به مناسبت سالگرد فاجعۀ 19 فروردین در اشرف

نوزدهم فروردین خاطره وحشتناکی است که همه نفرات داخل فرقه رجوی و همه جدا شدگان از ذکر و یاد آوری آن وحشت دارند. چرا که شخص رجوی بود که نیروهای خودش را به کام مرگ فرستاد تا دژ سرکوبش یعنی اشرف را همچنان داشته باشد و از خون کشته شدگان به قول علامه حسینی لبنانی منافع خودش را پیش برده و بهره برداری سیاسی و مالی (از جمله در اجرای برنامه موسوم به همیاری که ذیلا به آن اشاره خواهم کرد) و بین المللی بکند.


غروب پنج شنبه بود که به ما آماده باش دادند و گفتند باید برویم حفاظت اضلاع (بیرون نرده ها و سیم خاردارهای محدودۀ قرار گاه اشرف) ولی اسمی از حمله یا چیزی نبردند اما‌ وقتی رفتیم اضلاع دیگر هوا غروب شده بود و گفتند دیگرقرارگاه نمیرویم همینجا می مانیم. ما منتظر بودیم و از همدیگر میپرسیدیم که مگه چه خبری شده؟ تا اینکه ناگهان دیدیم فرمانده زن قرارگاه مریم اکبری با آن قیافۀ وحشتناکش آمد و سراسیمه و بهت زده تمام نیروها را صدا زد که به شکل یو (اصطلاح نظامی است که به شکل u انگلیسی دور فرمانده جمع میشوند) بایستیم. وقتی همه ایستاده بودیم گفت: بچه ها پیام برادر مسعود است. زن نفر همراهش چراغ قوه برایش روشن کرد و ورقه در آورد و پیام نیم خطی از قول رجوی ملعون گور به گور شده را خواند که بچه ها آماده باشید امشب میخواهیم درسی بدهیم فراموش نشدنی. آیا آماده اید؟؟
ما هم انگار که خدای روی زمین!!! پیام داده بود با آن وضعیت اسفناک یک ربع توی آن بیابانهای ضلع حاضر حاضر گفتیم ولی توی دلمان سوال این بود که به چه کسی می خواهیم درس بدهیم؟ مگر چی شده و چه کار می خواهیم بکنیم؟ به محض اینکه حاضر حاضر تمام شد مریم فرماندهان ما را صدا زد و حدود یک ساعتی با آنها نشست داشت اما ما بهت زده مانده بودیم که جریان چیه؟ بعد از اینکه فرماندهان را آزاد کرد آنها آمدند موضوع را به ما گفتند مبنی بر اینکه: نیروهای عراقی فردا می خواهند بیایند داخل قرارگاه و ضلع شمالی قرارگاه تا خیابان 100 را بگیرند ولی مطلقا شلیک نمی کنند و آمریکائیها به سازمان تعهد داده اند که عراقیها شلیک نمی کنند.
ناگهان دیدیم از ضلع شمال اشرف یک ستون عریض و طویل چراغ از جاده بغداد و کرکوک دارد به سمت ما می آید. یعنی حدود ساعت پنج صبح بود که هوا هنوز خوب روشن نشده بود دیدیم نیروهای عراقی با آب پاش روی نفرات آب پاشیدند تا از کنار نرده های قرارگاه کنار بروند و آنها با خیال راحت نرده ها را شکسته و وارد شوند. اما به محض اینکه آب پاشیدن که به معنی حمله بود ما هم باید به آنها سنگ می زدیم لذا آنها را به سنگ بستیم تا اینکه عقب نشینی کردند. ولی بعد از یک وقفۀ پنج دقیقه ای شروع کردند به رگبار بستن به سمت ما و مثل برگ خزان افراد ما می افتادند اما مریم اکبری که فرمانده ما بود آنجا دیگر حضور نداشت که بهش بگوییم آخر تو که افراد را به دستور اربابت دم تیر می دهی حالا خودت و سایر فرماندهان کجا هستند؟ چرا خون از دماغ یکی از شماها نیامد؟ دیگر مقاومتی از سوی ما شکل نگرفت چون از دم یا تیر خوردیم یا زخمی شدیم یا نفرات را به بیمارستان منتقل کردیم خلاصه دیگر کسی نبود جلوی آنها قرار بگیرد و ماشین های عراقی گاز دادند تا خیابان صد و همانجا توقف کردند اما از خیابان صد یک متر هم آنطرفتر نیامدند و مأموریتشان تا همانجا بود. توی خیابان صد جایی بود به نام ایستگاه برق که زنان و دختران مجاهدین را در آنجا مستقر کرده بودند که مبادا عراقیان به مقر مژگان ملکه اعظم و سایر فرماندهان که پشت خیابان صد بود یعنی به مقر 49 نزدیک شوند اما با تأسف تعداد زیادی از دختران معصوم به کام مرگ رفتند و قربانی طمع ورزی رجوی شدند.
بعد از درگیری و این فاجعه غروب همان روز یکدفعه دوباره مریم اکبری که سرتای پای وجودش را ترس گرفته بود آمد و پیامی از طرف مسعود ملعون خواند و گفت فتح المبین بر تمامی مجاهدین مبارک باد!!!.
همگی با خود می گفتیم آخر نامرد و ناجوانمرد تو که گفتی اینها شلیک نمیکنند حالا جواب 36 خون را چی میدهی و جواب بیش از هزار مجروح تیرخورده و نقص عضو را چی میخواهی بدهی اما این ملعون مگر برایش خون کسی و درد و رنج کسی و کسانی که پا و دستشان را از دست دادند مهم بود؟ و مگر با این یک کلمه مزخرف که میگی فتح المبین مبارک! میشه این جنایت را فراموش کرد؟.
چند روز بعد شخص رجوی یک سری نشست های طولانی گذاشت که بله ما چندین روز قبل از این ماجرا با مقامات عراقی و آمریکایی و سازمان ملل بر سر گرفتن قسمت شمالی اشرف که همه هم بیابان بود مذاکره داشتیم که به دور از خشونت تحویل عراقیها بدهیم و مالکی از شب قبل به ما اطلاع داده بود که ما می خواهیم فقط قسمت زمینهای کشاورزی را که قدیم متعلق به دهقانان استان دیالی بوده و صدام آنها را گرفته و به شما داده بگیریم لذا شما از این قسمت شرق که یک سوم اشرف می شود عقب نشینی کنید اما ما ذلت را نپیذیرفتیم و با این خونها سازمان را به بام جهان بردیم!!!.
البته منظور رجوی از سازمان، خودش و مریم قجر بودند وگرنه اعضا که همه از دم قربانیانی بیشتر نبودند. بلافاصله بعد از نشست های خود مسعود بود که مسئولان ما را جمع کرده و گفتند: حالا ما باید هواداران را هم برشورانیم که حداکثر کمک را از لحاظ مالی به سازمان بکنند که همینطور هم شد و واقعا چون هواداران از طینت پلید رجوی و دم تیغ دادن این بیگناهان برای منافع شومش یعنی حفظ خود و حاکمیتش بر اعضای مغزشویی شده اش بی خبر بودند و جز شعر و شعارها و رجزخوانی های پوچ رجوی و سران و رسانه ها و ویترینهای بیرونی فرقه اش چیزی ندیده و نشنیده بودند در برنامۀ موسوم به همیاری برای یاری رساندن به مجروحین سنگ تمام گذاشتند، غافل از اینکه تمام این پولها به جیب سران فرقه میرفت و همان مجروحین بودند که یکی یکی از فرط خونریزی حتی ساده دست و پا جان می باختند. بعدا ما فهمیدیم که بله اینها چندین هفته قبل از این حمله از آن با خبر بودند ولی دریغ از این که یک کلمه به نیروهای خودشان چیزی گفته باشند چون مسعود ملعون نیرو براش مهم نبود زیرا می دانست این نیروها اسیران گرفتاری هستند که مجبورند روانه صحنه شوند و اگر کشته شدند که شهید نامیده میشوند و اگر هم زخمی و تیر خورده شدند که پرداخت سازمان بوده که شما را به صحنه نبرد برده و سعادتمند کرده است!!.
بار خدایا روزی برسان که این ملعون و مریم قجر و مژگان و صدیقه در دادگاههای بین المللی تحت پیگرد عدالت و مورد محاکمه قرار گرفته و حساب این خونهای به ناحق ریخته شده را پس بدهند.
نوشتۀ خسرو نیکوپیام (نام مستعار) جدا شده از فرقۀ رجوی در آلبانی

خروج از نسخه موبایل