک و کارت شناسایی می خواهیم. کیفی داشت و کارت شناسایی نشانمان می دهد و ظاهراً شخصی است به نام قاسمعلی هدایت و دانشجوست. از آنجایی که نمی خواستیم دست خالی، بدون این که گلوله ای شلیک کرده باشیم بازگردیم، صرفاً به خاطر وجود یک عکس امام در کیف شخص، تصمیم گرفتیم او را به شهادت برسانیم.
یک عکس. وقتی مطرح کردیم چه کاره هستی؟ گفت من دانشجو هستم و مدیر یک دبیرستان. او را به طبقه دوم بردیم و نشستیم. پرسیدم تو با این شخص که ما قرار است ترورش کنیم نسبتی داری؟ گفت نه نسبتی ندارم. همسایه من است و با او همان ارتباطی را دارم که با صاحب خانه داشته و هیچ ارتباط خاصی نداریم. پرسیدم که نظرت راجع به انقلاب چیست؟ گفت انقلابی شده و مردم متحول شده اند. پرسیدم نظرت راجع به امام چیست؟ گفت می پرستمش. گفتم می دانی ما که هستیم؟ گفت آری. شما عضو واحدهای عملیاتی هستید. گفتم عملیاتی کی؟ کدام گروه؟ گفت منافقین. و این ها برای ما کافی بود. برای به شهادت رساندن یک شخص همین کافی بود – یک حمایت از خط رهبری، این تنها و تنها مدرک لازم برای به شهادت رساندن یک انسان از نظر ما بود. حمایت از خط رهبری انقلاب. مرجع دانستن شخص رهبر انقلاب؛ و با این روحیه بود که قاسمعلی هدایت، این فرزند راستین امت مسلمان ایران توسط ما با رگبار یک مسلسل، توسط شخص خود من و شلیک یک گلوله توسط هم خط جانی ام به شهادت رسید.
برداشت از کتاب: کارنامه سیاه
به کوشش: مؤسسه راهبردی دیده بان
صفحه های 112 و 111
تنظیم از: عاطفه نادعلیان

خروج از نسخه موبایل