معمای مرگ آرش پورغلامی در آلبانی

در تاریخ 9 آبان ماه 97، سایت های مجاهدین خبری بدین مضمون منتشر نمودند:
” مجاهد خلق آرش پورغلامی پس از نزدیک به دو دهه مجاهدت و مبارزه با استبداد مذهبی، بر اثر ایست قلبی، در آلبانی درگذشت و به یاران شهید و صدیقش پیوست.”
بیوگرافی واقعی مرحوم آقای آرش پور غلامی:
آرش پورغلامی گرگری در سال ۱۳۵۵ در هادیشهرجلفا در استان آذربایجان شرقی در خانواده‌ ای زحمتکش به دنیا آمد. کودکی و نوجوانی را با رفتارهای عادی کودکانه و زیر سایه پدر و مادر عزیزش پشت سرنهاد. آرش به ورزشهای رزمی علاقه داشت و دارای کمربند مشکی در رشته کاراته بود. پس از گرفتن دیپلم ریاضی در رشته کنترل پرواز هواپیمایی قبول شد ولی قبل از شروع تحصیلات عالیه، در این نقطه به دلیل آشنائی با دوستانی ناباب و منحرف، مسیر زندگی اش دگرگون شد!
در سال ۱۳۷۸ از طریق دوست نماهائی فریب خورد و به سازمان وصل و نهایتا در سال ۱۳۸۰ برای پیوستن به ارتش اسارت بخش رجوی با وعده های زندگی بهتر و آینده مرفه، راهی قرارگاه اشرف شد. آرش سخت ترین و سیاه ترین سال های زندگی اش را در فرقه رجوی تجربه کرد. سازمان با شیوه های دجالانه، آرش ساده دل و صادق را مجبور به ماندن در صفوف ننگین مجاهدین کرد. دو بار رجوی او را در درگیری های اشرف به کام مرگ فرستاد تا از خونش ارتزاق کند. اما هر بار آرش با زخمی بر جسم، سالم برگشت و از مرگ نجات یافت. در درگیری های شش و هفت مرداد۸۸ به اشرف، از ناحیه‌ٔ دست مصدوم شد و در درگیری گسترده ۱۹فروردین۹۰ از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت. سال ها با تجرد اجباری، با زجر و شکنجه، به اجبار و با روش های فرقه ای، او را مجبور به ماندن کردند! فشارهای مضاعفی همواره بر او وارد شد. بارها او را مجبور به نوشتن تعهد برای ماندن و تعریف از دم و دستگاه رجوی کردند! آرش را مجبور کردند که بنویسد می خواهد مجاهد بماند و مجاهد بمیرد. جملات کلیشه ای که خود ما هم برای اینکه مسئولین دست از سر ما بردارند، بارها در عراق می نوشتیم.
عاقبت هم رجوی ها، به آرزویشان رسیدند وآرش را دچار مرگ زود رس کردند.
آرش پور غلامی در اسارت رجوی، در جوانی، در ناکامی، در غربت، در زندان، در قبرسیاه رجوی، در حسرت دیدار پدر و مادر، در حسرت پدر شدن و ازدواج، در نومیدی از زندگی، مرگ را غریبانه درآغوش کشید!
در اردوگاههای کاراجباری مرگ باعناوین مختلف: بیماری، سکته قلبی و سکته مغزی، مانند شمشیر داموکلسی بر سر هر اسیری آویزان است.

” ایست قلبی” یا همان سکته قلبی، برای کسی که متولد 1355 باشد (42 سال سن) وقهرمان کاراته! آیا کمی عجیب نیست؟
به خوبی در خاطرم هست که اغلب پس از نشست های سنگین مغزشوئی، وقتی در ناحیه قلب احساس درد می کردیم، در مراجعه به” امداد” (در اشرف و سایر قرارگاهها، به مطب دکتر ودرمانگاه،” امداد” باید می گفتیم)، دکتر پس از معاینه، می گفت: هیچ مشکلی نیست، می توانید به سر کار روزانه تان برگردید! این در حالی است که در جامعه عادی وقتی با اظهار درد در ناحیه قلب به دکتر مراجعه گردد، این درد خیلی جدی گرفته می شود و گرفتن نوار قلب، اکوی قلب و استراحت در بیمارستان و تحت نظر قرار گرفتن یک امر عادی و رایج است.
آیا در اردوگاههای کار اجباری رجوی، استاندارد های پزشکی، رعایت می شود؟
هرگز در تشکیلات، درد در ناحیه قلب جدی گرفته نمی شد. هرگز کنترل کار قلب، در اولویت نبود، هرگز ندیدیم از بیماری که اظهار ناراحتی قلبی بکند، نوارقلبی تهیه شود! کنترل تخصصی در این مورد وجود نداشت.
در صورتیکه نشست های مغزشوئی، فقط با قلب و مغز سروکار داشت. فشارهای بی حد و حصر مسئولین، روان همه را می آزرد. همه را تا مرز عدم و نیستی می برد.
گناه آرش چه بود که بنا به ادعای سران فرقه، می باید در جوانی با عارضه ایست قلبی، بمیرد؟!
این روند مرگ تدریجی در فرقه رجوی، تا کجا باید ادامه پیدا کند؟
چه کسی مسئول مستقیم این مرگ و میر هاست؟
فشارهای غیرمعمول در فرقه رجوی اعم از نشست های عملیات جاری روزانه، نشست های هفتگی غسل ایدئولوژیک، نشست های لایه ای، نشست های قرارگاهی، نشست های دیگ، نشست های سوژه ای، نشست های اف ام، نشست های سرفصلی، نشست های تشکیلاتی، نشست های شورای رهبری، نشست های رهبری، برخورد های تشکیلاتی، برخورد های اطلاعاتی و امنیتی و… همه بر ذهن و ضمیر هر شخصی در سازمان آثار کشنده ای باقی میگذارد. فقط یکی از همین نشست ها کافیست، تا سکته قلبی یا مغزی در یک عضو رخ دهد. بیش از 13 گونه نشست را نام بردم که هرکدام از حیث غیرعادی بودن و فشار بی اندازه در نوع خود بی نظیر هستند!
همه اعضای سازمان اعم از جداشده و نشده، به خوبی می دانند که، در مناسبات عادی روزانه در سازمان چه فشارهای غیر انسانی به اعضاء، وارد می شد.
انسان از استخوان و پوست و گوشت، تشکیل شده است، بسیار شکننده است. مگر چقدر تحمل سختی دارد! طاقت یک انسان مگر تا چه اندازه است؟
در فرقه رجوی انسان ها را خارج از طاقت یک انسان، شکنجه روزانه می کنند. هیچ محدودیتی وجود ندارد! مسئولین دست باز دارند تا تغییر به هر قیمت را در تحت مسئولین خود، رقم بزنند.
اگر دقت کنید، همه اعضاء در فرقه رجوی، بیمار و افسرده هستند. همه از درون متلاشی شده اند.
یک فرد سالم به لحاظ روانی در فرقه رجوی وجود ندارد.
تجرد اجباری، از خود بیخود شدن، کار طاقت فرسا، بی خوابی های مفرط و درازمدت، فحش کاری های روزانه در نشست ها، توهین ها و تحقیر های مسئولین، بی اعتمادی، شک های اطلاعاتی سرکاری برای مشغول کردن و ماندگار کردن اعضاء، همه و همه دست به دست می دهند تا یک عضو را از پا در آورند.
مرگ های درون فرقه هم، تماما محصول این فشارهاست.
به جرات می شود گفت که، تمامی مرگ های درون فرقه، با مسئولیت مستقیم سران فرقه است.
امروز، شخص مریم عضدانلو، مسئول مرگ آقای آرش پور غلامی است.
مادر و پدر پیر و بیمار آرش، چگونه قبول کنند که فرزند جوان و برومندشان، سکته قلبی کرده است؟
با کدام گواهی پزشکی و گواهی فوت، این مرگ تایید شده است؟
از کجا معلوم که آرش را سران شکنجه گر فرقه نکشته اند؟
از کجا معلوم که آرش در قرنطینه بر اثر مخالفت با فرقه، دق مرگ نشده باشد؟
از کجا معلوم که آرش توسط سران بی رحم فرقه رجوی، سربه نیست نشده باشد؟
اینها سئوالاتی عادی هستند که به ذهن هر کسی خطور می کند!
امروز حق طبیعی هر کسی است که خواستار تحقیقات گسترده در مورد مرگ های مشکوک از طرف ارگان های بی طرف و بین المللی در فرقه خونخوار رجوی باشد…
من نمیدانم، جواب آه و ناله های جانسوز پدر بیمار و مادر سالخورده آرش را چه کسانی خواهند داد؟ آیا مریم عضدانلو می فهمد که سردمدار چه جنایات بزرگی علیه بشربت است؟؟؟
فرید

خروج از نسخه موبایل