همکاریهای رجوی با ساواک و تنفر حنیف نژاد از زبان یک مقام سابق ساواک

روایت شاهد عینی پرویز معتمد مسئول تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود کمیتۀ مشترک ساواک شاه از دهۀ چهل تا سال 57 از همکاریهای مسعود رجوی با ساواک از جمله لو دادن خانۀ محمد حنیف نژاد بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق و کمک به دستگیری او و برخی دیگر از سران سازمان و لو دادن محل اختفای سلاحها در خانۀ حنیف نژاد و تنفر حنیف نژاد بنیانگذار سازمان مجاهدین از او به علاوۀ روایت معتمد از همکاریهای مهدی سامع با ساواک در شناسایی و دستگیری فدائیان سیاهکل وو…
معتمد در این صحبتهایش شرح می دهد چگونه مسعود رجوی را سوار ماشینش کرد و برد تا رجوی خانۀ حنیف نژاد را که کروکی آن را کشیده و به ساواک داده بود نشان داد و موجب دستگیری او شد و چگونه رجوی سوگلی بازجوها شده بود و حنیف نژاد از رویارویی و دیدن مسعود رجوی پرهیز می کرد و نسبت به هم سلول شدن با او اعتراض کرده و گفته بود: مرا اعدام کنید ولی با این «ازگل» یک جا نیندازید!! و حنیف نژاد هر جا که رجوی در زندان حضور داشت نمی رفت و رجوی به دلیل همین همکاریهایش با ساواک بود که از اعدام نجات یافت.
پرویز معتمد همچنین صحنه ای را که خود شاهد بود مبنی بر کشته شدن یک دختربچۀ نه ساله و تکه تکه شدن او و معلول شدن مادر بزرگش که همراه او بود هنگام حملۀ افراد مجاهدین خلق به ماشینهای مستشاران آمریکایی و کشتن آنها در تهران شرح می دهد.
او همچنین برای اولین بار پرده از همکاری مهدی سامع جیره خوار رجوی با ساواک در لو دادن چریکهای جنگل (سیاهکل) و شناسایی آنها و شناسایی اجساد کشته شدگان چریکهای فدایی از جمله حمید اشرف برمی دارد.
***

سخنان پرویز معتمد بیان کنندۀ علت کینه و نفرت رجوی از زندانیان مقاوم
سخنانی که آقای پرویز معتمد در طی این ویدئو مطرح میکنند بسیار تکان دهنده است. و صد و هشتاد درجه از آنچه طی سالهای بعد از آزادی نیروهای سازمان مجاهدین از زندان گفته و شنیده شده است متفاوت است.
صحت و سقم آنها را من که در آن زمان نبودم نمیتوانم تائید و رد کنم. اما میتوانم در طی چهل سال بعد حضور خودم در سازمان بر این حقیقت شهادت دهم که البته شگفتی خودم را نیز همواره بر می انگیخت و آن این بود که مسعود رجوی بدلایلی که در زیر تشریح خواهم کرد در حد جنون آمیزی نسبت به زندانیان مقاوم در زندانهای رژیم کینه و نفرت داشت. که بعد از شنیدن سخنان آقای پرویز معتمد برایم تبین شد.
طوریکه سالیان تاکید میکنم که سالیان از حدود سالهای 63 به بعد که بتدریج نیروهای زندانی سازمان هرکدام به نوعی از زندانها یا فرار می کردند و یا با عادی سازی خود را هیچ کاره جا میزدند و یا رژیم سندی علیه آنها نداشت …علیرغم شکنجه هایی که شده بودند بیرون میآمدند و دوباره به سازمان میپیوستند بعنوان دستور مستقیم تشکیلاتی دماغ آنها باید بخاک مالیده میشد. طی این دوران انبوه از این زندانیان آزاد شده از زندانهای مختلف از جمله زندانیان زمان شاه زیر دستم و تحت فرماندهی من کار کرده اند.
مسعود رجوی که از سمپاتی مجاهدین به زندانیان مقاوم خبر داشت از همان بدو ورود آنها یک نهضت درون تشکیلاتی براه انداخت که تمام زندانیان مقاوم را لجن مال کند. ابتدا تلاش کرد که از طریق ما فرماندهان آنها اینکار را انجام دهد وقتی موفق نشد چون ما در تماس مستمر و نزدیک روحیات مجاهدی و مقاوم و انسانی آنها را میدیدیم و نمی شد که چنین کاری را با آنها بکنیم. هیچ کس نتوانست نه من و نه دیگر فرماندهان، بنابراین وقتی مسعود رجوی اینگونه دید خود مستقیم به میدان آمد.
اولا همه ما را به خیانت به سازمان و سست عنصری در مقابل زندانیان مقاوم متهم نمود، و در ادامه سالیان این بحث را با تبدیل کردن آن از یک بحث تشکیلاتی به یک بحث ایدئولوژیک برای ما فرماندهان به یک مقوله بود و نبود و مبارزاتی طوریکه اگر فرمانده ای در مقابل این زندانیان مقاوم کوتاه می آمد مسعود رجوی او را بریده مزدور می خواند. و متهم میکرد که تو فرمانده مانند این زندانی مقاوم ضد تشکیلات ضد انقلاب و طعمه وزارت اطلاعات هستی که با او مهربان و دوستانه برخورد میکنی. مسعود رجوی تمامی این زندانیان را به لجن کشید تمامی آنها را در دو دوره سالهای 63 و سالهای 73 بطور گسترده دستگیر و شکنجه کرد تا مجبورشان کند که خود بدست خود خودشان را لجن مال کنند و بنویسند که اگر در زندان اعدام نشده اند مزدور رژیم هستند. نفوذی رژیم هستند. اگر این را مینوشتند آنگاه رجوی به آنها اعتماد میکرد.!!!!
آیا عجیب نیست؟ اگر مجاهد مقاومی در زندانهای رژیم سند کتبی می داد که مزدور رژیم است از روز بعد بر سر مسئولیتهایش برمی گشت و مجاهد نامیده میشد. والا بعنوان دشمن تشکیلات (مسعود رجوی) همواره تحت شدیدترین کنترلها و آزار و اذیتهایی که بخشی را سیامک نادری به عنوان یک مجاهد مقاوم تشریح کرده است تا حد کشتن او دست بردار نبود.سیامک در لشکرهایی که من فرمانده بودم حضور داشت و یکی از کسانی بود که باید خرد و لجن مال می شد.
علت نفرت جنون آمیز مسعود رجوی از این مجاهدین مقاوم نیز روحیه معترض آنها و گردن فرازیشان در مقابل سرکوبهای مسعود رجوی در تشکیلات بود. هیچ دلیل دیگری نداشت. اولا به همه ما که فرماندهان آنها بودیم هنگام تحویل آنها به ما میگفتند این طرف مواظب باشید نفوذی رژیم است. و از ابتدا تخم ضدیت را در دل ما می کاشت. ولی واقعیت تماس 24ساعته صد در صد خلاف این دروغ را برای ما اثبات می کرد. اگر ما جرات میکردیم که در گزارشاتمان از نیروی مقاوم در مورد اعتراضاتش، انتقاداتش به رجوی و سرکوبهایش از او با نام و بدون لقب مزدور اسم ببریم خودمان با همان شدت و حدت زیر ضرب میرفتیم که با این مزدور بریده همدست هستیم. بنابراین طی دهه ها این فرهنگ را براه انداخت که از هر منتقدی در میان مجاهدین مقاوم با القاب مزدور و بریده و طعمه ساواک، شقا قلوص و حتی فحشهایی مانند حرامزاده و… که بیشتر بعد از حضور مهوش سپهری بزرگ لمپن در تشکیلات رواج بیشتری یافت یاد شوند.
رجوی علنا میگفت این زندانیان مقاوم بدلیل مقاومتی که در زندان از خود نشان داده اند و روحیه جنگنده و ستم نا پذیر طلب کار رهبری سازمان هستند و خطری برای رهبری آن محسوب میشوند وتشکیلات پذیر نیستند. یعنی سرکوبها و تحقیر و توهینهای تشکیلاتی را قبول نمی کنند. ایرادات را مطرح می کنند، به قول خودش جرات میکنند یقه تشکیلات را بر سر تمامی مشکلات سیاسی، استراتژیک و نظامی بگیرند. اینها چون با جرات هستند خطرناک هستند.
اگر توجه کرده باشید تمامی کسانیکه در میان مردان مجاهد به فرماندهی رسیدند از جمله بنده از کسانی بودیم که در زمان رژیم یا ایران نبودیم و یا اگر زندان بودیم با نوشتن تمامی آنچه رجوی خواسته بود همانند آنچه استالین از اعضای حزب میخواست که بنویسند که جاسوس و …هستند را به او داده بودند. بعدها که خود ما زندان نکشیده ها نیز به جمع زندان کشیده ها پیوستیم مجبور شد که با به میدان آوردن زنان به قول خودش از بی خاصیت ترین و زبان بسته ترین و یا بقول مریم رجوی از کسانیکه جیبشان و مغزشان مانند یک برگ سفید خالی است و هرچیز را میتوان در آن نوشت تحت عنوان انقلاب ایدئولژیک وارد صدر سازمان بعنوان حائل بین خودش و بقیه مجاهدین مقاوم کند. در صدر این زنان سفید مغز مریم رجوی بود. در صدر مردان مقاوم نیز علی زرکش.
من سالیان با محمدحیاتی از اعضای دفتر سیاسی که همراه محمد حنیف نژاد دستگیر شد، شب و روز همکار بودیم (او فرمانده مستقیم من بود) من براستی محمد حیاتی را خیلی دوست داشتم و همین باعث میشد که همواره مسعود رجوی به طعنه به محمد حیاتی میگفت رفیقت جلال یا بمن میگفت رفیقت محمد، و کینه خودش را از اینکه جدای از رابطه تشکیلاتی ما دوست هم بودیم بسیار کینه داشت، البته من حتی انتقاداتی را که به محمد حیاتی داشتم را نوشته و به مسعود رجوی داده بودم ولی او هیچ دوستی و علاقه ای را جز با خودش بر نمی تافت. محمد حیاتی در زندان شاه علیه مسعودرجوی و تمامیت خواهی او مبارزه کرده بود که او مسعود رجوی حق ندارد خود را رهبری سازمان معرفی کند محمد حیاتی در زندان معتقد به رهبری دوره ای بوده است، اینرا خود محمد حیاتی در صحبتهایش برایم از ماجراهای زندان میگفت. همین یکی از دلایل کینه مسعود رجوی نسبت به محمد حیاتی بود.
با احمد حنیف نژاد همینطور میگفت این مردیکه چون برادرش بنیانگذار سازمان بوده است حتما باید خودش را صاحب آب و گل بداند و در رهبری سازمان سهم بخواهد، باید دماغش به گل مالیده شود درصورتیکه احمد حنیف هیچگاه چنین ادعاهایی نداشت او با مبارزه مسلحانه که هستی سازمان را به نابودی کشاند مسئله داشت به او گفته میشد باید بروی و فاکتهایی از خودت بیاوری که ثابت کند اتهام مسعودرجوی به تو درست است!!!!! من او را از داخل ایران به ترکیه آوردم و بعدها بسیار با هم تماس داشتیم. مسعودرجوی هردوی اینها و بسیاری همچون علی زرکش و مهدی افتخاری، هادی روشن روان، … را به لجن کشید آنها را به شکنجه مجاهدین کشاند و دستشان را به کارهای خودش آلوده کرد. محمدحیاتی سالیان از تمامی رده تشکیلاتی عاری و درحد پادو بکارگرفته شد تا مبادا در مقابل مسعودرجوی بایستد و شاهد همان حقایقی که آقای پرویز معتمد میگفت را از مسعود رجوی در سازمان مطرح کند. وقتی که آقای پرویز معتمد از کاری که مسعودرجوی در زندان کرده بود مطلع شدم شگفتی خودم را از این هسیتری و ضدیت بیمارگونه مسعود رجوی که همواره مرا آزار میداد که چرا؟ برایم تبین می شد.
یکی از دلایل جدایی من از تشکیلات نیز برخورد مسعودرجوی با نیروهای مقاوم سازمان بود که قبلا مفصلا نوشته بودم که چرا زندان در دورن اشرف آن هم برای مجاهدین؟ آیا نابود کردن نیروی مقاوم سازمان دلیل پایان یافتن تشکیلاتی که به این نیروها متکی است برای پیشبرد اهدافش نیست؟
مسعودرجوی این عزیزان را در جلسات عمومی مجبور می کرد که خود را رسوا کنند. وقتی میگفتند آخه چه بگوئیم مسعود رجوی میگفت مهم نیست چیزی بگو که آبرویت نزد همه برود اینطوری من آبرودار میشوم.
4000نیروی سازمان میتوانند به این حقیقت شهادت دهند. مجاهدین را مجبور میکرد که به خود اتهامات مختلف بزنند که واقعا یاد آوریش تهوع آوراست. تا به گفته خود مسعودرجوی برای مسعودرجوی آبرو بخرند؟ براستی چرا مسعود رجوی از طریق بی آبرو شدن دیگر مجاهدین آبرو دار میشد کجا آبرویش رفته بود که به این آبرو داری نیاز داشت؟ به سخنان آقای پرویز معتمد گوش کنید شاید جواب اینجا باشد.
داود باقروند ارشد
عضو سابق مجاهدین و شورای ملی مقاومت

خروج از نسخه موبایل