همه آنها احساس می کردند زندگی را باخته اند

نشست عملیات جاری با قدری تاخیر شروع شد! بتول یوسفی درحالیکه به افراد خیره شد بود بدنبال سوژه می گشت. شکری سرش را پایین انداخته بود و داشت با خودکارش بازی میکرد. محمد تسلیمی یادداشتی را به روی میز بتول گذاشت و در حالیکه به آرامی درگوش او چیزی گفت از میز فاصله گرفت. بتول یوسفی گفت کی می خواد گزارش بخونه؟ دست ها به کندی و به زحمت بلند میشد.

شکری دستانش پایین بود و در خود فرو رفته بود! بتول دیگر درنگ نکرد و با صدای بلند گفت: شکری بخونه!

شکری به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد. در گوشه اتاق ایستاد، دفترش را باز کرد وخواند. چند فاکت از کارهای نکرده اش خواند که یک مرتبه صدای نعره تسلیمی بلند شد:”چرت و پرت چرا میخونی؟ چرا نمی روی روی اصل موضوع؟ چرا از افتضاحی که به بارآوردی حرف نمیزنی؟ اگرمن لب ترکنم بچه ها تیکه تیکه ات میکنند! خودت بخوبی برو سر موضوع اصلی و گندی که زدی..”

همهمه ای درمیان جمعیت برخاست! بتول یوسفی گویی که از اصل داستان خبر ندارد، گفت موضوع چیه شکری؟ اینها چی میگن؟ صدای فتحی بلند شد؛”خواهر این یک ضد انقلاب است! نگاه نکن خودش را به موش مردگی زده…اوبه انقلاب خواهر مریم و ناموس رهبری خیانت کرده… او دزد ناموس رهبری است…”

صدای نعره های چند نفر از ته سالن بلند شد. تف برتو خائن… مجازات تواعدام است… خیانتکار… بسمت او حمله ور شدند، باران تف و رگبار فحش بسمت و صورت شکری بارید. دور او حلقه زده بودند، الان شکری نفس های آنها راهم برگردنش احساس می کرد. شکری سرش را پایین انداخته بود و بزحمت و با گوشه آستین پیراهن تف های صورتش را پاک می کرد و همچنان ساکت بود. صدای مهاجمان باردیگر بلند شد! باید خودش حرف بزند.

بتول گفت: خوب همگی بنشینید تا شکری خودش صحبت کند! سکوت مرگباری برسالن نشست سایه انداخته بود. شکری بسختی آب دهانش را قورت داد، نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت:”مدتها بود که بیاد گذشته افتاده بودم، به همسر وخانه وخانواده…دیگر با خاطرات گذشته زندگی می کردم. از زندگی تکراری وخسته کننده دراشرف خسته شده بودم. به انتخاب روز اول و ادامه مبارزه شک کردم، دیگرانگیزه ای برای ماندن درسازمان نداشتم. تمامی افکارم به روزهای آشنایی و ازدواج با همسرم کشیده میشد. روزهای آشنایی و ازدواج و تولد اولین فرزندم را با تمامی وجودم احساس میکردم. خودم را از هر لحاظ خوشبخت احساس می کردم. خوشبخت ترین مرد دنیا! عصر که از کار برمی گشتم صدای خنده بچه ها تمامی خستگی را از تنم خارج می کرد و لبخند زیبای همسر مهربان و سفره کشیده شده از خوشمزه ترین غذاهای محلی مرا به اوج آرزوهایم می کشاند. بهشت را با تمام وجودم احساس می کردم. بچه ها از سر و کولم بالا و پایین می رفتند”

سکوت مرگباری فضای نشست را گرفته بود. گویی تمامی نفرات شرکت کننده درنشست را شکری یکبار دیگر با خود به سرزمین های دور دست می برد! همه آنها خاطرات شکری را با خود مرور می کردند.همه آنها احساس می کردند زندگی را باخته اند. لبخند صمیمی همسران و مادران و جیغ وفریاد و شیطنت بچه ها تمام وجودشان را دربرگرفته بود.

ادامه دارد…

اکرامی

خروج از نسخه موبایل