اعترافات بهرام برناس – برداشت پنجم

فروردین 1363
“بهرام برناس” با نام های مستعار نصرالله، محمد، مرتضی و رضا؛ نامبرده فعالیت ضد انقلابی خود را در سال 1359 به عنوان مسئول تشکیلات و تبلیغات گروهک آرمان مستضعفین در نارمک آغاز می نماید و در نیمه دوم سال 1360 به سازمان جهنمی منافقین می پیوندد و تا قبل از ورود به واحد های ویژه نظامی، سر تیم چند تیم دختران منافقین بوده است. وی در فروردین 1361 به عضویت واحدهای ویژه نظامی منافقین در می آید و تا قبل از دستگیریش در اسفند 62 مجموعاً در 9 عملیات جنایتکارانه که منجر به شهادت 4 نفر، از جمله یک زن باردار و زخمی شدن 2 نفر، از جمله یک کودک خردسال 5 ساله و آتش زدن خانه و اموال امت حزب الله گردیده، شرکت داشته است. آخرین رده تشکیلاتی وی، فرمانده واحد نظامی بوده است.

تمرین خونریزی
زمانی که من در خانه خودمان زندگی می کردم و هنوز وارد پایگاه و خانه های تیمی نشده بودم، سازمان برای چک کردن من و این که آیا می توانم خون بریزم و فجایع بیافرینم و خواهران و برادران میهنی و دینی خودم را به خاک و خون بکشم، اقدام به آزمایش من می کند و مرا به عملیات می فرستد تا یک اتومبیل ظاهراً پیکان را در خیابان مهر به سرقت ببرم و آن را در منطقه دیگری بگذاریم و برویم. نکته خیلی جالب، نحوه ای است که ما ماشین را گرفتیم. سلاح را می کشیم و می گوییم: آقا ما مجاهد خلقیم! و این ماشین را احتیاج داریم! شخص پاسخ می دهد که آقا این ماشین سرمایه من است و اگر این نباشد من روزی خودم را نمی توانم دربیاورم. می گوییم برای جنبش است! می گوید پس چرا انقلاب 22 بهمن از این کارها نداشت؟ می گوییم برای انقلاب است! می گوید انقلاب به من گفته است که ماشینت را حفظ کن. به هر حال با زور و تهدید و ارعاب و مشت و لگد، ماشین را از چنگش رها کردیم و با آن فرار کردیم و آمدیم.
من به طور مشخص اینجا قسم یاد می کنم که حتی در یک نمونه از این 9 عملیات دیده نشد یک نفر حامی ما باشد. در هر 9 عملیات یک نفر در خیابان و کوچه به هواداری از ما صحبتی نکرد و برعکس در جای جای این وطن خونین، در جای جای این میهن اسلامی، شعاری که قوت و صلابت خویش را حفظ کرده و روح همبستگی در این ملت به وجود آورده، همان شعار مرگ بر منافقین و مرگ بر آمریکا بوده است که همیشه بدرقه راه ما می شد.
چند عملیات دیگر هم بود که البته این ها به اصطلاح ناموفق بودند. ما به خانه ای رفتیم، شخص نبوده، یک خانه اصلاً درش باز نشده یا برای سرقت موتور رفته بودیم امکان پذیر نبوده است.
ترور سید محسن میرشریفی
اهداف سه گانه این عملیات تروریستی ترور مردی مسن، سرقت اموال نقدی وی، به آتش کشیدن مغازه و اسباب و اثاثیه مغازه اش بود.
تسلیحات ما عبارت بودند از مسلسل یوزی، رولور، نارنجک و بمب (ترنج) (که در اختیار من قرار داشت) و کلت 45، نارنجک و بمب (ترنج) و کوکتل مولوتف (که در اختیار جعفرهادیان فرد دیگر این تیم تروریستی قرار داشت) زمان ترور این فرد ساعت 5.30 الی 6 بعد از ظهر در نظر گرفته شده بود. طبق برنامه ارائه شده به سمت محل سکونت وی که واقع در خیابان رسالت چهارراه مجیدیه بود، با یک موتور سرقتی 125 هوندا حرکت کردیم. پس از رسیدن به محل مزبور موتور را پارک نموده و به سمت سمساری حرکت کردیم. جوانی با پیراهن سفید در مقابل درب سمساری مشغول صحبت با شخصی دیگر که سوار بر موتور رکسی بود توجه ما را به خود جلب کرد. جعفر گفت: «آن ها را به داخل مغازه می کشیم و به وضعشان رسیدگی می کنیم» این صحبت وی براساس همان طرح کلی بود که مسئول ما داده بود که چنانچه در مغازه یا اطراف آن با اشخاص دیگری مواجه شدید آن ها را نیز با خشونت وادار به تسلیم نموده و ضمن بازرسی و بازجویی کوتاه چند دقیقه ای که از آن ها به عمل می آورید در صورت وجود ظن نسبت به آن ها (که حزب اللهی باشند) آن ها را نیز ترور می نمایید و وجود یک عکس از امام یا دیگر مقامات جمهوری اسلامی و مدارکی از این قبیل جهت ترور آن ها کافی است و می توان به آن اکتفا کرد.
مع هذا جعفر جلو و من با فاصله ای حدوداً یک متر و نیم به دنبال او به سمت سمساری می رفتیم. من زیپ ساک خود را که مسلسل یوزی در آن قرار داشت باز کردم و دست خود را داخل ساک بردم. جعفر نیز پاکتی را که محتوی کوکتل مولوتف بود به زمین گذاشت و به سمت جوان مزبور رفت؛ و در یک آن کلت خود را کشیده و فریاد زد «بی حرکت» که جوان مزبور به محض مشاهده سلاح او دست وی را می گیرد، جوان موتور سوار با مشاهده این صحنه فرار می نماید و موتور را در صحنه باقی می گذارد. من مسلسل را در این زمان از ساک بیرون آورده و کاملاً آماده ایستاده بودم و منتظر فرصتی بودم تا جعفر و جوان مزبور از یکدیگر جدا شوند و من وی را مورد حمله قرار دهم اما جعفر و فرد مزبور شدیداً به یکدیگر چسبیده بودند. در این کشمکش جوان مزبور (که همان شهید سید محسن میرشریفی بود) همچنان که دست جعفر را گرفته بود مطالبی را بیان می کرد که به دلیل فاصله من با او برایم واضح و رسا نبود اما ظاهراً حرفی مانند نزن یا شلیک نکن و یا از این قبیل بود که جعفر فرصت نداد و 2 تیر به او شلیک کرد که وی بر روی زانوان خود فروافتاد، لکه های قرمز خون بر روی سینه اش نمایان شد که جعفر خود را از او کنار کشید. در این حال من بلافاصله چند قدمی جلو آمده و در حالی که هنوز دست شهید محسن میرشریفی در دست جعفر قرار داشت، رگباری به سمت وی گشودم که به سینه و پهلوی وی اصابت کرده و موجب افتادن وی بر روی زمین شد. پیراهن سفید وی کاملاً غرق در خون بود و سرخی آن بیش از سفیدی پیراهن شده بود. از این درگیری غیرمنتظره سخت به وحشت افتادیم؛ و از طرفی صدای گلوله ها که در پیاده رو خیابان رسالت پیچیده بود و توجه مردم و میوه فروشی هایی که در آن حوالی مشغول فروش میوه بودند را جلب کرده بود موجب شد تا ما تصمیم بگیریم هرچه سریع تر محل را ترک نماییم. به هر حال در حالت آماده بر اساس رهنمودهای مسئولمان و جزوه های آموزشی که قبلاً در اختیارمان قرار گرفته بود مبنی بر آماده بودن برای سرکوب هرگونه حرکت اعتراضی، حاضر برای شلیک به سمت هرگونه حرکت جانبی شده بودم و در همین حالت به طرف موتور رفته و بی آن که متوجه شویم وسایل آتش سوزی (کوکتل) را در محل باقی گذارده ایم سوار موتور شدیم. جعفر مشغول روشن کردن موتور بود که من متوجه حضور شخصی در پشت موتور در پیاده رو شدم که به ما نگاه می کرد. وی را تهدید کردم که در صورتی که از محل همین حالا دور نشود او را خواهم کشت اما وی قدمی جلو گذاشت و مجدداً ایستاد و به ما زل زد. مسلسل را در ساک گذارده و سلاح کمری خود (رولور) را درآورده و مجدداً به طرف فرد مورد نظر گرفتم و تهدیدش نمودم که موتور روشن شده بود و به راه افتاده بودیم. در هنگام فرار ملاحظه نمودیم که تعدادی از مردم در آن طرف بلوار رسالت به سمت شهید محسن میرشریفی در حال دویدن هستند.
پس از بازگشت به خانه تیمی و شرح جریان ترور شدیداً به ما انتقاد شد که چرا مغازه اش را به آتش نکشیده ایم؟ و چرا اموال داخل سمساری را به سرقت نبرده ایم و از همه مهم تر (به تعبیر مسئولمان) چرا فردی را که صرفاً به ما زل زده بود ترور ننموده بودیم. به هر حال این ترور صورت گرفت بی آن که هویت شهید محسن میرشریفی برای ما عیان باشد و بی آن که اساساً رابطه مابین شهید و صاحب مغازه که مورد نظر ما بود برای ما روشن باشد. بعدها و پس از دستگیری، تازه برای من مشخص شد که نام شهید، محسن میرشریفی و پسر صاحب مغازه سمساری بوده است که برادرش نیز در جبهه شهید شده بود و خود نیز در کمیته انقلاب اسلامی کار می نموده است و چند روز دیگر قرار بوده است تا ازدواج نماید. در اطلاعیه ای که منافقین به این مناسبت (ترور شهید محسن میرشریفی) انتشار داده بودند از شهید میرشریفی بی آن که نام برده شود به عنوان عنصر سرکوبگر و ضد خلقی یاد شده بود، حتی در همان اطلاعیه هیچ گونه اشاره ای به شهید و رابطه اش با سمساری و صاحب سمساری نشده است چرا که اساساً ما اخبار و اطلاعی از هویت شهید نداشتیم و تنها براساس خط داده شده از طرف سازمان به جهت مقاومت شهید میرشریفی در مقابل ما به شهادت رسیده بود و مورد حمله قرار گرفته بود.
برداشت از کتاب: کارنامه سیاه
به کوشش: مؤسسه راهبردی دیده بان
صفحه های: 115 و 119 و 120
تنظیم از: عاطفه نادعلیان

خروج از نسخه موبایل