پرواز

اوایل جنگ بود، او هر روز بعدازظهر عازم تپه های مقابل سنگرها می شد و بالای یکی ازتپه ها مقابل غروب خورشید می نشست، گویی داشت با غروب حرف میزد. آن روزها من مسئول بهداری لشکر هفت بودم و او از نیروهای سخت کوش بهداری لشکر بود، حس کنجکاوی ام گل کرد! پاورچین به بالای تپه رفتم و کنارش نشستم او به احترام من بلند شد ولی من خواستم که بنشیند به او گفتم چه سری با این عصر واین غروب داری که هرروز تماشای آن می نشینی؟! ابتدا سخن نگفت ولی مجددا با سوال من مواجه شد و با نیم نگاهی به من گفت: من آمده ام توبه کنم، جبهه توبه گاه من است تا احساس نکنم خداوند توبه مرا پذرفته است به شهرم برنمیگردم. نزدیکترش شدم وعلت را پرسیدم، باز نمیخواست حرفی بزند ولی بعد با اصرار من پذیرفت و گفت:
من دردوران دبیرستان فریب مجاهدین را خوردم واغفال شدم و تا مدتی آنها را در امور تبلیغی همراهی میکردم و چون از جثه و توانایی قوی برخوردار بودم کمتر کسی در درگیریهای خیابانی حریفم میشد، تااینکه جنگ شروع شد و دشمن به کشورمان حمله کرد. من منتظرماندم تا سازمان اعلام کند و به جبهه های نبرد اعزام شوم و روزها از اینکه میدیدم کشورم در خطر است ومن هنوزکاری نکردم تاسف میخوردم. تنها سوالم این بود که چرا سازمان اعلام فراخوانی به جبهه ها نمیکند؟ کم کم متوجه شدم که به عکس آنها با دشمن هم صدا شده و شعارهای دشمن را سر میدهند. پرسیدم مگر بحث خدمت به خلق نیست مگر نه اینکه مرزهای کشور در خطرند؟ فکر و ذکرم این موضوع شده بود، خدایا حق چیست و حقیقت کدام است؟ اگر سازمان حق است چرا به دشمن کمک میکند؟….تا اینکه یک شب قبل از خواب خیلی به این موضوعات فکر کردم و از اینکه بین دو تضاد گیر کرده بودم سخت آشفته شده بودم و یا اینکه میدیدم یا میشنیدم که هواپیماهای عراقی شهرهای ایران را بمباران میکنند و مردم بیگناه را به خاک و خون میکشند ومن کاری انجام نمیدهم، ناراحت بودم… تا اینکه به خواب فرو رفتم درخواب صدای وجدانم به خوابم آمد که به من میگفت: غلامرضا راه غلطی در پیش گرفتی!
ازخواب که بلند شدم خیلی منقلب بودم یک راست سراغ کتابها، نوارها و جزوات سازمان رفتم،همه را وسط خیابان انداخته و نفت روی انها ریخته وهمه را جلوی چشم مردم اتش زدم. وقتی خبربه سازمان رسید نفراتی را نزد من فرستاد یکی ازآنها به من گفت: یحیی(اسم مستعارم) چه شده؟ بریده ای، تو رانده شدی!؟ ابتدا آنها را نصیحت کردم که همه در اشتباه هستید ولی انها نمی پذیرفتند اما من تصمیم را گرفته و راه درست را انتخاب کرده بودم.
در فکر اعزام به جبهه ها بودم ولی کسی به من اعتماد نمی کرد تا اینکه خدا خواست و توسط یکی از بستگانم که نظامی بود به جبهه اعزام شدم وگفتم میخواهم برای همیشه رزمنده بمانم.
” وی شهید غلامرضا جاموسی بود که در دشت عباس به آسمان الهی راه یافت”.
شهید غلامرضا جاموسی روزی به همرزمش میگفت: از خداوند فقط یک حاجت دارم و آن اینکه خیلی سخت دوست دارم طوری شهید شوم که مطمئن باشم خداوند مرا بخشیده است. ازخداوند متعال خواسته ام که در یکی ازدوحالت به شهادت برسم، یادرحال نجات وانتقال مجروحین جنگ تحمیلی ویا در درگیری مستقیم با دشمن.
یکروز صبح زود خبر دادند که غلامرضا مجروح شده است.فوراخودم را به بالین اوکه دربیمارستان نیروی هوایی دزفول بستری بود، رساندم. خون زیادی از اورفته بود ولی هنوز قوی و استوار بود. وقتی چشمش به من افتاد بسیار خوشحال شد اولین چیزی که گفت این بود: حالا مطمئن هستم که خداوند مرابخشیده است و احساس میکنم مثل یک انسان تواب به دیدار خدای خود میروم! پرسیدم چگونه مجروح شدی؟ گفت: دونفر ازبرادران ارتشی پشت خاکریز روبه دشمن به شدت مجروح شده بودند و کمک میخواستند. به طرف آنها رفتم در حال کمک کردن و اوردن انها به پشت خاکریز خودی بودم که آنجا مورد اصابت تیر قرار گرفتم و مجروح شدم و الان حقیقتا به جای احساس درد، احساس ارامش میکنم، خداوند مرا بخشیده است و دوست دارم بال بزنم و پرواز کنم….. و در نهایت به آرزویش رسید و پرواز کرد.
امثال جاموسی در مملکت ما زیاد بوده که درمقطعی به اشتباه بودن خط ومشی غلط فرقه پی برده و برای دفاع از وطن رودرروی دشمن متجاوزگر ایستادند ومتاسفانه عده ای هم قبل از اینکه به آگاهی برسند رجوی آنها را قربانی اهداف شوم خود کرد و باقیمانده نیروها را هم با فریبکاری به عراق کشاند تا به نفع دشمن ازآنها سوء استفاده و رودرروی مدافعان وطن قرارداد، وسرنوشت فلاکت باری که الان فرقه با آن مواجه است محصول خط خیانتکارانه ای است که رجوی از همان ابتدا علیه کشور و خلق خود پیش گرفته بود. و چه بسا کسانی هستند که بعد از دهها سال در فرقه ماندن پی به اشتباه بودن خط و مشی برده اند و شجاعانه از فرقه جدا شده اند.
به امید روزی که تمامی فریب خوردگان به رجوی نه بگویند و به وطنشان وبه کانون خانواده هایشان بازگردنند.
تورج

خروج از نسخه موبایل