تلخ ترین روز زندگی ام

در بهار سال ۹۱ پنجمین سری انتقالی ها افراد مقر ما بود که باید از اشرف به لیبرتی می آمدیم. در آن ایام خانواده ها برای آخرین وداع همۀ اطراف نرده های اشرف حضور پیدا می کردند و خیلی هم شلوغ بود. روزی که باید بعد از ظهر آن روز حرکت می کردیم اول صبح به همۀ قرارگاه گفتند در سالن اجتماعات نشست است ما هم باید ساعت هشت صبح در سالن اجتماعات آماده حرکت می بودیم. اما وقتی پیام های نوشتاری روی صفحۀ وایت اسکرین ظاهر شد مسعود رجوی نوشت: مزدوران نجاستی و وزارتی اطراف نرده های اشرف را احاطه کرده اند و هیچ مجاهدی موقع حرکت حق ندارد اگر از اعضای خانواده یا فامیل خود را دید به آنها سلامی و حتی علامتی بدهد چون اینها مزدواران وزارت اطلاعات هستند و دارند راه کشتار ما مجاهدین را هموار میکنند و خیلی بحث های مغز شویی که تا بعد ظهر ادامه داشت. خلاصه همۀ ما بعد از نشست رجوی عازم سفر شدیم و داخل اتوبوسها از اشرف بیرون آمدیم ولی هیچکسی نمیدانست خانواده اش بین خانواده های اطراف نرده هست یا نیست؟؟


یکدفعه قلب و روح و روانم ایستاد و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. مادر پیرم و عموی پیرم و پدر پیرم همگی ایستاده بودند و منتظر بودند که توی آن تاریکی موفق به دیدار من میشوند یا نه؟ اما دیگر من نمیتوانستم کاری بکنم چون دور تا دورمان از این عوامل سرکوب رجوی حضور داشتند و حتی نمیتوانستیم به آنها اشاره یا علامتی بدهیم که حداقل بفهمند ما زنده هستیم چون این رجوی ملعون همین را هم به خانواده ها اطلاع نمی داد.
از دویست متری آن محل و از داخل اشرف با فلاخن های مکانیکی که روی گاردان خودروهای آیفا سوار کرده بودند خانواده ها را به رگبار سنگ می بستند. موقعی که اتوبوسها به حرکت در آمدند دیدم که عمویم از شدت خستگی دستانش را روی عصا گذاشته و وزن خودش را روی عصا انداخته و چهار چشمی داخل اتوبوسها را نگاه میکرد. مادرم که سالخورده بود و پدرم همینطور ولی از تلاش و تقلا خسته نمیشدند و از شیشه تمام اتوبوسها دنبال من میگشتند اما من سرم را میان دو دستم کردم و روی صندلی جلوی گذاشتم و از اشرف گریه کردم تا لیبرتی و می گفتم آخر به این پیرزنان و پیر مردان ملاقات حتی یک دقیقه ای نمی دهند خوب دیگر چرا دستور به سنگباران آنها میدهی و آنها را ماموران استخدامی وزارت اطلاعات مینامی؟؟؟ به لیبرتی که رسیدیم تا ده روز شب و روز توی آسایشگاه به بهانۀ معده درد می ماندم و بیست و چهار ساعته گریه میکردم که خدایا این چه بلائی بود به سر خودم آوردم که حتی جرأت نداشته باشم به خانوادۀ خودم نگاه کنم خلاصه بعد از چندی فهمیدم پدرم فوت کرده است. پیر مرد بیچاره از اشرف دست خالی و چشم انتظار بدون دیدن حتی از دور من برگشته بود و آنقدر زیر فشار همین موضوع ناپدید شدن من توسط رجوی بود که سکته کرد و درگذشت.
بله این دردها و جگرهای آتش گرفتۀ ماست که سالیان برای رجوی جان برکف کار کردیم و درد و رنج کشیدیم. گناه تمامی آن درد و رنجهای مرگ آور پدرم و خانواده ام گردن شخص رجوی و بعد هم نشخوارگرانش صدیقه و مژگان و زهره …. می باشد.
من فقط به امید آن روز زنده ام که این انگلها و این زالوهای خونخوار که دارند شبانه روز بر پیکر اعضا و خانواده های اعضای خود می تازند و ابتدایی ترین حقوق بشر را نقض می کنند در برابر مردم ایران و افکار عمومی جهان به حسابرسی و محاکمه کشانده شوند.
خسرو نیکوپیام (نام مستعار) – آلبانی

خروج از نسخه موبایل