اسیربیدادگر
محسن عباسلو
02.08.2007
این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند.
خسته وکوفته گوشه اتاق روی تخت افتادم.کاملاً گیچ شده بودم و جای چک مهدی برائی هنوز داشت درد میکرد آخه ضربه ای که به صورتم زد خیلی محکم وسنگین بود.من به این نکته پی برده بودم که فرقه مجاهدین برای رسیدن به اهدافشان دست به هر کاری خواهند زد اما اصلاً باورم نمیشد که روزی پیش بیاید که با من نیز این جوری برخورد کنند و کتکم بزنند.
بغض کرده بودم ودلم میخواست با صدای بلند گریه کنم و فریاد بزنم اما پیش خودم میگفتم که باید تحمل کنم. چونکه نگاه خیلی از بچه ها به من و دیگران بود اگر ما هم کم می آوردیم بچه ها روحیه شان خراب میشد و فضا به نفع فرقه میچرخید.
هوا کاملاَ تاریک شده وشب فرا رسیده بود.در این شب اولین بار پس از آنکه به این قسمت(ضد اطلاعات فرقه)منتقل شده بودم برایم غذا نیاوردند.برق اتاقم قطع شده بود و آب گرم را نیز بسته بودند.این اعمال بیانگر آن بود که روزهای سخت و دشواری را در پیش رو دارم.من اینرا کاملاً احساس میکردم و پیش خودم می گفتم: عجبا مثل اینکه به این راحتی دست بردار نیستند.
فردا صبح دوباره مرا به نشستی دیگر فرا خواندند.دوباره همان نشست و همان بحث های تکراری قبلی با همان نفرات و مسئولین فرقه.مصرانه از من میخواستند که اعتراف کنم نفوذی و عامل رژیم ایران هستم.
فهیمه اروانی میگفت که یک کلام حرف بزن و خودت و ما را خلاص کن، بگو که مأمور جمهوری اسلامی هستی.
من هم پاسخ دادم که: آخه شما مرا خوب میشناسید من سالها در ایران هوادار و عضو سازمان بوده ام و برای سازمان کار کرده ام. حالا چگونه از من میخواهید به چیزی تن بدهم که غیر واقعی است. شما از من میخواهید که با مواضع سازمان مخالفت نکنم و به قول خودتان میگویید که من مناسبات را شخم میزنم و خراب میکنم خب برای حل قضیه با درخواست خروج من از سازمان موافقت کنید.
من که تا اﻻن دهها بار درخواست خروج از سازمان را کرده ام اما این شما بودید که با نه گفتن به درخواست من و امثال من، مسبب بروز این مشکلات شده و این وضع را به وجود آورده اید.
فهیمه اروانی حرفم را قطع کرد و گفت: تو مگر نمیگوئی که مناسبات سازمان غیر انسانی است و سازمان به دموکراسی و حقوق بشر پایبند نیست و در تشکیلات سازمان نقض حقوق بشر وجود دارد؟ من جواب دادم: بله هنوز هم به همین معتقد هستم.مگه غیر از این است؟
وی در پاسخ گفت: خب رژیم ایران و وزارت اطلاعات آن هم همین حرفها میزنند.دشمنان ما هم همین تهمت ها را به سازمان می چسبانند و مدعی هستند که مناسبات سازمان ضد انسانی و دیکتاتورمآبانه است. تو هم که همین حرفهارا میزنی و از حرفهایت هم کوتاه بیا نیستی پس در نتیجه تو هم جزء آنان هستی.پس تو باید بپذیری که دشمن ما و عامل دولت ایران هستی. سایر نفرات حاضر در جلسه نیز هر کدام در تأیید حرفهای فهیمه چیزی میگفتند و با آوردن دلایلی از این قبیل حرفهای او را تأیید میکردند. همگی بر این عقیده استوار بودند که هر کس بر علیه سازمان باشد دشمن ماست، دشمن سازمان کیست؟ حکومت ایران، پس تو هم چون با سازمان مخالفت و دشمنی میکنی بنابراین دشمن ما و جزء دار و دسته آخوند های حاکم بر ایران هستی!!!!!!!!
من در جواب گفتم: واقعاً کدام وجدان بیدار بشری یک چنین سفسطه پوشالی و غیرمنطقی را میپذیرد که من باید آنرا بپذیرم.آخه این چه طرز دلیل و برهان آوردن است؟! حرف من و خواسته من چیز دیگری است، من از شما میخواهم که مناسبات را اصلاح کنید و با ما که خود جزئی از نیروهای سازمان هستیم این جور غیر انسانی برخورد نکنید و عقاید ما را به عنوان یک انسان آزاده به رسمیت بشناسید آن موقع شما این جوری با ما برخورد میکنید، هر کس که کوچکترین کاری بر خلاف نظرات شما انجام دهد میگویید هان! این عامل رژیم ایران است.
پس از این جواب من، باز هم مرافعه و مشاجره شروع شد و من یک تنه میبایست در برابر این جمعیت ده،پانزده نفری می ایستادم.آنان مرا تحت فشار روحی شدید گذاشته و سؤال پیچ کرده بودند.بر سرم داد میزدند و گه گاهی به طرفم خیز بر میداشتند که کتکم بزنند.واقعاً یک جنگ اعصاب تمام عیار حرفه ای بر علیه من در جریان بود. آنان میخواستند که من کلافه شوم و حرفی بزنم که آنان دنبالش بودند.اما چنین خواسته ای غیر واقعی بود و من هم تصمیم نداشتم زیر بار خواسته غیر واقعی آنان بروم.حالا به هر قیمتی که شده بود.
فهیمه داد میزد که مزدور کثیف چرا همه ما را سر کار گذاشته ای؟ باﻻخره وادار به حرف زدنت میکنیم، ما افراد گنده تر از تو را هم آدم کرده ایم تو که برای ما چیزی نیستی.
من در جواب گفتم: که مطمئن باشید که من نه این کاره هستم و نه اینکه آن چیزی را که شما از من میخواهید تقدیمتان خواهم کرد. فهیمه داد زد که خفه شو پاسدار. من هم گفتم که حالا که این طور شده و شما نیز هیچ حریم و حرمتی را رعایت نمیکنید بگذارید که من حرف دلم را به شماها بگویم:من که هیچ تفاوتی بین شما و پاسداران وبسیجی های جمهوری اسلامی نمیبینم. این شما هستید که نحوه برخوردتان مثل پاسداران جنایتکار میباشد.من هر موقع که شما را میبینم یاد بسیجی های فاشیسم صفت خمینی می افتم.
مثلاً در دستگاه ایدئولوژیکی بسیجی های دگماتیسم، دسترسی آزادانه به اخبار و رسا نه های جمعی ممنوع است.شما هم که نمیگذارید که ما حتی یک رادیو داشته باشیم و اخبار گوش کنیم.از چه میترسید که ما با دنیای بیرون ارتباط داشته باشیم؟ چرا ما نباید بفهمیم که در بیرون از این قرارگاه چه میگذرد؟
شما که از بسیجی ها هم بدتر هستید،شما که نمیگذارید ما حتی با خانواده هایمان تماس بگیریم و بگوییم که زنده ایم یا مرده. آخوندها در داخل کشور هر کس اعتراضی بر علیه شان میکند او را عامل استکبار و یا منافق خطاب میکنند شما هم که هر کس کوچکترین انتقادی به دستگاه شما بکنداو را پاسدار و بسیجی رژیم لقب میدهید. پس چه تفاوتی بین شما و ملاها میباشد؟
شما که هنوز در حاکمیت نیستید این کارها را میکنید، آن هم با نیروهای خودتان! وای به روزی که اگر به حاکمیت برسید آن موقع با مردم ستمدیده ایران میخواهید چه کار کنید؟
عباس داوری (رحمان) داد زد و گفت که کثافت خفه شو.این حرفهای تو یعنی توهین به برادر مسعود و خواهر مریم،خفه خون بگیر پاسدار بی صفت. مواظب حرف زدنت باش پدرت را در می آوریم.کاری میکنیم که از زنده بودنت پشیمان شوی.
من هم گفتم: که برادرتان هم مثل بسیجی ها و خمینی است.او خود فرزند ایدئولوژیک خمینی میباشد.شما هیچ فرقی با هم ندارید. تمامی شماها و آخوندها از یک قماشید.
در این لحظه فهیمه اروانی از جا پرید و چندمشت محکم تو سر و کله من زد. مهدی برائی نیز یک لیوان شیشه ای را از روی میز برداشت و به طرفم پرتاب نمود که به سرم خوردو موجب شکسته شدن سرم شد.نادر رفیعی نژاد، رضا مرادی، حسن عزتی (نریمان)،اسدالله مثنی و محمد سادات دربندی (عادل) که همگی از شکنجه گران با سابقه فرقه به شمار می آیند همگی با شوت ولگد از من پذیرائی کردند. من هم داد و فریاد میزدم که ولم کنید چی از جونم میخواهید؟
ادامه دارد…
